eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.2هزار دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
12.3هزار ویدیو
91 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
_هفتاد_سه آخرین صدایی که شنیدم صدمتر جلوتر صدای ترمز ماشین بود…انگار یک هفته کما بودم و بعدش بهوش اومدم….وقتی خودمو بیمارستان دیدم زار زار گریه کردم و بابت زنده موندنم به شانس بدم لعنت فرستادم…..سر و گردنم درد شدیدی میکردم و حدود سی تا بخیه خورده بود و دستم توی گچ بود اما خداروشکر به نخاع آسیبی وارد نشده بود….یه خانم دکتری هر روز ویزیتم میکرد….دو روز که گذشت اقا دکتر جوونی اومد بالا سر تختم و با لبخند گفت:از امروز من ویزیتتون میکنم….بغض کردم اما چون به خودم قول داده بودم دیگه گریه نکنم و با سختیها روبرو بشم بغضم قورت دادم و پرسیدم:منو کی اورد اینجا؟؟؟اقای دکتر گفت :نمیدونم…...همون لحظه خانم دکتر اومد داخل یه سری توضیحات به اقای دکتر داد و بعد به من گفت:خب..!!پاییز ما چطوره؟؟؟با ناله گفتم:بهترم….منو کی اورد اینجا….؟؟؟؟خانم دکتر گفت:حدود ده روزه پیش یه اقایی آورد و گفت که شمارو بهمراه یه کیف از ماشین پرت کردند بیرون و راننده هم فرار کرد….. ادامه 👇 خانم دکتر گفت: اقا توی آگاهی پرونده براش تشکیل دادند اما با قرار وثیقه آزاده ،،،اگه خواستی میتونی خودت یا خانواده ات پیگیری کنید….راستی من دکتر روانپزشک اینجام و این اقا دکتر پسرمه…..خانم دکتر مکثی کرد و با مهربونی یه چشمک ریزی زد و گفت:چرا خودتو از ماشین پرت کردی بیرون،،،؟؟؟دیگه از هیچ کسی نمیترسیدم برای همین کل زندگیمو برای خانم دکتر تعریف کردم همه رو حتی سینا و حس عاشقیم نسبت بهش رو…..گفتم و گفتم و وقتی به خودم اومدم دیدم اشک کل صورتمو گرفته…..با حرص خیسی صورتمو پاک کردم و با صدای بلند به خودم تشر زدم :مگه نگفتم دیگه گریه نکن،،؟؟؟خانم دکتر و پسرش با ناراحتی نگاهم میکردند که پسرش گفت:میتونی از همسرت شکایت کنی….اون حق نداره با یه فیلم تورو تهدید کنه و مثل یه برده ازت سوء استفاده کنه…..تو خیلی خودتون دست کم گرفتی و فکر کردی شوهرت نباشه نمیتونی زندگی کنی…..اگه تواجتماع باشی میبینی که خیلیها ازبهزیستی اومدند توی دل جامعه وخودشون تنهایی و بدون حمایت خیلی هم موفق شدند…... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
به عمو گفتم :عمو….الان بابا و بچه ها کجا هستند؟؟؟؟؟عمو گفت:بخاطر بلند پروازهای رویا همه چی رو فروخت و رفت اونور…..البته یه دهنه مغازه رو به من وکالت داده تا بزنم بنام تو…..من اگه تلاش میکردم با تو تماس بگیرم فقط بخاطر این مغازه بود…..کلی با عمو حرف زدم و قرار شد یه وکیل خوب پیدا کنه تا بتونم از نوید طلاق بگیرم…..با مشاوره های خانم دکتر حال روحیم هم خیلی خوب شد و بالاخره مرخص شدم….اون روز عمو اومد دنبالم و منو برد خونشون…..دو هفته گذشت و گچ دستمو باز کردم و با عمو رفتیم برای درخواست طلاق…… اول یه وکیل کار بلد گرفتیم و خیلی سریع افتاد دنبال کارام و برای نوید ‌احضاریه فرستاد……از طریق علی متوجه شدیم که نوید برگشته و خیلی هم کلافه است و مدام به گوشی من زنگ میزنه ولی از اونجایی که گوشیمو خاموش کرده بودم حسابی بهم ریخته……با خودم گفتم:هر چقدر کلافه بشه و دیوونه بازی در بیار برام مهم نیست چون اصلا ازش نمیترسم آخه وقتی قرار نیست بمیرم پس از چی بترس؟؟؟فوقش میخواهد منو بکشه که مردن خواسته ی درونی منه و به آرزوم میرسم……. ادامه 👇 _هشتاد یکماه بعداز مرخص شدنم با مشورت عمو و به توصیه ی وکیل گوشیمو روشن کردم تا اگه نوید تماس گرفت باهاش با مسالمت و دوستی حرف بزنم تا شاید بتونیم بصورت توافقی از هم جدا بشیم………تا گوشیمو روشن کردم چندین پیام تهدید امیز ازش اومد انگار احضاریه بدستش رسیده بود و داشت دست و پا میزد….خلاصه خیلی پیام داد و زنگ زد و وقتی متوجه شد من اون پاییز سابق نیستم که زود گریه کنم و تسلیم بشم گفت:اون شب که آزیتا اومده بود خونمون و به تو قرص داد رو که یادته؟؟؟ازت فیلم دارم اگه برنگردی خونه اون فیلم رو پخش میکنم،،،…اولش ترسیدم و گوشی رو قطع کردم ولی بعد که با وکیل صحبت کردم بهم یاد داد که چی بگم و چطوری حرف بزنم اروم شدم……وقتی نوید دوباره تماس گرفت و تهدید کرد زود گفتم:اون فیلم به ضرر خودته….چون اگه به قانون کشیده بشه ،آزیتا هست و میتونه اعتراف کنه…… پس به ضرر خودت هم هست و پات گیره……..نوید ول کن نبود و مدام زنگ میزد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
_هشتاد_دو نمیدونستم به درخواست نوید چی بگم برای همین جوابی ننوشتم…..دوباره پیام اومد که نوشته بود:باور کن کاری ندارم و نمیخواهم بترسونمت….یه کار مهمی دارم باید باهات حرف بزنم…..با مشورت عمو و وکیل محل قرار رو خودم انتخاب کردم و عمو هم همراه اومد تا دورادور مراقبم باشه…..وقتی وارد کافه ی مورد نظر شدم دنبال میز خالی میگشتم که نوید رو دیدم…..نوید با دیدنم بلند شد و دستی بهم تکون داد……رفتم سر میز و نشستم…نوید بعد از سفارش قهوه و کیک دستشو گذاشت زیر چونه اش و زل زد به من و کلی به خاطر کاراش عذرخواهی کرد وگفت:خواستم ببینمت و ازت بخواهم یه فرصت دیگه بهم بده…..تصمیم گرفتم زیر نظر هر دکتری که تو بگی خودمو درمون کنم و زندگی ارومی داشته باشم البته اگه تو کمکم کنی و کنارم باشی….سرمو انداختم پایین و محکم و قاطع گفتم:نه….من نمیتونم…..نوید گفت:پاییز…!!!میدونی چرا من مریض شدم….؟؟؟میدونی چرا یه روانی شدم و حاضر نیستم با خانمها رابطه بگیرم حتی همسرم؟؟؟ ادامه 👇 متعجب به نوید نگاه کردم که ادامه داد:من وقتی بچه بودم و بابا ماموریت میرفت ،،مامانم منو داخل یه اتاق میزاشت و در رو قفل میکرد و میگفت حق نداری بیای بیرون،،،.بعد با یه اقایی دوران مجردیش باهاش دوست بود اگه اعتراض میکردم کتک میخوردم…حتی با قاشق داغ چند قسمت از بدنمو سوزونده تا به کسی حرفی نزنم………اون موقع ها بابا برای خودش و مامان هم از لج بابا مخفیانه برای خودش……..اونا فکر میکردند توی این دنیا برای من فقط پول کافیه و با پول کلی تفریحات وسرگرمی برام ردیف کرده بودند اما از نظر روحی هیچ بودم هیچ……نوید که ساکت شد گفتم:هیچ کدوم از این حرفهات باعث نمیشه که گند کاریهات رو بشوره ،،،،تو منو در عرض ۱۰ماه به اندازه ی صد سال اذیت کردی…..باید این حرفهارو قبل از ازدواج بهم میگفتی نه الان..... ادامه بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
سرعتم رو با اسب بیشتر کردم تا بتونم یکی از دخترها که موهای قهوه ایی داشت رو ببینم ،تا رسیدم فقط به همون دختر مو قهوه ایی نگاه کردم..،،.صورت سفیدرویی مثل برف داشت که روی بینی و گونه هاش رو کک و مک پوشونده بود….البته این کک و مکها زیبایی خاصی بهش میداد….من نگاهش کردم و اون هم نگاهم کرد….سرعت اسب رو‌کمتر کردم تا بهتر ببینمش…..در یک آن نگاهمون بهم تلاقی کرد…چهره ی مظلوم و دوست داشتنی داشت…ازشون که دور شدم برای اینکه مهارت اسب سواریمو به رخش بکشم یه ضربه به اسب زد و اسب با سرعت بالایی تاخت و از اونجا دور شدیم…منو اسب دور شدیم اما فکر و قلبم پیش اون دختر جاموند…رسیدم خونه و اسبمو یه گوشه ایی از حیاط بسته ام و براش یه سطل آب گذاشتم….. اطراف رو نگاه کردم دیدم مامان گوشه ی حیاط با هیزم آتیش روشن کرده بود و یه دیگه بزرگ آب داغ گذاشته بود تا رخت چرکها رو بشوره….رفتم جلو و گفتم:مامان !!کمک نمیخواهی؟؟؟ ادامه 👇 _چهارم هنوز مامان جوابمو نداده بود که بابا صدام کرد تا برم کمکش…رفتم پیش بابا و کمکش کردم و علفهایی که برای دامها چیده بودیم رو جابجا کردیم…..خسته برگشتم خونه ..گفتم:مامان(ننه)!!!پس دخترا کجاند؟مامان گفت:زنعموت پا به ماهه،،رفتند به اون کمک کنند…..بنده خدا بقدری سنگین شده که نمیتونه تکون بخوره…..به مامان گفتم:خیلی گرسنه امه،غذا چی داریم..مامان گفت:ابگوشته…صبر کن خواهرات هم بیاند سفره بندازم…. نیم ساعتی دراز کشیدم و استراحت کردم تا خواهرام اومدند و سفره پهن شد…همگی دور سفره نشستیم و مامان قابلمه ی بزرگ آبگوشت رو اورد…..دخترا هم نون و سبزی رو آوردند و مشغول خوردن شدیم….هر لقمه که برمیداشتم چهره ی زیبا و دوست داشتنی اون دختر جلوی چشمم میومد.دختری که هیچی ازش نمیدونستم…..نه میدونستم برای کدوم روستا هست و نه میدونستم که پدر و خانواده اش کی هست!!؟؟حتی اسمشو هم نمیدونستم و این برام خیلی سخت و درد اور بود…….. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
_پنجم اون شب رو با فکر و خیال اون دختر خوابیدم..از فردای اون روز هر وقت میخواستم از سر زمین برگردم روستا از مسیر رودخونه میومدم تا شاید اون دختر رو دوباره ببینم،اما موفق نشدم…انگار که آب شده بودو رفته بود توی زمین….هیچی ازش نمیدونستم تا از کسی در موردش سوال کنم…البته اگه اطلاعاتی هم ازش داشتم جرأت نداشتم در موردش سوال کنم چون توی روستای ما خیلی بد میدونستند که در مورد ناموس کسی سوال و پرس و جو کنیم و اگر میپرسید سریع توی روستا پر میشد که فلانی با دختر فلانی….(وای وای.)…بخاطر همین نتونستم از کسی در موردش بپرس و نخواستم که یک کلاغ چهل کلاغ بشه وآبروی خودم و خانواده بره…یک هفته گذشت…..زنعمو زایمان کرد و خدا دوباره بعداز شش تا دختر بهش یه دختر تپل و سفید رو داد….بلههههه این دختر هفتمین دختر عمو بود برای همین اسمشو گذاشتند دختر بس….خیلی دوست داشتند صاحب یه پسر هم بشند اما انگار خواست خدا نبود…. ادامه 👇 _ششم اون لحظه که دختر بس بدنیا اومد یه تلنگری بهم خورد که انگار کسی توی گوشم گفت:توحید!!!ببین تا خدا نخواهد حتی برگی از درخت نمیفته،،پس به اون دختر فکر نکن چون اگه توی سرنوشتت باشه حتما خدا دوباره سر راهت قرار میده..،،توکل کن به خدا….این‌حرف رو اینقدر با خودم تکرار کردم تا دلم یه کم اروم شد…دلم اروم شد اما نتونستم فراموشش کنم…..ماهها گذشت ولی همچنان توی ذهنم بود و دلم میخواست حتما یک باره دیگه ببینمش….کم‌کم به ماه محرم نزدیک شدیم و در و دیوار کوچه هارو با پرچمها و پارچه های سیاه پوشوندیم….من هم توی این کار کمک میکردم….هر سال توی کوچمون چندین دیگ بزرگ غذا میپختیم و بین اهالی تقسیم میکردیم اون سال هم به همون منوال بود….کل ده روز محرم رو غذا میدادیم….همه توی این نذریها سهیم بودند و کمک میکردند از کوچیک و بزرگ و مرد و زن…هر کی حاجتی داشت هم میگرفت و سال بعد بیشتر کمک میکرد…. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
_سی_نه به هما گفتم توروخدا مواظبشون باش چون جون من به شماها بسته است……اگه خدایی نکرده یه طوری بشه من میمیرم…هما گفت:توحید !!مطمئن باش من تمام تلاشمو میکنم و از بچه ها به نحو احسن مراقبت میکنم….قول میدم این مراقبت از این پس بیشتر و بهتر بشه…از اون روز به بعد میدیدم که هما چطور تمام وقتشو برای بچه ها میزاشت و چشم ازشون برنمیداشت…امید و ارزو خوب رشد میکردند ولی لعیا همونطوری ریز و نحیف بود..نمیتونست درست شیر مادرشو بخوره…..زیاد وزن اضافه نمیکرد ….مثلا در عرض پنج ماه فقط یک کیلو اضافه شده بود…هر بار هم برای قد و وزن میبردیم دکتر راضی نبود و میگفت این وزن طبیعی نیست…(بیشتر وقتها خودم همراه هما میرفتم تا از بچه بیشتر مراقبت کنم)….هما در تلاش بود تا بتونه بیشتر به تغذیه ی بچه برسه برای همین تا وارد شش ماهه شد غذای کمکی رو شروع کرد…..میدونستم هما کم تجربه نیست….آخه هم خودش دو تا بچه بزرگ کرده بود و هم توی اون خونه به اندازه ی کافی بچه بود تا ببینه و یاد بگیره…تمام تجربیاتشو روی لعیا پیاده کرد ولی اثری نداشت….. ادامه 👇 _چهل بسختی لعیا رو بزرگ میکردیم..مطمئن بودم هما کارشو درست انجام میده ولی کجای کار میلنگید.؟؟خودم هم نمیدونستم…گذشت و لعیا شش ماهه شد اما همچنان ریز و ضعیف…..یه روز هما وسط اتاق یه تشت گذاشت تا لعیا رو حموم کنه…من هم کمکش میکردم چون لعیا نمیتونست بشینه و حتما نیاز بود دو نفره حمومش کنیم…من کاسه کاسه آب میریختم و هما هم میشست…خودم شاهد بودم که هما خیلی اروم و ملایم به بدن بچه لیف میکشید اما یهو لعیا شروع به جیغ کشیدن و‌گریه کرد…گریه هایی وحشتناکی که قلبمو تیر میزد…گریه هاش خیلی شدید و غیر طبیعی بود…منو هما هر دو وحشت زده بچه رو از تشت بیرون اوردیم و لای حوله پیچیدیم…اما همچنان گریه کرد تا صورتش کبود شد…دلم به شور افتاد….بچه رو از لعیا گرفتم و با حوله گذاشتم روی زمین و شروع کردم به بررسی بدنش…میترسیدم دنده هاش از محل جوش باز شده باشه..اروم و نوازش وار روی دنده هاش کشیدم و‌دیدم که مشکلی نداره ولی همچنان گریه میکرد و شدت گریه هاش بیشتر بیشتر میشد….. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. برای همین اون شب حالمون بد و بدتر شد که چرا دخترم حتی نتونه خوشحالی کنه..؟؟چون منو هما اصلا حال و روز خوبی نداشتیم مهمونا زودتر رفتند تا ما بتونیم استراحت کنیم….روزهای خوبی نبود و خیلی سختی میکشیدیم…..لعیا دختر عزیزم تقریبا همش توی رختخواب بود و دراز میکشید…این دختر علاوه بر اینکه باهوش بود و استعداد داشت خیلی هم مشتاق آموزش بود و مرتب از من میخواست باهاش کار کنم و بهش نوشتن و خوندن یاد بدم…بطوری که وقتی ۴ساله شد تونست هم بخونه و هم بنویس..همیشه حسرت میخوردم و با خودم میگفتم:چقدر لعیا با این همه استعداد حیف شده و نمیتونه توی اجتماع باشه و باید همیشه تو خونه بمونه….یه روز که به همین موضوع فکر میکردم به خودم گفتم:الهی بمیرم برای دخترم که حتی مدرسه هم نمیتونه بره.یعنی تا ۷سالگی خوب میشه یا استخوناش بدتر میشه؟؟اون لحظه یهو جرقه ایی توی ذهنم زد و با خودم گفتم:چطوره از همین الان ببرمش مدرسه و معرفیش کنم و بهشون بگم که توی این سن در حد یه ۷-۸ساله سواد داره،،،ببینم چی میگند؟؟؟شاید بصورت متفرقه ازش امتحان بگیرند….. ادامه 👇 _چهل_نه یه روز که لعیا از نظر ظاهری سالم بود و شکستگی هم نداشت بغلش کردم و بردم مدرسه…با مدیر مدرسه حرف زدم و شرایطشو گفتم اما مدیر گفت :نگهداری این بچه حتی برای یک ساعت امتحان برای ما خیلی سخته و نمیتونیم بپذیریم…گفتم:پس من چیکار کنم؟؟؟؟این‌همه هوش و استعداد این بچه چی میشه؟؟مدیر گفت:مدارس دیگه ببرید یا مدرسه ی خصوصی .شاید اونجا قبول کنند…. مدرسه ی غیر دولتی که پولشو نداشتم و مطمئن شدم بقیه ی مدارس هم قبولش نمیکنند….بچه رو بغل کردم و برگشتم خونه…همچنان گهگاهی استخونهای لعیا شکسته میشد و گچ میگرفتیم و دوباره جوش میخورد….بقدری این کار تکرار شده بود که ظاهر دست و پاش هم کج و کوله شده بود….با تمام این سختیها لعیا همچنان توی رختخواب تشنه ی آموزش بود و چون منو مادرش تحصیلات انچنانی نداشتیم ،،،نمیتونستیم بصورت پیشرفته بهش درس بدیم…..گذشت و لعیا شد ۵ساله….باز بردمش مدرسه برای ثبت نام اما نپذیرفتند.. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
من یک هفته مثل برق و باد گذشت و قبول کردند و لعیا توی همون سن کم محصول شد…همون سال پایه های یکم و دوم و سوم رو همزمان بصورت جهشی امتحان داد و با نمره ی خوب قبول شد…هیچ کسی باورش نمیشد که این بچه این همه استعداد داشته باشه…توی تمام اون مدت هر روز بغلش میکردم و میبردم مدرسه و دوباره میرفتم و برمیگردوندم…..خیلی مراقبش بودم اما با تمام این مراقبتها باز چند باری دست و پاش شکست و از مدرسه عقب موند……هر بار که بخاطر شکستگی میموند خونه خودم بهش درس میدادم…اینقدر با استعداد بود که سریع جبران میکرد…روزگارمون به همین شکل گذشت….منو هما بخاطر ترس از اینکه بچه ی بعدی هم مثل لعیا بشه دیگه بچه دار نشدیم و به همین سه بچه قانع شدیم…..در حالیکه خواهر و برادرام هر کدوم بالای ۴بچه داشتند….خداروشکر ارزو و امید سالم بودند و قد میکشیدند اما از نظر هوش به گرد پای لعیا هم نمیرسیدند…تنبل نبودند خوب درس میخوندند اما لعیا یه هوش استثنا بود….. ادامه 👇 _پنجاه_دو لعیا کلاس پنجم ابتدایی درست وقتی که هفت ساله شد اینقدر شکستگیهاش زیاد شد که نتونست بره مدرسه….تا سه سال خونه موند و چون تحصیلات لعیا از من بیشتر شده بود دیگه از درسهاش سر در نمیاوردم و نمیتونستم بهش یاد بدم…لعیا ازم خواست کتابهای اول راهنمایی رو براش تهیه کنم تا خودش بخونه…..همین کار رو انجام دادم…..الحق که خیلی تلاش میکرد و تقریبا یاد میگرفت اما بی فایده بود و نمیتونست مثل زمان مدرسه رفتن پیشرفت کنه آخه هیچ امتحان پایانی ازش گرفته نمیشد و توی پرونده اش ثبت نمیشد..لعیا ۳-۴سال عقب موند اما چون از اونطرف زودتر شروع کرده بود تازه با همسن و سالهاش به یه ردیف رسید و هیچ عقب افتادگی درسی نداشت..بعداز اینکه لعیا به سن ۱۱-۱۲سالگی رسید حس کردم کمتر از قبل میشکنه……طوری که مدرسه ی راهنمایی ثبت نام کردیم و دوباره شروع کرد به مدرسه رفتن….دوباره خودم بغلش میکردم و میزاشت داخل ماشین و میبردم مدرسه و ظهر هم برمیگردوندم آخه اصلا دوست نداشت کوچکترین دردی رو تحمل کنه…… ادامه بعدی 👇 داستانهای_آموزنده بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 برگشتم ودیدم یه پسر قد بلند و لاغراندام با دوتا ساک جلوی در ایستاده…..گفتم:سلام……اتاق شما هم اینجاست.؟!!! گفت:بله….کدوم تخت برای منه؟؟؟؟ گفتم:فکر کنم تختها به انتخاب خودمونه…..اگه دوست داری بیا تخت زیری من…..از اینجا کل حیاط خوابگاه دیده میشه….. خوشحال اومد سمتم و بهم دست داد و گفت:من اسماعیل هستم از ارومیه اومدم….. در حالیکه دستشو فشار میدادم گفتم:من هم مهدی هستم از(….)….. از چهره ی آفتاب سوخته ی اسماعیل مشخص بود که روستا زندگی میکنه…..خیلی زود باهم دوست شدیم و تا بقیه ی بچه ها بیاند تخت و وسایلمونو مرتب و جابجا کردیم…… یکی دو روزی طول کشید تا همه ی بچه ها اومدند و دانشگاه باز شد….. روز اول دانشگاه به خیال خودم بهترین لباسی که خریده بودم و میخواستم از همه شیکپوش تر باشم و پوشیدم….. موهامو هم یه طرفه شونه کردم و به اسماعیل گفتم:حاضری؟؟؟بریم؟؟؟ اسماعیل یه نگاه به سرتا پام کردم و گفت:اووووووو….ماشالله داداش…!!!!چقدر خوش تیپ و خوشگل شدی!!؟؟ گفتم:راس میگی یا مسخره میکنی؟؟؟ گفت:به جون خودم….خیلی خوب شدی…… تشکر کردم و دو تایی باهم خوشحال و خندون از خوابگاه زدیم بیرون و بسمت دانشگاه رفتیم………….. _چهارم غرور و منظم قدم برمیداشتم که دیدم نهههه…..من بهترین نیستم که هیچ…..کلی پسر باکلاس و پولدار که هر کدوم ماشینهای مدل بالا هم دارند اونجا هست…… از خجالت سرمو انداختم پایین و دنبال کلاس و درس و استادمون رفتیم……دانشگاه و کلاس ما مختلط بود….دخترا با تیپها و ظاهری متفاوت از شهر ما بودند…..البته دختر چادری و با حجاب هم کم نبود ولی خب بیشتر دخترایی که تیپ میزدند و آرایش میکردند جلب توجه میکردند….. پسرا اکثرا مسخره بازی در میاوردند و با دخترا حرف میزدند و شوخی میکردند اما من که تا به حال توی همچین شرایطی قرار نگرفته بودم با دیدن دخترا سرمو مینداختم پایین….. کلا من پسر درسخون و سر به زیری بودم….چند هفته که گذشت همه دیگه منو شناخته بودند و میدونستند که اهل هیچی نیستم جز درس خوندن……….. توی همین مدت کم متوجه شدم که یکی از دخترا خیلی پولدار هست و‌اکثر پسرا سعی میکنند مخشو بزنند و باهاش دوست و‌حتی ازدواج کنند……………… از پسرهای خوش تیپ و پولدار گرفته تا پسرهای معمولی دنبال این دختر بودند….. اون دختر که بعدها متوجه شدم اسمش مریمه نه دختر محجبه و مذهبی بود و نه یه دختر اروم و سربه زیر…… ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
_نهم نگاه متعجبمو دور تا دور خونه چرخوندم و با دیدن عمو که زیر مشت و لگد برادرم اه و ناله میکرد خودمو بیشتر توی بغل مامان فشردم ونالیدم…از سرمایی که روی پاهام احساس کردم نگاهمو روش متمرکز کردم همه چی مثل پتک کوبید شد توی سرم و دوباره جیغ کشیدم و از حال رفتم…… درسته که اتفاقی برام نیفتاده بود ولی همین مسئله هم خیلی برای من سنگین بود و عذاب اور بود…..با خوراندن آب قند بهوش اومدم و از شدت ترس و استرس حالت تهوع شدیدی سراغم اومد و تمام محتویات معده امو ریختم روی فرش…من اون شب بچگیمو بالا اوردم…..روحمو بالا اوردم….. وای اونشب….بعد از عق زدن نگاه حیرون خودم به اهالی خونه چرخوندم….تمام عمه ها و زنعموها بودند ….انگار با داد و هواری که برادرام راه انداخته بودند همه ریخته بودند خونمون و حالا خونه ی امید من ،،شده بود کاروانسرای بی ابرویی…..... ادامه 👇 دهم اونروز زنعمو رو دیدم که با چشمهای ورم کرده مامان رو بغل گرفته بود و دلداری میداد و میگفت:خداروشکر که اتفاقی نیفتاده……عمه در حالیکه عمو فرشاد رو نفرین میکرد چند قاشق اب قند ریخت توی گلوم……از مردها خبری نبود…..تا عمه خواست از کنارم بلند شه گفتم:پس بابا کو…..عمه باز کنارم نشست و با دستهاش موهامو که دورم ریخته بود رو نوازش کرد و گفت:عمه قربون قد و بالات بره……. بابات احوالش خوش نبود بردنش بیمارستان……فعلا بستریه….با هول و نگران نیم خیز شدم و پرسیدم:چی شده؟؟؟چرا بستریه؟؟؟عمه اشکشو پاک کردو زیر لب در حالیکه غر میزد گفت:فرشاد!!خدا تورو به زمین گرم بزنه،،…چه لقمه ی حرومی خوردی که این بلارو سر ما اوردی؟؟؟بعد عمه با مهربونی نگاهی به من کرد و ادامه داد:داداش بیچاره ام سکته زده ،،اما نگران نباش،،الان خداروشکر خیلی بهتره…. فردا و پس فردا مرخص میشه و میاد خونه…..یکی یه دونه مامان و بابابودم و عزیز کرده ی فامیل،…بابا حق داشت سکته بزنه….. ادامه بعدی 👇
_یازده خونه مثل میدان جنگ شده بود…..سرم روی پای مامان بود….مامان مثل کسی که درون کابوسی گیر افتاده باشه موهامو نوازش و خودشو نفرین میکرد…..عمه ها و زنعموها خونمونو جمع و جور کردند و به منو مامان اب قنددادند…….اون شب……وای اون شب…..خیال صبح شدن نداشت……یک شبه جشن و تولد ما تبدیل شد به عزا…..صبح که شد مامان منو برد داخل اتاق مهمون….اتاقی که همیشه ی خدا قفل بود…..متعجب بودم اما ساکت….بابا بستری شد و عمو فراری و منه بچه و بیگناه توی اتاق مهمون زندانی……. نمیدونستم به چه جرمی باید زندانی میشدم مخصوصا من که تا دیروز آزادانه تا کوه و دشت هم میرفتم…..شاید داشتند پنهانم میکردند تا جلوی چشم نباشم و بیشتر آبروی خانواده نره……اون روز کلا خوابیدم…،.چیز زیادی یادم نمیاد اما میدونم که تا یک هفته من تو خونه مریض بودم و بابا داخل بیمارستان بستری….. بعداز یک هفته با صدای سنگین مامان بیدار شدم…….میدونستم قراره اون روز بابا مرخص بشه……. ادامه 👇 من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران وقتی رسیدیم خونه ی مامان بزرگ مامان تقی به در زد و نگران اطراف رو‌نگاه کرد که مبادا کسی چشمش به من بیفته….. انگار که تبعید شده بودم و با دیدنم آبروم میرفت…….مامان بزرگ در رو باز کرد و چمدون رو از دست مامان گرفت و برد داخل….. منو مامان هم پشت سرش وارد خونه شدیم…..مامان سفت بغلم کرد و با گریه گفت:مهناز!!!الهی که پیش مرگت بشم….قول میدم زود به زود بیام بهت سر بزنم…..همون لحظه مامان بزرگ دستی روی سرم کشید و گفت:لعنت به باعث و بانیش……نمیدونستم یعنی چی؟؟؟چرا با من اون رفتار رو میکنند اما حس میکردم که دارم ازشون دور میشم…..مامان حرف میزد و من هم مثل کسی که زبونشو موش خورده باشه فقط سرمو تکون میدادم…… مامانی(مادربزرگم)خانم مهربونی بود اما توی مدتی که پیشش بودم بین درد و دلهاش ناخواسته حرفی میزد که دلم میشکست…..گاهی هم وقتی خیال میکردم خوابم بالا سرم با اه و ناله سوگواری میکرد و لالایی میخوند... ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
_سوم من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون یه روز یکی از همسایه ها از مامان اجازه گرفت و قرار شد یه خواستگاری برام بفرسته.منو مامان دو روز در تکاپو بودیم تا به نحو احسن توی این مراسم معرفه ظاهر بشیم..روز موعود رسید..همه چی اماده بود و مامان تندتند میوه هارو شست و در حالیکه مرتب توی ظرف میچید رو به من گفت:رقیه !!مامان جان!!با ذوق برگشتم سمتش و گفتم:بله مامان!!مامان اول یه کم قربون صدقه ام رفت و بعدش ادامه داد:میگم اون روسری سفیدتو سر کن..گفتم:کدوم!؟من چند تا سفید دارم.مامان گفت:همونی که حاج خانم از مکه اورده..توی اینه به خودم که روسری ابی آسمونی سرم بود نگاه کردم و گفتم:مگه این که سر کردم زشته مامان؟مامان اومد کنارم و پشت سرمو بوسید..اون لحظه هر دو توی اینه بهم نگاه کردیم و مامان گفت:اتفاقا این که سرته خیلی هم قشنگه،،ولی اون تبرکه خداست.انشالله امشب دیگه همه چی قسمت بشه..نمیدونم چرا ته دلم دلشوره داشتم،انگار که باز هم قرار بود مشکلی پیش بیاد……. ادامه 👇 من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون روسری که مامان بزرگ برام تبرک اورده بود رو سر کردم...به مامان بزرگ حاج خانم میگفتیم (مامان بابا) چون مکه رفته بود.روسری سفیدمو سرکردم و رفتم جلوی اینه تا خودمو ببینم..داشتم روسری رو روی سرم مرتب میکردم که دیدم یه سیاهی از پشت سرم به سرعت رد شد..وای ترسیدم و دستمو گذاشتم روی قلبم.تپش قلبم واقعا روی هزار بود جوری که پیش خودم فکر میکردم الانه که قلبم از دهنم بزنه بیرون..چند ثانیه ایی به همون حالت موندم.جرأت نداشتم که برگردم و پشت سرمو نگاه کنم.بالاخره با ترس و لرز برگشتم اما کسی نبود.اروم رفتم سمت پنجره و از پشت پرده حیاط رو هم نگاه کردم ولی کسی نبود.آب دهنمو قورت دادم و تا برگشتم…همون سیاهی یه لحظه مثل هاله ایی که طوفان باعث حرکتش بشه رو دیدم و جیغ کشیدم و افتادم..مامان بسرعت اومد بالا سرم و گفت:چته مادر؟چی شد؟براش تعریف کردم که مامان سریع دستشو گذاشت روی دهنم و‌اطراف رو‌نگاه کرد و اروم گفت:این حرفهارو پیش کسی نزنی هااا.همین طوری خواستگارا میپرند.. ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
۱ و۲ از صبح گوشه ی اتاق نشسته بودم و ناخن هامو میجویدم. سر و صدا بیرون زیاد بود ولی هیچ کدوم از اون صداها منو از فکر بیرون نمی آورد.گه گاهی به کت و دامن که روی صندوق لباس ها بود نگاهی مینداختم و اون چادر سفید با گل های ریز و درشت صورتی کنارش داغ دلمو تازه و تازه تر میکرد.از صبح اینقدر صلوات فرستاده بودم که دیگه حسابش از دستم در رفته بود. از پشت پرده ی توری به حیاط خیره بودم ولی هیچ کدوم از اتفاقاتی که بیرون می افتاد به چشمم نمی اومد. چشممو از در بر نمیداشتم و همش منتظر اومدنش بودم.دیگه کم کم نزدیک غروب بود و چراغونی حیاط توی تاریکی حسابی میدرخشید. صندلی ها با روکش قرمز چیده شده بود و جلوی هر دو تا صندلی یه میز با پایه های استیل و شیشه ای که از جشن قبل خوب تمیز نشده بود، گذاشته شده بود.کارگرهای بابام ظرف های میوه و شیرینیو روی میزها میچیدن.اون طرف تر یکی مشغول هم زدن شربت توی کلمن های بزرگ استیل بود و چند دقیقه یک بار یه قالب یخ دیگه توی کلمن می انداخت. لیوان های شربتو تند تند پر میکردن و جلوی مهمون هایی که حالا تک و توک سر و کلشون پیدا میشد میگرفتن.ولی من، عروس اون مجلس هنوز گوشه ی اتاقم زانوی غم بغل گرفته بودم و حتی کت و دامن عقدمم نپوشیده بودم.چیزی نگذشت که چند ضربه به در اتاقم زدن و وقتی جوابی نشنیدن در باز شد و طلعت وارد اتاق شد. با دیدن تاریکی اتاق چراغو روشن کرد و وقتی منو اونطوری دید محکم روی دستش زد و لبشو گزید و گفت ابجی این چه وضعیه مهمون ها اومدن اونوقت تو هنوز اینجا نشستی؟همونطور که نگاهم به در خونه بود گفتم برو بیرون من امشب از این اتاق بیرون نمیام. طلعت جلوتر اومد و گفت ابجی پاشو توروخدا بابا بیاد تورو اینطوری ببینه قیامت به پا میکنه پاشو دیر میشه همه منتظرن. عمه دو ساعته سراغ تورو میگیره مامان هی دست به سرش کرده و گفته شگون نداره عروسو حالا ببینی به خدا تا حالا هم به زور جلوشو گرفتیم نپره توی اتاقت پاشو قربونت برم پاشویه دستی به سر و صورتت بکشم. با بی میلی تمام از جام بلند شدم و مثل یه مرده ی متحرک کت و دامن سفیدو پوشیدم و روی صندلی نشستم. طلعت یه کمی از لوازم ارایشش اورد و به صورتم زد موهامو سشوار کشید و چند قدم عقب رفت. نگاهی به سر تا پام انداخت و دوتا انگشتشو روی لبش گذاشتو بوس کرد و به طرفم فرستاد و گفت آه بیا یه تیکه جواهرشدی. به سمت اینه چرخیدم و نگاه سرسری به خودم انداختم دستی روی ماه گرفتگی روی پیشونیم کشیدم و دوباره با یاداوری مصیبتی که به سرم اومده بود بغض گلومو گرفت.طلعت به سمت در رفت و قبل از اینکه از اتاق بیرون بره به سمتم برگشت و گفت عمه رو میفرستم توی اتاق میخواد تورو ببینه.بعد از بیرون رفتن کلفت عمه سریع خودشو توی اتاق انداخت و شروع به كل کشیدن کرد تند تند چهار قل میخوند و به سمتم فوت میکرد و با صدای بلند میگفت الهی قربون عروس قشنگم برم. با کارهاش حسابی کلافم کرده بود که مامان خودشو به اتاق رسوند و گفت ماهچهره عاقد اومده دیگه بیشتر مهمون ها هم سر رسیدن اقا احسان بیرون اتاق منتظرته .پاهام اصلا یاری نمیکرد ولی به هر زحمتی بود از روی زمین بلند شدم و چادر سفیدو از روی صندوق برداشتم و روی سرم انداختم چادرو حسابی جلو کشیدم که چشمم به اون نگاه های نفرت انگیز احسان نیوفته و با عمه و مامان همقدم شدم.احسان دم در اتاق وایساده بود و طبق معمول داشت چشم چرونی میکرد. با دیدن من چند بار از سر تا پامو برانداز کرد گفت کجایین پس عاقد منتظره.عمه به سمتش رفت و دستی به بازوش کشید و گفت مادر فدات بشه خداراشکر زنده موندم و دامادیتو دیدم الهی قربونت برم.بلاخره بعد از قربون صدقه های تموم نشدنی عمه به سمت حیاط راه افتادیم و با ورودمون به حیاط صدای دست زدن و کل کشیدن مهمونها بلند شد.همونطور که سرم پایین بود به سمت دو تا صندلی که کنار عاقد بود راه افتادم و روی یکی از صندلی ها نشستم. عمه قرانو باز کرد و روی پاهام گذاشت و عاقد شروع به صحبت کرد.اون روز من هم مثل تمام عروس ها زمانی که خطبه ی عقدم خونده میشد اشک ریختم ولی دلیل گریه ی من مصیبتی بود که به سرم اومده بود نه اشک شوق از رسیدن به یار.بلاخره بعد از این که عاقد سه بار خطبه ی عقدو خوند با صدای ضعیفی بله رو گفتم. عمه به سمتم اومد و چندین بار صورتمو بوسید و جعبه ی حلقه هارو به سمتمون گرفت.احسان حلقمو برداشت و همینکه خواست دستم کنه دستش به دستم خورد و بدنم منقبض شد.نمیدونستم چطور قراره با مردی غیر از اون کنار بیام. حلقه هامونو دستمون کردیم و عمه چند تیکه طلا دیگه هم بهم داد و بعد از اون خواهرام و زن داداش هام و مامانم و یکی یکی فامیل های دور و نزدیک اومدن و کادوهاشونو دادن و رفتن مراسم تا نیمه های شب ادامه داشت و فامیل های نزدیک مونده بودن و میزدن و میرقصیدن https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
زندگی کن ۳ و۴ اون شب حتی یه کلمه هم با کسی حرف نزدم و اصلا برای رقصیدن از جام بلند نشدم. دیگه کم کم همه فهمیده بودن که این ازدواج با رضایت من صورت نگرفته البته هرکی بابامو میشناخت قطعا به این پی برده بود که این ازدواج به اجبار اون صورت گرفته و کسی جرات حرف زدن روی حرفشو نداشته بلاخره مراسم تموم شد مهمون ها یکی یکی رفتن میز و صندلی ها و وسایل پذیرایی همونطور وسط حیاط مونده بود و مامان که اخرین نفر بود که از حیاط به سمت اتاق ها میومد پریز ریسه های چراغونیو خاموش کرد و به سمت اتاق راه افتاد.اون شب تا صبح چشم روی هم نذاشتم و همش به نور ماه خیره بودم. نمیفهمیدم که چطور توی یک هفته این اتفاق ها افتاد اونم دقیقا همین یک هفته ای که اون، نبود.نفهمیدم کی خوابم برده بود ولی با صدای حبیب که به بابام میگفت خیر باشه اقا دو روز ما نبودیم از جا پریدم و وسط رخت خوابم نشستم.یکم بیشتر گوشامو تیز کردم تا بلاخره محیط اطرافمو درک کردم و یادم افتاد که دیشب چه اتفاقاتی افتاده.سریع از جام بلند شدم و به سمت پنجره راه افتادم گوشه ی پرده رو کنار زدم و به حبیب که وسط حیاط وایساده بود خیره شدم.همونجا روی زمین نشستم و دوباره شروع به گریه کردم. طلعت که از همه چی باخبر بود جلو اومد و زیر بغلمو گرفت. اروم در گوشم گفت ابجی نکن توروخدا ببین عمه چطوری داره نگاهت میکنه. اگه چیزی به بابا بگه بابا دوتاتونو میکشه.به کمکش بلند شدم و دوباره به اتاقم رفتم. چند روزی بود که وضعیتم همین بود و حتی شام و ناهارو داخل اتاق میخوردم. کسی بهم فشار نمی اورد و اصرار به بیرون اومدنم نمیکرد.مدام با خودم فکر میکردم اگه جریانو میدونن پس چرا این کارو باهام کردن چرا منو به زور به عقد احسان در اوردن. اگه نمیدونن هم پس دلیل این همه مدارا چیه. دوباره تا ظهر چشم های پر از اشکم به در خونه بود. میدونستم که حبیب مثل هر روز برای گرفتن ناهار میاد. ولی اون روز ساعت از دو هم گذشته بود و خبری از حبیب نبود.صدای مامان از بیرون اتاق به گوشم میرسید که می گفت ای بابا این پسره کجاست پس حاجی از گشنگی کم کم قندش میوفته ها.چیزی از حرفهای مامان نگذشته بود که در خونه به صدا در اومد. سمیه دختر کوچیک طلعت دمپاییهای قرمز کوچولوشو پوشید و به سمت در دوید. اشک هامو پاک کرده بودم و اماده حرف زدن با حبیب بودم ولی همینکه در باز شد مصطفی وارد خونه شد. دیگه کامل ناامید شده بودم میدونستم که حبیب دیگه پاشو تو این خونه نمیذاره و ازین به بعد مصطفی که یکی از همشهری هاش بود و اونم پیش بابام کار میکرد رو میفرسته.مامان چادرشو سرش کرد و بقچه غذارو دستش گرفت و به سمت در رفت همینطور که چادرشو با دندون هاش گرفته بود حرفای نامفهومی میزد که مصطفی جواب داد شرمنده خاله جون داداش حبیب جایی کار داشت..نمیدونستیم تا این ساعت نمیاد دیگه حاجی دید سر و کلش پیدا نمیشه منو فرستاد ناهارو ببرم.به مصطفی خیره بودم که اونم یه لحظه نگاهش به من افتاد احساس کردم با چشم و ابروش چیزیو میخواد بهم بفهمونه.روسریمو روی سرم انداختم و به سمت حیاط رفتم.مامان داشت با مصطفی خداحافظی میکرد که مصطفی منو دید و گفت خاله شرمنده من به دستشویی برم و بیام بقچه رو روی زمین گذاشت و به سمت دستشویی ر همینطور که میگفت خواستی بری درو پشت سرت ببند به سمت من برگشت و با تعجب پرسید کجا دخترم؟ خونسرد جواب دادم میرم دستشویی. مامان گفت اقات مصطفی رو فرستاده بود ناهارو ببره الانم اون دستشوییه اومد صدای اب قطع شد به سمت دستشویی رفتم و منتظر موندم مصطفی بیرون بیاد مصطفی همین که اومد بیرون سرشو انداخت پایین و در حال داشت از کنارم رد میشد گفت ابجی کاغذ روی روشوییو بردار.بدون هیچ حرفی وارد دستشویی شدم و درو پشت سرم بستم کاغذو برداشتم و باز کردم دست خط حبیب بود. گوشه حیاط شروع به خوندن کردم .همین که نامه رو بازکردم ، دوباره اشک هام بود که شروع به ریختن کرد ولی ایندفعه اشک شوق بود. خوشحال بودم که حبیب ازم رو برنگردونده و حاضر شده حرف هامو بشنوه.تیکه هایی از کاغذ جمع شده بود مطمئن بودم حبیب هم موقع نوشتن این نامه در حال اشک ریختن بوده. توی نامه نوشته بود فردا حاجی پیش از ظهر نیست جایی کار داره بین ساعت یازده تا یک با ابجیت بیاین مغازه باید باهات حرف بزنم.دست و رومو شستم و نامه رو توی لباسم گذاشتم و از دستشویی بیرون رفتم. به سمت اتاقم رفتم و طلعت چند دقیقه بعد با سینی ناهار وارد اتاقم شد. از جام بلند شدم و دستاشو گرفتم و گفتم ابجی بیا بشین کارت دارم.طلعت کنارم نشست و گفت ماهچهره اگه میخوای دوباره همون حرف های تکراریو بزنی...نذاشتم ادامه ی حرفشو بزنه و نامه رو از توی لباسم در اوردم و گفتم ببین اینو حبيب فرستاده ابجی خواهش می کنم کمکم کن باید باهاش حرف بزنم. https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
۷ و۸ خودش هم بعد از ما از حجره بیرون اومد و از اون طرف بازار بیرون رفت.یک ربعی تو راه بودیم و حبیبم با فاصله ی کمی از ما رسید.طلعت سماورو روشن کرد و گفت برید توی اتاق سمیه حرف هاتونو بزنین حواسم بهتون.مبادا خطایی ازتون سر بزنه. حبیب چند باری چشم گفت و دنبال من به سمت اتاق سمیه راه افتاد.همین ک تنها شدیم و شروع به گریه کردم. اونم پا به پای من اشک میریخت بالاخره بعد از کلی گریه و زاری هر دومون ساکت شدیم. با دلخوری عقب رفتم و گفتم اخه حبیب این همه وقت کجا رفتی مگه نگفتی سه روزه چرا یه هفته موندی چرا درست موقعی که باید میبودی نبودی.حبیب گفت حالا من مقصر شدم؟ مادرم مریض بود تو که خبر داشتی نمیتونستم به امان خدا ولش کنم و بیام بعدم من روحمم خبردار نبود که اینجا دارن تورو عروس میکنن. اصلا بگو ببینم چطور تو یه هفته اومدن خواستگاری و عقدت کردن؟ مگه میشه اینقدر زود.گفتم حالا که شده غریبه نبودن که پسر عمم بوده بعدم مگه نمیدیدی همش میگفتن نافتو به اسم احسان بریدیم. حبيب قرمز شد و گفت بار آخرت باشه اسم اون پسره رو جلوی من میاری ها.سکوت کردم و سرمو پایین انداختم بعد از چند دقیقه گفتم حبیب حالا چیکار کنم؟تا میبینمش حالم به هم میخوره اصلا مگه میتونم کنار کسی غیر از تو باشم. حبیب گفت باید با بابات حرف بزنی طلاقتو بگیره.گفتم طلاق؟ خودت شاهد بودی که سر طلاق طاهره با اون شوهر عوضیش چه به روز دختر بدبخت اورد اونوقت من هنوز هیچی نشده برم بگم طلاق میخوام؟ اونم از کی بچه ی خواهرش؟ من اگه جرات حرف زدن داشتم که قبل عقد مخالفت میکردم و نمیذاشتم این اتفاق بیوفته. حبیب گفت خب بگو طلعت حرف بزنه اون که از اول میدونست ما چقدر هم دیگه رو میخوام بگو اون با حاجی حرف بزنه.نا امید نگاهی بهش انداختم و گفتم حبیب نمیبینی طلعت چقدر از بابام میترسه؟ رنگشو ندیدی امروز توی حجرہ؟ از ترس بابام مثل گچ سفید شده بود. اصلا تو چرا خودت حرف نمیزنی؟ حبیب گفت اخه من برم به حاجی بگم دختر عقد کردتو میخوام؟ اول تو باید این عقدو به هم بزنی تا من بتونم پا پیش بذارم. با دلخوری خودمو عقب کشیدم و گفتم من نمیتونم همش تقصیر توعه اگه نرفته بودی شهرتون این وضعیت پیش نمیومد.حبیب کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت چی میگی ماهچهره مادرمو ول میکردم به حال خودش بمیره؟ بی اختیار صدام بالا رفته بود و گفتم نه تو برو مامانتو بچسب دیدی که منو ول کردی و چیشد حالا هم برو پیش مامانت و بذار من به این راحتی زن یکی دیگه بشم.حبیب دوباره خودشو جلو کشید و گفت داد نکش این حرف ها چیه میزنی من میمیرم اگه دست مرد دیگه ای به تو بخوره یه کم اروم باش تا فکرامونو روی هم بذاریم و ببینیم باید چیکار کنیم. با صدای در حبیب خودشو عقب کشید و طلعت با سینی چایی وارد شد.خودش هم کنارمون نشست و گفت حرف زدین چی شد؟ میخواین چیکار کنین.حبیب چاییشو سر کشید و گفت ابجی شما با حاجی حرف میزنی؟ طلاق ماهچهره و بگیره خودم میام عقدش میکنم. طلعت گفت به خدا حبیب با این سن و یه بچه هنوز جرات نمیکنم سرمو جلو بابام بالا بگیرم خودت که شاهد بودی با طاهره چیکار کرد همون بلارو سر ماهچهره م میاره اینطوری راضی؟ حبیب گفت والا به خدا راضی نیستم ولی بشینم ببینم زن کس دیگه شده؟ اگه تا چند روز دیگه طلاقشو نگرفت دستشو میگیرم از این شهر میبرمش فرار میکنیم.طلعت روی دستش زد و گفت میفهمی چی میگی الکی این فکرارو تو سر ماهچهره ننداز بابام بفهمه دوتاتونو میکشه. حبیب شونه ای بالا انداخت و گفت چاره ی دیگه ای ندارم. به خاطر چایی تشکر کرد و گفت من دیگه برم. تا دم در همراهش رفتم. جلوی در دست هامو گرفت و گفت فکر نکنی اونطوری گفتم که ابجیت بترسه ها اگه با حاجی حرف نزد اخرای همین هفته بهت خبر میدم شبونه فرار میکنیم. خواستم حرفی بزنم که گفت میدونم باهام میای و رفت.حسابی توی فکر بودم از اون طرف طلعت همش حرف میزد و ازم میخواست که فکر فرارو از سرم بیرون کنم. پشت سر هم میگفت مامان دق میکنه اگه بری بابا بیچارمون میکنه خودت که میدونی اول از همه زورش به مامان میرسه بعدم طاهره دلت میاد به خاطر تو کتک بخورن؟مطمئن باش پیداتون میکنه و اول حبیبو میکشه بعد هم تو.بلاخره از دستش کلافه شدم و جیغ کشیدم بسه بسه بسههه میگی چیکار کنم نگاهم به اون احسان عوض میوفته حالم به هم میخوره چطوری یه عمر کنار اون به فکر حبیب باشم؟ببین ابجی اگه با بابا حرف نزدی من باهاش میرم شماهم نگران کتک خوردنتونین مامان وطاهره رو بردار بیارخونه ی خودت تا دست بابا بهتون نرسه.طلعت با دلخوری گفت تو اینقدر ادم فروش بودی و من نمیدونستم؟ یعنی حبیب از خونوادت بیشتر ارزش داره؟ با پررویی جواب دادم خونواده ای که منو نمفهمن ارزشی ندارن توی اون خونه همه میدونن من دلم جای دیگس فکر کردی نمیفهمم چرا کسی کاری به کارم نداره؟ https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
۹ و۱۰ ولی فقط نشستین نظاره گر بدبختی من شدین هیچ کدومتون یه کلمه حرف نمیزنین که بابا این دختر این پسره ی چشم چرونو نمیخواد این دلش جای دیگست.طلعت جوابی نداد و وسایلی که جمع کرده بود توی ساک گذاشت و ساک هارو دم در چید. لباس های سمیه رو پوشوند و بدون این که به من نگاه کنه گفت بلند شو بریم دیگه.به خونه که رسیدیم طاهره یه گوشه مشغول پاک کردن سبزی خوردن بود و صدای اشپزی مامان هم از اشپزخونه میومد. بدون هیچ حرفی یه راست به سمت اتاقم رفتم. صدای طاهره بلند شد و خطاب به طلعت گفت چشه دوباره این؟ بردیش بیرون بدتر شد که.کم کم صداها از بیرون بلند شد و طلعت بود که رو به مامان میگفت من نمیدونم یا با بابا حرف میزنی این عقدو به هم بزنه یا خودتون منتظر عواقبش باشین. مامان از اون طرف مخالفت میکرد و میگفت اخه باباتو که میشناسی مرغش یه پا داره من بگم به حرفم گوش میده؟ دوباره صدای طلعت به گوشم رسید که گفت دخترتو از دست بدی بهتره یا یه کم داد و بیداد های بابارو تحمل کنی؟ اگه فکر کردین ماهچهره هم مثل اون چهارتا دختر دیگتونه که براش ببرین و بدوزین و شب عقد شوهرشو برای بار اول ببینه کور خوندین این یکی مثل ما نیست بد خیره سریه بی ابروتون میکنه.بعد از این حرف طلعت مامان با شتاب در اتاقو باز کرد و گفت چی میگه ابجیت؟ دوباره چه اتیشی سوزوندی؟ دو دیقه نمیتونی باهاش تنها باشی و مخشو نخوری. یاد گرفتی دیگه این یکی به حرفت گوش میده میای میندازیش به جون ماهی ما میگیم هیچی بهش نگو درست میشه خودش باهاش کنار میاد ولی نه خیر تورو نباید باهات مدارا کرد پررو تر میشی.بعد همونطور که بین در ایستاده بود انگشتشو به سمت طلعت گرفت و گفت هم خودت هم اون ماهچهره این فکرارو از سرتون بیرون کنین اون باید زن احسان بشه. پدر و مادر ادم هیچوقت بدشو نمیخوان حتما به دلیلی برای خودمون داریم که میخوایم بدیمش به احسان.طاهره پوزخندی زد و زیر زبونی گفت اره مخصوصا برا من یکی که اصلا بد نخواستین. مامان دیگه عصبانی شده بود و گفت تویکی ساکت باش صداتو نشنوم. اصلا حالا که اینطوری شد زنگ میزنم شب زهرا اینارو دعوت میکنم اینجا این دختر باید با شوهرش بره و بیاد تا بهش عادت کنه. چهار بار که ببینتش این فكرا از سرش میوفته و دیگه شر برا من و خودش درست نمیکنه.بلاخره صدام در اومد و گفتم هرکاری میخواین بکنین من که از این اتاق پامم بیرون نمیذارم والا حالت تهوع میگیرم اون پسره ی چشم چرونو میبینم. مامان شونه ای بالا انداخت و گفت دیگه با بابات طرفی و از اتاق بیرون رفت.دیگه مطمئن شدم که راهی جز فرار با حبیب ندارم.طلعت بیچاره هم آخرین تلاششو کرده بود ولی به نتیجه نرسید. روز بعد از صبح منتظر بودم تا مامان با بابا حرف بزنه همش گوشمو به درچسبونده بودم و گوش میکردم ولی هیچ خبری نبود. باز غروب که بابا از بازار برگشت هر لحظه گوش به زنگ بودم ولی خبری نشد.همینطور تا آخر هفته گذشت.دیگه به جای این که گوش به زنگ باشم خبری از مامان و بابا بشه منتظر خبری از طرف حبیب بودم.اون چند روز حبیب اصلا به خونه نیومد و به جای خودش مصطفی رو برای گرفتن غذا میفرستاد مامان مدام سراغشو میگرفت و میخواست خریداشو به حبیب بسپاره ولی مصطفی میگفت دستش بنده خاله جون داره به کارهای شخصیش رسیدگی میکنه کاری داری به خودم بگو بهتر از داداش حبیب برات انجام میدم. پنجشنبه بود که طبق معمول سر ساعت دوازده مصطفی برای گرفتن غذا به خونه اومد.مامان از توی اشپزخونه صداشو بلند کرد و گفت پسرم بشین روی تخت حیاط تا برات یه شربت خنک بیارم برنجم هنوز دم نکشیده.مصطفی هم مثل مامان با صدای بلند جواب داد چشم خاله دست درد نکنه من همینجا منتظرم. حواسم بود که توی حیاط این طرفو اون طرفو میپاد و انگار میخواد کار یواشکی بکنه.نوک پا نوک پا به سمت پنجره اتاقم اومد و همونطور که حواسش به در خونه بود چند بار به پنجره زد.من که از قبل حواسم بهش بود روسریمو روی سرم انداختم و سریع پنجره رو باز کردم با صدای اروم گفت ابجی خوبی؟ خبری نشد؟ کسی با حاجی حرف نزد؟با ناراحتی سرمو بالا پایین کردم و گفتم نه هنوز که خبری نشده.مصطفی یه برگه از جیبش در آورد و گفت بیا ابجی اینو بگیر داداش حبیب گفته امشب میاد دنبالت از اینجا برین.این یه هفته همش دنبال کاراتون بوده برگه رو از دستش گرفتم اومدم حرفی بزنم که صدای مامان اومد و گفت مصطفی پسرم بیا این شربتو بخور تا من برم غذاهارو بکشم. مصطفی از پنجره فاصله گرفت و سریع خودشو به تخت رسوند من سریع پنجره رو بستم و گوشه اتاق نشستم و نامه رو باز کردم و شروع به خوندن کردم. حبیب مثل همیشه با قربون صدقه نامه رو شروع کرده بود و نوشته بود توی یکی از شهرهای اطراف تهران خونه گرفته یه سری وسایل ضروری از پس اندازش خریده و خونه فقط منتطر ما دوتاست تا زندگیمونو داخلش شروع کنیم. ادامه دارد... https://eitaa.com/bakhtiyarionline                
۱۱و۱۲ ادامش نوشته بود امشب ساعت یک به بعد دم خونتون منتظرم هر وقت همه خوابیدن وسایل ضروریتو بردار و بیا ماشین گرفتم خودمونو به اتوبوس ها برسونیم. ته دلم ذوق کرده بودم از این که قراره از شر احسان خلاص بشم و به عشقم برسم توی دلم غوغایی بود ولی از طرف دیگه یه هول عجیبی توی دلم افتاده بود و همش با خودم فکر میکردم اتفاق بدی میفته. مدام سعی میکردم خودمو اروم کنم و میگفتم این فکرارو نکن به خاطر حرف های طلعته که چنین فکرهایی توی سرت افتاده هیچ اتفاقی نمیوفته راحت از این شهر میری و زندگیتو با حبیب شروع میکنی.همین که اروم میشدم به خانوادم فکر میکردم به این که دیگه هیچوقت نمیتونم پیششون برگردم و دوباره ببینمشون بیشتر از همه دلم برای طلعت تنگ میشد و نمیدونستم که قراره چجوری دوریشو تحمل کنم. ولی باز خودمو دلداری میدادم و میگفتم هیچکس بیشتر از حبیب دوستت نداره. فقط حبیب بود که به راه چاره برات پیدا کرد و از این وضعیت نجاتت داد. فکرم که اروم شد خیلی اروم چند دست لباس و یه سری وسایل ضروری برداشتم و داخل یه ساک دستی گذاشتم ساکو توی کمدم زیر لباس ها قایم کردم و از اتاقم بیرون رفتم. دلم میخواست روز آخر بیشتر خونوادمو ببینم انگار از همین الان دل تنگشون شده بود.همش چشمم به ساعت بود و منتظر بودم شب بشه. بلاخره بابام اومد و بعد از اینکه شام خوردیم همه یکی یکی برای خواب اماده شدن.به اتاقم رفتم و طلعتو صدا زدم.همین که وارد اتاق شد مثل دیوونه ها بغلش کردم و گفتم خیلی دوستت دارم ابجی. طلعت که حسابی تعجب کرده بود خودشو عقب کشید و گفت بسم الله دیوونه ای چیزی شدی؟ یه دفعه این کارها چیه میکنی؟ برای این که دستم رو نشه من هم خودمو عقب کشیدم و گفتم ای بابا محبت هم به تو نیومده دلم خواست بغلت کنم دیگه چه عیبی داره؟ برو بیرون اصلا نخواستیم میخوام بخوابم.طلعت همونطور که با تعجب نگاهم میکرد از اتاق بیرون رفت و قبل از این که کامل از اتاق خارج بشه گفت خدا شفات بده دختر.هرچی به اخر شب نزدیک تر میشدیم حس های بد بیشتری پیدا میکردم و دلشورم بیشتر میشد دیگه حتی نمیتونستم با اون دلایل بیخود و مسخره خودمو اروم کنم.ساعت از دوازده گذشته بود که همه ی چراغ های خونه خاموش شد. دو دل بودم نمیدونستم برم یا نه میترسیدم کسی بیدار باشه و برای رفتن به دسشویی به حیاط بیاد ولی بلاخره دلمو به دریا زدم و پنجره ی اتاقمو باز کردم و ساکمو خیلی اروم توی حیاط گذاشتم. خودم هم از پنجره بالا رفتم و بیصدا کف حیاط پریدم. ساکو از روی زمین برداشتم و خواستم به سمت در برم که صدای ریز ریز حرف زدن سمیه به گوشم رسید.فکر اینجاشو نکرده بودم سمیه چندین بار شب بیدار میشد و طلعتو به خاطر دستشویی تا حیاط میکشوند. حسابی هول کردم و به سمت در دویدم درو اروم باز کردم ولی موقع بستن در بدجوری به هم خورد.دیگه نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم مثل دیوونه ها تا سر کوچه دویدم و خوشبختانه حبيب سر کوچه به ماشینی که کرایه کرده بود تکیه داده بود چندین بار پشت سر هم گفتم بریم بریم زود باش حبیب بیدار شدن. حبیب هم بدتر از من دستپاچه شد و همینطور که درو باز کرده بود سوار ماشین بشم پشت سر هم تکرار میکرد روشن کن اقا زود باش. بلاخره بعد از این که توی چند ثانیه همه ی این اتفاق هارو پشت سر گذاشتیم ماشین قبل از این که در خونه باز بشه به راه افتاد. از ترس دست هام یخ کرده بود و به سختی نفس میکشیدم حبیب آرومم میکردو میگفت نترس عزیزم تموم شد اتفاقی نمیوفته. به گریه افتاده بودم و همش به فکر این بودم که حالا خانوادم چه فکری میکنن. غیر از طلعت کسی نمیدونست که قراره فرار کنیم و اون هم قطعا چیزی به مامان و بابا نمیگفت ..نگران بودم که از ترس بلایی سر مامانم نیاد هنوز داخل شهر بودیم که گفتم برگردیم من نمیتونم بیام. حبیب با تعجب بهم خیره شد و گفت چی میگی ماهچهره برگردیم چیه. توکه تا اینجا اومدی یه کم دیگه تحمل کن میرسیم. شروع به لرزیدن کردم و گفتم نمیتونم حبیب نمیتونم. الان همه متوجهی نبود من شدن و نمیدونم تو چه حال و روزی هستن اگه مامانم دق کنه و بمیره چی من از عذاب وجدان میمیرم. حبیب گفت ماهچهره توروخدا این کارو نکن یه کم تحمل کنی همه چی درست میشه میتونی برگردی و ببینیشون ولی الان اگه برگردی فاتحهی دوتامون خوندست همین فردا عروسیتونو میگیرن و میفرستنتون سر زندگیتون.حاجی دیگه تو روی من نگاهم نمیکنه دیگه نمیذاره پامو توی خونش بذارم دیگه نمیتونیم حتی از دورهم همدیگه رو ببینیم. فقط حرف هاشو میشنیدم و اصلا به هیچ کدومش هیچ توجهی نمیکردم بدون هیچ فکری گفتم آقا نگه دار من باید پیاده شم. راننده نگاهی به حبیب انداخت و راهشو ادامه داد دوباره با صدای بلندتری گفتم اقا نمیشنوی میگم نگه دار.راننده دوباره به حبیب نگاهی کرد https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
۱۳و۱۴ ولی این بار هم حبيب عکس العملی نشون نداد ولی به خاطر صدای بلند من ماشینو نگه داشت.و به سمت عقب برگشت و گفت داداش من چیکار کنم یکی میگه برو یکی میگه نرو موندم وسط دو راهی. حبیب با چشم های قرمز دستی به صورتش کشید و گفت برگرد داداش.از من فاصله گرفت و خودشو به در ماشین چسبوند به نور ماه خیره شد. تا خود خونه اشک ریختم وقتی به سرکوچه رسیدیم راننده ماشینو نگه داشت و حبیب گفت پیاده شو برو. با غم نگاهی بهش انداختم و گفتم تنها برم؟ حبیب حتی نگاهمم نکرد و گفت خودت خواستی برگردی من بهت گفتم اگه برگردی چه اتفاقی میوفته حتما عواقبشو پذیرفتی که خواستی برگردی حالا هم برو و با هرچی که منتظرته رو به رو شو. با ناراحتی ساکمو برداشتم و از ماشین پیاده شدم فکر نمیکردم حبيب تحت هیچ شرایطی پشتمو خالی کنه ولی ایندفعه دیگه حسابی از دستم ناراحت شده بود. با پاهایی که به زور دنبال خودم میکشیدم خودمو به ته کوچه رسوندم. چراغ های روشن خونه بیشتر ته دلمو خالی کرد. پشت در خونه ایستاده بودم نه میتونستم در بزنم نه میتونستم به عقب برگردم. چند دقیقه پشت در ایستادم و دست بی جونمو بالا آوردم و چند ضربه ی اروم به در زدم. انگار طلعت پشت در منتظر ایستاده بود که سریع درو باز کرد. مثل ابر بهار اشک میریخت و اروم میگفت این چه کاری بود کردی بابا ببینتت میکشتت.همینطور که بین در ایستاده بودیم اروم گفتم چیکار کنم برگردم؟ نتونستم برم به خاطر مامان و بابا نخواستم برم. طلعت همینطور که اروم اروم توی سرش میزد گفت نمیدونم به خدا نمیدونم. چند قدم عقب اومدم و به سر کوچه نگاه کردم. ته دلم میخواست حبیب هنوز اونجا منتطر باشه ولی رفته بود بدون این که پشت سرشو نگاه کنه.با گریه رو به طلعت گفتم رفته حالا چیکار کنم راهی ندارم غیر برگشتن به خونه حرفم تموم نشده بود که با صدای داد بابا هردومون میخکوب شدیم. بابا پاتند کرد و به سمت در اومد و بدون این که ملاحظه ی ساعتو بکنه داد کشید و گفت اومدی دختره ی هرجایی؟ ابروی منو میخواستی ببری؟ فکر کردی ول کنی بری نمیتونم پیدات کنم پدرتو در بیارم و موهامو گرفت و منو به سمت خونه کشید.طلعت صورتشو چنگ میزد و میخواست موهامو از دست بابا آزاد کنه.ولی بابا با قدرت بیشتری موهامو میکشید و میگفت میکشمت امشب پشیمونت میکنم از کارت...منو وسط خونه انداخت و شروع به کتک زدنم کرد. طلعت خودشوروی من انداخته بود که جلوی ضربه های بابارو بگیره و اونم کمتر از من کتک نخورد.سمیه یه گوشه از ترس به خودش میلرزید و شلوارشوخیس کرده بود. ولی بابا به تنها کسی که کاری نداشت اون بود. بعد از این که حسابی منو همراه طلعت کتک زد سراغ مامانم و طاهره رفت.توی دلم فقط خدا خدا میکردم اون شب تموم شه و هممون جون سالم به در ببریم. بابا بعد از این که حرصشو خالی کرد دوباره موهامو گرفت و بدن بی جونمو به سمت زیر زمین کشید توی راه مدام تکرار میکرد تو بی لیاقتی لیاقت نداری لیاقت احسانو نداری.تموم ابجيات سر عقد شوهرشونو دیدن ولی من میخواستم تورو به غریبه ندم. تموم این دو سه هفته به هرسازیت رقصیدم گفتم کسی کاری به کارش نداشته باشه ولی نگو توی مارصفت گوشه ی اتاقت نشسته بودی و نقشه فرار میکشیدی. بعد صورتمو محکم تودستش گرفت و سرشو جلو اورد و گفت همینجا میپوسی تا من برم اون کثافتی که باهاش فرار کردی پیدا کنم و جنازشو بندازم جلوی سگ ها.بعد از این حرف بابا فقط فکرم پیش حبیب بود و دیگه درد بدنم و عذاب وجدانی که به خاطر مامان و خواهرام داشتم یادم رفته بود.از درد و فشار روحی گوشه ی زیر زمین بیهوش شده بودم و وقتی چشمهامو باز کردم نور کمی از داخل پنجره ها به داخل زیر زمین میتابید.چهار دست و پا به سمت پنجره رفتم و همینطور که دستمو روی زمین میکشیدم یه مشما زیر دستم اومد. بازش کردم و اولین بویی که به مشامم رسید بوی کتلت هایی بود که مامان دیروز پخته بود.میدونستم که کار کسی جز طلعت نمیتونه باشه ولی من حتی یه قطره آب هم از گلوم پایین نمیرفت. بدتر از همه این بود که نمیدونستم اون بیرون چه خبره. از یه طرف نگران حبيب بودم از یه طرف نگران خونوادم به تنها کسی که دیگه حتی فکر هم نمیکردم خودم بودم. از نظر من زندگی من همون دیشب تموم شده بود و دیگه مهم نبود که چی به سرم میاد میمیرم با بابام طلاقمو از احسان میگیره و تو خونه میمونم یا مجبورم با احسان عروسی کنم فرقی برام نداشت. خونه ساکت بود و صدای کسی به گوش نمیرسید دوباره نزدیک ظهر بود که صدای پا از حیاط به گوشم رسید. سریع خودمو به پنجره رسوندم و منتظر موندم. چند لحظه بعد سایه ی کسی جلوی تابش نور به زیر زمینو گرفت و بعد از اون طلعت بود که خیلی اروم گفت ابجی خوبی؟ حالت خوبه؟ صبح اومدم چرا جوابمو ندادی؟ نگرانت شدم باصدای بی جونی جواب دادم خوبم شماها خوبین؟ مامان طاهره همتون خوبین؟ ادامه دارد... https://eitaa.com/bakhtiyarionline                
۱۵ و۱۶ سمیه دیشب خیلی ترسیده بود بمیرم براش. طلعت باز اروم جواب داد ما خوبیم نگران نباش.خواستم بپرسم بلایی سر حبیب نیمده که طلعت خودش زودتر گفت بابا از دیشب بدجور دنبال اونیه که باهاش فرار کردی ولی نگران نباش عمرا فکرشو بکنه با حبیب میخواستی بری.بدجوری کفریه که نمیتونه پیداش کنه امیدوارم دوباره نیاد حرصشو سرمون خالی کنه. نفس راحتی کشیدم.طلعت مثل مشمای قبلی یکی دیگه بهم داد و گفت بیا برات ناهار اوردم توی ظرف نمیشد بریزم از بین نرده ها رد نمیشد. تشکر کردم و گفتم ابجی من تا کی باید اینجا بمونم؟ گفت نمیدونم به خدا بمیرم برات میترسی؟ گفتم نمیترسم دستشویی دارم گفت ماهچهره کاری نمیشه کرد همون پایین یه فکری بکن.بابا کلیدارو با خودش برده اگه بود درو باز میکردم بری و برگردی. دیگه حرفی نزدم و طلعت ادامه داد برات بازم غذا میارم وقت هایی که بابا نبود نگران نباش حواسم بهت هست. حالا که خیالم بابت همه راحت شده بود غذامو با اشتها خوردم و خداروشکر کردم. طبق گفته ی طلعت مشماهارو جایی قایم کردم که اگه بابا بی هوا به زیر زمین اومد متوجهی این که کسی بهم غذا داده نشه. نزدیک های عصر بود که صدای بابا توی خونه پیچید. بلند بلند تهدید میکرد و می گفت اگه بفهمم یکی سمت زیر زمین رفته قلم پاشو میشکنم این دختر باید همونجا بمیره و بدنشو موش ها بخورن لیاقت دختر حاجی بودنو نداره باید مثل حیوون ها زندگی کنه. بابا راست میگفت. هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی به جایی برسم که کنار جایی که میخوابم دستشویی کنم. واقعا حال به هم زن بود ولی چاره ای نداشتم.اون شب به خاطر این که بابا خونه بود طلعت نتونست برام غذا بیاره زیاد هم گرسنم نبود و از همون ناهار ظهر سیر بودم. تا صبح چشم روی هم نذاشتم و از روزی که حبیبو دیدم با خودم مرور کردم. درست سیزده سال پیش بود که اولین بار حبیب پا به خونمون گذاشت. اونموقع من پنج سالم بود و روی تخت حیاط کنار طلعت نشسته بودم و مشغول لالایی خوندن برای عروسک پارچه ایم لیلی بودم. صدای بابا و يا الله يا الله گفتنش از پشت در بلند شد.طلعت که نوجوون دوازده سیزده ساله ای بیش نبود از جاش پرید و چادری که کنارش بود روی سرش انداخت و زیر گلوشو گرفت و گفت بفرمایید. بابا درو باز کرد و پا توی خونه گذاشت بعد از اون پسر قد بلندی با چشم و ابروی مشکی و پوست گندمی که هیکل درشتی داشت پا توی خونه گذشت.بابا بعد از این که جواب سلام طلعتوداد با صدای بلندتری گفت خانم مهمون داریم. مامان در حالی که چادر روی سرش انداخته بود از خونه بیرون اومد و گفت سلام حاجی خوش اومدین. خوش اومدی پسرم.بابا روی تخت کنار من نشست و بعد از این که دستی روی سرم کشید به پسر اشاره کرد و گفت حبیب پسرم بیا بشین. بعد به طلعت نگاهی انداخت و گفت دخترم یه چایی برامون میاری. طلعت که به سمت اتاق راه افتاد بابا شروع به حرف زدن کرد و گفت این حبیب از یکی از شهرهای اطراف اومده. ده دوازده سالشه و حسابی زبر زرنگه.از امروز کارشو تو حجرہ شروع کرده و توی همین یه روز خوب تونست ثابت کنه که به کار وارده و میشه روش حساب کرد. امروز اوردمش اینجا تا با شماها اشنا بشه چون میخوام کارهای خونه رو بهش بسپارم. بعد به مامان که نگران دختر های خونش بود نگاهی انداخت و گفت پسر چشم و دل پاکیه با حياعه نگران نباش. اصلا خودت نگاه کن اون موقع تا حالا سرشو از روی زمین بلند نکرده.طلعت با سینی چایی به حیاط اومد وسینی رو روی تخت گذاشت. بابا به من اشاره کرد و گفت این ته تغاریمه ماهچهره پنج سالشه مثل خواهر خودت بدونش میدونم که حسابی با هم جور میشین بعد به ماهچهره اشاره کرد و گفت این یکیم یکی مونده به اخریه همین دوتارو تو خونه دارم و بقیشونو شوهر دادم. پسرام که از اینا بزرگ تر بودن هر کدوم الان سر خونه زندگیشونن .به مرور زمان باهاشون اشنا میشی. حبیب یادت باشه که اینا خواهر و بردادراتن من تورو مثل پسر خودم میدونم. حبیب دست بابارو بوسید و گفت خدا ازت راضی باشه حاجی. بابا چاییشو سر کشید و گفت ناهارو پیش ما بمون دست پخت حاج خانوم حرف نداره. مامان لبخندی به روی حبیب زد و گفت کجا زندگی میکنی پسرم؟ بابا قبل از اون جواب داد خونش اینجا نیست به شهر دیگه زندگی میکرده. پدرش تازه به رحمت خدا رفته و از مادرشم سن و سالی گذشته مامان شروع به خوندن فاتحه کرد و بابا ادامه داد حبیب برای این که خرجی زندگی مادرشو بده اومده تهران کار کنه و هرچی در میاره برای مادرش بفرسته. فعلا یکی دو روز اینجا بمونه تا توی مغازه یه جاییو براش درست کنم. شبا اونجا بخوابه خیال خودمم بابت جنسها راحته.مامان چادرشو زیر بغلش جمع کرد به سمت اتاق رفت و گفت طلعت بیا میوه بشور از مهمونمون پذیرایی کن. طلعت پشت سر مامان راه افتاد و بابا هم بعد از اون بلند شد. https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
۱۷و۱۸ از حوض آبی به دست و صورتش زد و دوباره به سمت ما برگشت کنار من نشست و گفت چخبر ماهچهره خانم.شروع به حرف زدن کردم و از سرماخوردگی لیلی گفتم. حبیب به حرف هام گوش میداد و همراه بابا میخندید. حرف هام که تموم شد حبیب رو به بابا کرد گفت خدا حفظش کنه حاجی چه شیرین زبونه. متوجه حرف هاشون نمیشدم و دوباره خودمو مشغول بازی با عروسکم کردم. ساعتی بعد مامان بقیه رو برای ناهار صدا زد و همه دور سفره ای که از برنج خوش عطر ایرانی و فسنجون پر از گردو و سبزی خوردن تازه پر شده بود نشستیم. بعد از ناهار مامان برای حبیب توی یکی از اتاق ها رخت خواب انداخت و گفت حتما خسته ی راهی برو استراحت کن پسرم. حبیب تشکر کرد و گفت ممنونم خاله جون خسته نیستم یه کم کنارتون میمونم بعد میخوابم.كنار حبیب نشستم ازش خوشم اومده بود از داداش های خودم مهربون تر بود به حرف هام گوش میداد و میخندید. لیلیو به طرفش گرفتم و گفتم تو عروسک نداری؟ حبيب خندید و گفت نه ندارم. گفتم میتونی با لیلی بازی کنی اصلا تو میتونی بابای لیلی باشی چون اون بابا نداره.حبیب که از خنده غش کرده بود لپمو کشید و گفت چقدر شیرینی تو دختر. سرمو پایین انداختم و وقتی دوباره بالارو نگاه کردم موهام توی صورتم ریخته بود. حبیب موهامو مرتب کرد و پشت گوشم زد و انگار تازه چشمش به لکه ی تیره رنگ روی پیشونیم افتاد.دستی روی لکه کشید و رو به بابا گفت اخی حاجی پیشونیش چی شده. قبل از این که بابا جوابی بده خودم حاظر جوابی کردم و گفتم اون ماهه ماه اومده روی پیشونیم. اخه وقتی توی شکم مامانم بودم یه شب ماه از اسمون رفته و چون مامانم دستشو به پیشونیش زده ماه اومده روی پیشونی من.دوباره صدای خنده ی همه بلند شد و مامان بود که قربون صدقم میرفت. مامان به نگاه متعجب حبیب جواب داد و گفت ماه گرفتگیه پسرم اون طوری براش تعریف کردیم که غصه نخوره.حبیب که تازه متوجه شده بود دوباره نگاهشو به من دوخت و گفت پس باید اسمتو میذاشتن ماه پیشونی چون روی پیشونیت یه ماه داری و این خیلی منحصر به فرده چون هیچکس دیگه روی پیشونیش ماه نداره.بابا با دقت به حرف های حبیب گوش میداد و بعد از تموم شدن حرفش گفت به نظر میاد سواد داشته باشی چند کلاس درس خوندی؟ حبیب سری تکون داد و گفت درسته حاجی تا همین امسال که بابام به رحمت خدا رفت مدرسه میرفتم ولی دیگه نمیتونم درس بخونم. بابام سری به نشونه ی تحسین تکون داد و گفت خوبه پس از حساب و کتابم سردر میاری؟حبیب گفت اره حاجی یه چیزایی بلدم. بابا خوشحال شد و گفت پس حساب و کتابارو هم میتونم دستت بسپارم.يعد از این که صحبت هاشون تموم شد حبیب برای استراحت به اتاق رفت. بابا به مامان نزدیک تر شد و گفت مریم پسره پسر خوبیه؟مامان با سرش حرف بابارو تایید کرد و گفت هرچی باشه دیگه شما تاییدش کردی پس معلومه که قابل اعتماده بابا جواب داد اره یه چیزی میدونستم که به خونمون اوردمش خرید اینا هرچی داشتی بسپردست حبیب نمیخوام خودت و دخترها زیاد از خونه بیرون برین. هر روز سر ظهر میفرستمش ناهار بگیره از این به بعد به پیمونه برنج بیشتر درست کن حبیبم حساب کن همون موقع که برای گرفتن ناهار میاد کاری داشتی بگو انجام بده.مامان تشکر کرد و به سمت اشپزخونه راه افتاد.به بابا نزدیک شدم و گفتم بابا داداش حبیب گفت اسمم چیه.بابا لبخندی زد و گفت ماه پیشونی.گفتم بابا میشه اسممو عوض کنیم دیگه بذاریم ماه پیشونی. بابا خندید و گفت نمیشه که دخترم اسم تو ماهچهره و حالا گاهی هم ماه پیشونی صدات میزنیم. از اون روز تا چند وقت ماه پیشونی از زبونم نمی افتاد و هر کی به خونمون می اومد کلی وقت براش توضیح میدادم که اسم من شده ماه پیشونی و این اسمو داداش حبیبم روم گذشته.حبیب چند روزی خونه ی ما موند و بعد از اون بابا براش توی مغازه جای خواب درست کرد و به اونجا نقل مکان کرد.حبیب هر روز سر ساعت دوازده برای گرفتن ناهار به خونمون می اومد و تا عصر چند بار دیگه خریدهای مامانو جور میکرد و براش می اورد.دیگه کم کم هممون بهش عادت کرده بودیم و به روز اگه ساعت از دوازده می گذشت و سر و کلش پیدا نمیشد مامان نگران میشد و پشت در منتظرش میموند.روزها گذشت و من بزرگتر شدم.هشت سالم شده بود که سر و صدای طاهره بلند شد.شوهرش معتاد بود و روزی نبود که طاهره رو کتک نزنه.طاهره از ترس شوهرش به خونه ی باباش پناه می آورد و از اون طرف بابام هم به خاطر قهر از خونه ی شوهر کتکش میزد و طاهره دست از پا دراز تر به خونش بر میگشت.یه روز که طاهره مثل همیشه با صورت کبود و دماغ و دهنی که خون ازش راه افتاده بود خودشو وسط حیاط انداخت ساعت دوازده ظهر بود و حبیب دم در منتظر بقچه ی غذای مامان بود.مامان با دیدن وضعیت طاهره قابلمه هارو ول کرد و دو دستی توی سرش زد.شروع به گریه زاری کرد و پشت سر هم شوهر طاهره رو نفرین میکرد. https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️
۱۹ و۲۰‌ حبیب که تا اون لحظه متوجه طاهره نشده بودبه سمتش رفت و زیر بغلشو گرفت به کمک مامان طاهره رو روی تخت نشوندن و به من اشاره کرد یه لیوان اب بیارم.بعد از اینکه طاهره لیوان ابو تا ته سرکشید بریده بریده گفت داشت میکشتم چاقو برداشته بود میخواست سرمو ببره.مامان رنگش پرید و گفت یعنی چی داشت میکشتم. طاهره جواب داد نمیدونم دوباره چیکار کرده بود با خودش که به این حال و روز افتاده بود اصلا حواسش سر جاش نبود الانم دنبالم راه افتاد و اومد.حرف طاهره تموم نشده بود که صدای مشت لگدی که به در میزدن بلند شد. طاهره شروع به لرزیدن کرد و گفت مامان توروخدا یه کاری کن بیاد تو منو میکشه. مامانم بدتر از اون ترسیده بود و از سر جاش تکون نمیخورد.حبیب که حسابی اشفته بود به سمت در رفت و گفت من حلش میکنم.درو باز کرد و اسماعیل شوهر طاهره خودشو وسط حیاط رسوند. چاقو دستش بود و داشت به سمت طاهره میرفت که حبیب از پشت یقشو گرفت و کشید. اون روز دعوای بدی بین حبیب و اسماعیل در گرفت و حبیب حسابی اسماعیلو کتک زد و وسط کوچه انداخت. شب بابا دیرتر از همیشه به خونه برگشت و هنوز پاشو توی خونه نذاشته بود که به طاهره گفت فردا میریم طلاقتو میگیرم.طاهره از خوشحالی اشک میریخت و به جون حبیب دعا میکرد. دیگه همه فهمیده بودن که حبیب خدای بابا شده و بابا نه بهش نمیگه میدونستیم که حبیب از بابا خواسته طلاق طاهره رو بگیره که بابا قبول کرده.روز بعد طاهره همراه بابا برای کار های طلاقش رفت و با خوشحالی برگشت. به خاطر زخم ها و کبودی های صورت و بدنش کار طلاقش راحت تر بود و چند روز بعد طاهره برای همیشه از شر اسماعیل خلاص شد.بعد از طلاق طاهره بابا مشغول عروس کردن طلعت شد.بیشتر کارهای عروسی طلعت دست حبیب بود و رفت و آمدش به خونمون خیلی زیاد شده بود. کرایه ی میز و صندلی هارو هماهنگ میکرد و از اون طرف ظرف هایی که کرایه کرده بود صندوق صندوق کنار حیاط میچید.ریسه های چراغونیو وصل میکردن و بعد از اون وسایل پذیراییو آماده میکردن.از روزی که حبیب اسماعیلو اون طوری زد و ارخونه بیرون انداخت توی عالم بچگی یه حس خوب بهش پیدا کرده بودم. برادر هامو زیاد نمی دیدم و از شوهر خواهر ام فقط اسماعیل و شوهر طلعت بود که تازه عقد کرده بودن. شوهر طلعت مرد بدی نبود ولی اسماعیل از وحشی گری چیزی کم نداشت.پدر خودم تنها کسی که کتک نمیزد من بودم به قول خودش ته تغاریش بودم و عزیز دردونه. ولی هر وقت بهونه ای پیدا میکرد اول مامان و بعد از اون ابجیامو کتک میزد.اینقدر این موضوع رو به چشم دیده بودم ک کتک خوردن زن ها برام عادی شده بود و فکر میکردم مثل خوردن اب و غذا نیازه. همیشه با خودم میگفتم حبیب یه فرقی با بقیه داره اون چرا خانم هارو کتک نمیزنه؟ یعنی اون مرد خوب تریه؟ بلاخره طلعت هم عروسی کرد و رفت و من از قبل تنها تر شدم. طلعت تنها کسی بود که از همون بچگی همش حواسش بهم بود و بیشتر از مادرم برام مادری میکرد.طاهره با ما زندگی میکرد ولی به خاطر ازدواج ناموفقش و اخلاق های اسماعیل و عدم حمایت بابا روحیه ی خوبی نداشت.بیشتر روز رو یه گوشه ی اتاق کز میکرد و گلای قالی رو میشمرد.دیگه تنها کسی که برام مونده بود حبیب بود. از صبح پشت پنجره مینشستم و منتظر بودم. ساعت دوازده که زنگ خونه رو میزد دو تا پا داشتم دو تا دیگه قرض میگرفتم و خودمو به درمیرسوندم حبیب عادت داشت هر وقت منو میدید ابنباتی چیزی از توی جیبش بهم میداد و این باعث میشد بیشتر بهش علاقه پیدا کنم.گذشت تا یازده دوازده سالم شد. طلعت باردار شده بود و به خاطر این که شوهرش ماموریت بود خونه ی ما میموند. اون روزها دوباره مثل قبل خوشحال بودم طلعت کنارم بود و غیر از اون حبیب که بهم گفته بود دیگه منو داداش صدا نکن و در جواب چرای من گفته بود چون ما که خواهر برادر نیستیم خوشحال ترم کرده بود. شب و روز فکرم این شده بود که اگه ما خواهر و برادر نیستیم پس چی همیم؟ من اونو خیلی دوست داشتم ولی تا اون روز فکر میکردم باید مثل داداشام دوستش داشته باشم.از روزی که حبیب این حرفو بهم زده بود انگار تازه به خودم اومده بودم و همش با خودم مرور میکردم که من کدوم یکی از داداش هامو اینطوری دوست داشتم که این همه سال فکر کردم حبیبم مثل اون ها دوست دارم.ازون روز عشقی که به حبیب پیدا کرده بودم شعله ورتر شد. حبیب هم بدتر از من اسیر این عشق شده بود.هر روز به بهونه ای خودشو زودتر از ساعت مقرر به خونه میرسوند و کلی وقت با هم میگذروندیم تا ناهار مامان اماده بشه. گذشت تا زمانی که تازه وارد شونزده سالگی شده بودم.یکی از شبهای سرد زمستون که بدجوری سرما خورده بودم و از تب میسوختم خبر رسید که شوهر عمم به رحمت خدا رفته.مامان و بابا سریع شال و کلاه کردن و به نشونه ی احترام طاهره رو هم به زور همراه خودشون بردن. https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
۲۰ و۲۱ بابا دم در پا چرخوند و گفت این دخترو تنها بذاریم و بریم اگه چیزیش بشه چی. بعد کمی فکر کرد و خودش دوباره جواب داد الان میفرستم دنبال حبیب بیاد اینجا پیشت باشه.مامان مردد بود و گفت حاجی حبیب پسر جوونه این دخترم دیگه بزرگ شده نمیشه که توی خونه با هم تنهاشون بذاریم. بابا نچی زیر لب گفت و ادامه داد این چه حرفیه میزنی به حبیب بیشتر پسر هام اعتماد دارم از چشمم بیشتر بهش اعتماد دارم اون پسر خیلی پاکیه .مامان دیگه جرات حرف زدن نداشت و مخالفتی نکرد. بعد از این که بابا این ها از خونه بیرون رفتن گل از گلم شکفت. همه دردهام از تنم بیرون رفت و انگار خوبه خوب شده بودم.از جام بلند شدم و لباس هامو عوض کردم یه ابی به صورتم زدم.لپ هام از شدت تب گل انداخته بود و خوشگل ترم کرده بود. چیزی نگذشت که زنگ خونه رو زدن. پتورو دور خودم پیچیدم و به سمت حیاط رفتم. همین که درو باز کردم حبیب داخل خونه پرید و به سمت اتاق هولم داد تند تند پشت سر هم میگفت بدو بدو برو داخل الان باد بهت میخوره بدتر میشی.از اون همه عجلش خندم گرفته بود ولی پا تند کردم و خودمو به اتاق رسوندم از همون چند ثانیه دوباره لرز توی تنم افتاده بود به همین خاطر کنار بخاری نشستم و پتورو روی سرم کشیدم.حبیب در حالی که دست هاشو به هم میمالید و گه گاهی ها میکرد که گرم شه وارد خونه شد و گفت چبکار کردی با خودت اخه؟ این چه حال و روزیه از تب لپ هات گل انداخته.جون حرف زدن نداشتم و جوابی ندادم.حبیب رو به روم نشست و گفت همین که حاجی خبر فرستاد زود خودمو رسوندم.بگو ببینم دارو خوردی؟؟ سرمو به دو طرف تکون دادم. نچی گفت و ادامه داد میگفتی خاله یه سوپ برات بپزه.با صدای گرفته جواب دادم هیچی نمیتونم بخورم گلوم درد میکنه. حبیب خودشو جلوتر کشید و پشت دستشو روی پشونیم گذاشت و گفت خیلی داغی باید برات ابمیوه بگیرم.انتظار داشتم بعد از چک کردن تبم دستشو از روی پیشونیم برداره ولی این کارو نکرد و دستشو روی ماه گرفتگی پیشونیم کشید و زیر لب کلمه ماه پیشونیو با خودش تکرار کرد. جو بینمون خیلی سنگین شده بود. حبیب متوجه شد و از جاش بلند شد.به سمت اشپزخونه رفت و گفت بهم میگی ابمیوه گیری کجاست؟ ادرس ابمیوه گیریو بهش دادم و چند لحظه بعد با یه سینی پرتقال برگشت تند تند با ابمیوه گیری قرمز مامان پرتقال هارو اب گرفت و توی لیوان ریخت بعد با شکر شیرینش کرد و لیوانو دستم داد.حتی مادرم هم برام این کارو نکرده بود. از این همه محبت و توجه به وجد اومده بودم. عادت نداشتم و برام عجیب بود. بعد از این که ابمیوه را خوردم حبیب لیوانو از دستم گرفت و کنارگذاشت به دیوار پشت سرش تکیه داد و منو به سمت پایین فرستاد بی اختیار چشم هامو بستم و سرمو روی پاش گذاشتم. حبیب مشغول نوازش موهام شد و نفهمیدم کی خوابم برد.اون شب مامان و بابام به خونه برنگشته بودن. نیمه های شب بود که از خواب پریدم هنوز همونطور روی پای حبیب خوابیده بودم اون هم سرشو به دیوار تکیه داده بود و خوابش برده بود.خواستم سرمو از روی پاش بردارم که به خاطر تکون خوردن من چشم هاشو باز کرد. دستی به پاش کشید و صورتش از درد جمع شد. هول کردم و گفتم ببخشید به خدا نمیدونستم خوابم میبره پات حسابی درد گرفته. حبيب مشغول ماساژ دادن پاش شد و گفت این چه حرفیه. برو توی اتاقت بخواب دیگه منم همینجا کنار بخاری میخوابم.دل کندن ازش حسابی برام سخت بود. بی پروا رفتار میکردم و دست هاشو توی دستم گرفتم و گفتم ازت ممونم کسی تا حالا اینطوری به فکرم نبود و بهم محبت نکرده بود که تو کردی.حبیب لبخندی زد و دستی به صورتم کشید و گفت برو توی اتاقت بابات اینا ممکنه برگردن. بعد از این که براش رخت خواب اماده کردم به سمت اتاقم راه افتادم. به نور مهتاب خیره بودم و حرف های بابارو مرور میکردم. حق داشت حبیب پسر پاکی بود و هیچ فکر بدی توی سرش نبود. با تمام اون چشم پاکیش مطمئن بودم که بابا یکی از اتفاق های امشبو متوجه بشه حتما هر دومونو میکشه.اون آب پرتقالی که حبیب گرفت انگار معجزه بود و روز بعد حالم كامل خوب شده بود. شاید هم معجزه ی عشق بود که اونطوری سرحال شدم...وقتی از خواب بیدار شدم مامان اینا به خونه برگشته بودن و حبیب رفته بود. از اون روز رابطهی عاشقانه ی ما علنی شد. از خونوادم فقط به طلعت میتونستم اعتماد کنم و ماجرارو براش گفتم. طلعت خیلی از بابا میترسید و همش سفارش میکرد مراقب باشم که خدایی نکرده بابا چیزی نفهمه.روزها گذشت و وقت و بی وقت یا حبیب خودشو به بهونه ای به خونمون میرسوند یا من به بازار میرفتم و همدیگه رو میدیدم. بابا اصلا بهمون ایراد نمیگرفت و رو حساب خودش این صمیمیت بینمون صمیمیت به خواهر و برادر میدید.تا روزی که حبیب سرظهر برای گرفتن ناهار به خونه اومدحسابی اشفته بود و انگاری عجله داشت. https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
22 و 23 مامان که متوجهی حالتش شده بود جلو رفت و گفت چی شده پسرم. حبیب با چشم های پر از اشک جواب داد خاله جون از شهرمون خبر اوردن مامانم زمین خورده و حال خوبی نداره.بدجوری توی دلم آشوب شده باید زودتر وسایلمو جمع کنم و برم. با این حرف حبيب رنگ از روم پرید و گفتم کجا بری؟ حبیب که متوجهی نگرانی من شد گفت برمیگردم برم ببینم مادرم چی شده حالش بهتر شد برمیگردم. اصلا مراعات مامانو نکردم و گفتم خیلی میمونی یا زود برمیگردی؟ مامان به حرفم واکنش نشون داد و گفت ای بابا چی میگی تو پسره مادرش مريضه میره و برمیگرده دیگه.حبیب از ما خداحافظی کرد و گفت عصر راهی میشه. بعد از رفتن حبيب اون روز بابا قبل از عصر به خونه برگشت. عجیب بود که در حالی که حبیب غایبه خودش هم مغازه رو ول کنه و به خونه بیاد. ولی چیزی از اومدنش نگذشته بود که همه دلیل کارشو فهمیدن.رو به مامان کرد و گفت خبر بده علی پسر بزرگم بیاد اینجا طلعتم بگو بیاد شب مهمون داریم. مامان که از اون مهمونی بی برنامه هول کرده بود گفت کی میخواد بیاد چرا زودتر نگفتی حاجی؟ بابام با خونسردی گفت غریبه نیست زهرا برای احسانش میخواد بیاد ماهچهره و خواستگاری کنه.رنگ از روم پرید پاهام بی حس شد و نتونست وزنمو تحمل کنه دستمو به دیوار گرفتم که زمین نیوفتم. جلوی اشک هامو گرفته بودم ولی جرات حرف زدن هم نداشتم خودمو به اتاقم رسوندم و زبر گریه زدم. فقط خدا خدا میکردم که زودتر طلعت برسه و جریانو بهش بگم تا اگه کاری از دستش برمیاد انجام بده و به دادم برسه. نزدیک های عصر بود که طلعت رسید. اون بدتر از من شوکه شده بود و هاج و واج مونده بود. خودش زود به اتاقم اومد و بغلم کرد و گفت این خواستگاری از کجا در اومد یه هو؟ تند تند گریه می کردم و می گفتم نمیدونم نمیدونم ابجی توروخدا یه کاری بکن.طلعت که حسابی اشفته بود گفت حبیب کجاست؟ خبر نداره؟ مگه میشه خبر نداشته باشه بابا که همه چیو با اون در میون میذاره چطور اون متوجه نشده و کاری نکرده؟با یاداوری حبیب اشک هام شدت گرفت و گفتم اون رفته شهرشون مادرش مریضه (زمان حال به اینجا که رسیدم استپ کردم و در حالی که حسابی شوکه شده بودم سرمو بالا اوردم و گفتم چرا؟ چرا درست همون روزی که حبیب رفته بود؟؟ چطور ممکنه که توی یک هفته همه ی کارها انجام بشه و تا قبل برگشتن حبیب عقد کنم؟ اصلا چطور حبیب اون قدر زیاد موند؟توی این سال ها شاید هزار بار برای دیدن مادرش رفته بود هزار بارش مادرش مریض بود ولی حبیب دو روزه برمی گشت.هزار فکر جورواجور به مغزم هجوم آورد. همش با خودم فکر میکردم نکنه بابا فهمیده بود و عمدا این کارو کرد؟ ولی اخه چطور میشه که این کار عمدی باشه مگه به حبیب خبر نداده بودن مادرت مریضه؟قضیه خیلی مشکوک بود درست روز خواستگاریم حبیب رفته بود و روز بعد از عقدم برگشته بود. باید این حرف هارو به طلعت میزدم شاید اون سر در می آورد و متوجه میشد. ولی چطور باهاش حرف میزدم؟ از پشت پنجره ی زیر زمین؟ هزار بار تنمون میلرزید که نکنه بابا سر برسه.اول باید یه فکری برای بیرون اومدن از اونجا میکردم. از اون همه فکر سرم درد گرفته بود و کلافه شده بودم.روز بعد صبح بابا قبل از این که از خونه بیرون بره در زیر زمینو باز کرد و بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت. با این که خودش درو باز کرده بود باز هم جرات بیرون رفتن نداشتم و از ترس همون گوشه نشسته بودم.چیزی نگذشت که طلعت از پله ها پایین اومد و درو باز کرد. با دیدن وضعیت حال به هم زن زیر زمین حسابی قیافش تو هم رفت ولی سعی کرد به روی خودش نیاره و با خوشحالی گفت بلاخره تنبیهت تموم شد.دستمو گرفت و گفت ابجی ابگرمکنو زیاد کردم پاشو بریم یه حموم بكن سر حال بشی. به کمک طلعت از پله ها بالا رفتم و پا توی خونه گذاشتم. مامان و طاهره به اندازه ی اون باهام مهربون نبودن و حتی نگاهمم نکردن. کاملا مشخص بود که حسابی از دستم دلخورن و حالا حالا ها قراره باهام قهر بمونن.بعد از حموم طلعت به اتاقم اومد و گفت رفتار مامانو طاهره رو به دل نگیر اونا هم یه جورایی حق دارن کم به خاطر تو کتک نخوردن ولی خب زود فراموش میکنن.جلو رفتم و گفتم ابجی ول کن این حرفارو من توی زیر زمین که بودم یه فکرایی با خودم کردم. یعنی اینطوری بگم که من فکر نمیکنم این جریانای اخیر اتفاقی باشه. طلعت با تعجب پرسید یعنی چی؟ گفتم یعنی میگم چطور ممکنه که دقیقا روزی که حبیب رفت احسان اومد خواستگاری من و توی اون یک هفته همه چی انجام شد و من عقد کردم؟ و روز بعدش حبیب برگشت؟ طلعت با قیافه ی بهت زده گفت خب چی میخوای بگی؟ گفتم یعنی بابا از رابطه ی ما خبر داشته و عمدا این کارو کرده؟ طلعت دستشو تکون داد و گفت چطور ممکنه اخه بابا اگه میفهمید شماهارو میکشت. https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯ https://t.me/bakhtiyarionlion             ☀️ بختیاری  آنلاين☀️
۲۴ و۲۵ گفتم من نمیدونم چطور ممکنه ولی حتما یه چیزی هست که بابا کاری به من و حبیب نداشت و اون نقشه رو کشید.طلعت بدتر از من توی فکر فرو رفت ولی هیچکدوم جوابی برای سوال های توی ذهنمون پیدا نمی کردیم. عصر بابا که به خونه اومد اصلا از اتاق بیرون نرفتم فقط گوشهامو تیز کردم تا حرف هاشونو بشنوم.چیزی از اومدنش نگذشته بود که گفت مریم شام ابگوشت بذار شب مهمون داریم.مامان در جوابش گفت کی به سلامتی؟ بابا جواب داد ابجیم اینا میان قراره بیان ماهچهره و ببرن.صدای طلعت بلند شد و گفت کجا ببرن بابا؟بابا جواب داد ببرن خونشون پیش شوهرش باشه.باید قبل از این که مارو بی ابرو کنه بفرستمش بره.طلعت دوباره گفت اخه بابا اونا فقط عقد کردن ماهاتوی عقد حتی اجازه نداشتیم یه لحظه هم با شوهرمون تنها بشیم حالا میخوای ماهچهره و بفرستی خونه ی عمه؟بابا گفت توی این خونه فقط منم که تصمیم میگیرم و حالا هم اینطوری صلاح دیدم.از فردا خیالم بابت این دختره ی کله شق راحت باشه میفتم دنبال خرید جهیزیش و همین روزها عروسی میکنن.کسی نتونست روی حرف بابا حرفی بزنه و خونه ساکت شد. دیگه کم کم با همه چیزکنار اومده بودم و با خودم میگفتم این کاری بود که خودم با خودم کردم. چنین اتفاقی میوفته ولی من باز هم به حرفش گوش ندادم و لجبازی کردم حالا هم حقمه هر چی سرم بیاد.بعد از اذان بود که سر و کله ی عمه اینا پیدا شد مثل همیشه با یه جعبه شیرینی وارد خونه شدن.وضع مالی عمه اینا خیلی بهتر از ما بود اونقدر خوب که برادر احسان خارج از کشور تحصیل میکرد. خواهرهاش همیشه با کت و دامن یا پیراهن های کوتاه میگشتن و اعتقادی به حجاب نداشتن. برام جالب بود که با اون همه ثروت و ازادی احسان باز هم به کمبودهایی داشت و توی هر فرصتی سعی میکرد چشم چرونی کنه.به اجبار از اتاق بیرون اومدم.با تازه عروس ها خیلی فاصله داشتم بیشتر چیزی شبیه به مرده ی متحرک بودم.همین که پامو از اتاق بیرون گذاشتم احسان با نگاهش انگار داشت بدنمو ذوب می کرد و برای بار هزارم حالم ازش به هم خورد.سلام کردم و کنار طلعت نشستم.جو خونه سنگین بود و قطعا عمه اینا هم متوجه شده بودن که اتفاقی افتاده.بابا بعد از این که مهمون ها چایی و شیرینیشونو خوردن دهن باز کرد و گفت دعوتتون کردم بیاین عروستونو ببرین. تا عروسی پیش شوهرش باشه بهتره به هم عادت میکنن.عمه که انتظار چنین حرکتیو از بابا نداشت گفت از این عادتها نداشتی برادر.بابا در حالی که به من خیره بود خطاب به عمه گفت خودت خوب میدونی که ماهچهره با بقیه ی بچه هام فرق داره اینم خواسته ی خودش بود و من نتونستم بهش نه بگم و قبول کردم.طلعت سرشو پایین انداخته بود و خودخوری میکرد که چیزی نگه. ولی من که زندگیمو تموم شده میدونستم لبخندی به بابا زدم و گفتم ممنونم که قبول کردین.همه متعجب از رفتار من بهم خیره بودن ولی کل کشیدن عمه همه رو از اون حال و هوا بیرون اورد.بابا بعد از این که سر و صداهای عمه خوابید رو به احسان گفت پسرم بلاخره دیگه ماهچهره زن شرعی توعه فرقی نمیکنه از الان کنارت باشه یا شب بعد عروسی.احسان که خوب منظور بابارو فهمیده بود لبخند چندشی زد و چشم هاش برق زد.بعد از شام بابا بهم اشاره کرد که وسایلمو جمع کنم و همراه عمه اینا راهی بشم.چند دست لباس و یه سری وسایل ضروريموتوی ساکی که قبلا جمع کرده بودم گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم.احسان با دیدن من حسابی خرکیف شد و نیشش تا بناگوشش باز شد.مامان و بابا و طاهره یه خداحافظی خیلی مصنوعی باهام کردن که خوشحالیشون بیشتر از ناراحتیشون مشخص بود ولی طلعت از ته دل گریه می کرد و کاملا مشخص بود که ناراحته.تند تند پشت سرهم میگفت میام بهت سر میزنم و اشک میریخت.چشم غره های مامان به طلعت تمومی نداشت تا بلاخره احسان دستمو کشید و به سمت ماشین برد.تازه داشتم میفهمیدم که چیکار کردم و چطور زندگیمو خراب کردم. من نتونستم ازخانوادم بگذرم ولی اون ها راحت از من گذشتن و دست بد کسی سپردنم.به خونه که رسیدیم خوشحالی عمه چند برابر شد و تند تند اسپند دود میکرد و می گفت اگه میدونستم میای گوسفند جلو پات سر میبریدم ولی بمونه برای فردا.احسان روی مبل نشست واون نگاه چندششو به من دوخت.سعی میکردم باهاش چشم تو چشم نشم تا بیشتر از این حالم به هم نخوره خدمتکار عمه برامون چایی آورد و بعد از اینکه چاییو خوردیم احسان گفت ما بریم بخوابیم دیگه. با نگاهم از عمه خواهش کردم که نذاره احسان منو با خودش ببره ولی عمه انگار بیشتر از احسان منتظر چنین موقعیتی بود.سریع از جاش بلند شد و گفت ریحان رخت خواب براشون اماده کن دو نفرن رخت خواب احسان تک نفرس اذیت میشن. چاره ای نداشتم و سکوت کردم.به فکر نقشه ی بعدی بودم که چطوری از دست احسان در برم ولی هیچی به ذهنم نمیرسید.دنبال احسان به سمت اتاق راه افتادم وارد اتاق شدم https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
۲۶ و۲۷ احسان درو بست... وهمه به کمک هم منو توی شرایطی قرار دادن که هیچ راه برگشتی نداشته باشم و به این ازدواج اجباری تن بدم. روز بعد عمه که حسابی ذوق داشت صبحانه ی مفصلی آماده کرده بود و چشم هاش میخندید. سر سفره ی صبحانه بدون هیچ ملاحظه ای گفت ایشالا کی نوه دار میشم؟ احسان بدون توجه به من که از خجالت سرخ و سفید میشدم گفت همین روزها.عمه ذوقی کرد و گفت خداروشکر که ارزو به دل از این دنیا نمیرم و هر چه زودتر نوه مو میبینم. پدر احسان که از همه باحیاتر بود بحثو عوض کرد و منو از اون وضعیت بد نجات داد.از شب قبل حال خوبی نداشتم و بیشتر از دردی که به جسمم وارد شده بود روحم درد میکرد.عمه تا قبل از ظهر گوسفندی برام کشت و جگرشو برام کباب کرد. ظهرهم با گوشت گوسفند کباب درست کردن و کلی گوشت به خوردم دادن. طلعت تا عصر بیشتر تحمل نکرده بود و عصر بود که در خونه ی عمه رو زد و وارد خونه شد.خودش قبل از این که حرفی بزنم گفت بمیرم برات اون اتفاقی که نباید می افتاد افتاد. بی اختیار اشک هام شروع به ریختن کردن و گفتم بعد از اون حرف های دیشب بابا نکنه انتظار داشتی کسی تا موقع عروسی ملاحظه کنه؟ حالا دیگه هیچ راه برگشتی ندارم و دیگه نمیتونم برای رسیدن به حبیب امیدوار باشم.طلعت نگاهشو دزدید و به فرش دوخت. متوجه شدم که چیزیو قایم میکنه گفتم چی شده ابجی؟ گفت هیچی مگه باید چیزی بشه؟ بیشتر شک کردم و گفتم راستشو بگو بلایی سر حبیب اومده؟ بابا فهمید یا؟ نکنه کتکش زده؟طلعت سری تکون داد و گفت حبیب رفته بدون خداحافظی همون شب که تو برگشتی رفته بود. گفتم رفته؟ کجا رفته؟ بدون من رفت؟ طلعت گفت تو اگه شب برنمیگشتی. اون از تو باهوش تر بود و میدونسته که همچین اتفاقی میوفته به خاطر همین رفته که این روز هارو نبینه. گفتم بابا چیشد؟ چیزی نگفت؟ با این کارش حتما فهمیده که کار اون بوده؟ طلعت گفت بابا هیچی نگفت. اصلا به روی خودش نیورد یعنی یه جوری رفتار کرد که ربطی به اون مسئله نداره. ولی اخه ماهچهره مگه میشه؟ حتی مامان اینا هم فهمیدن اون شب میخواستی باهاش بری، ولی بابا اصلا به روی خودش نمیاره.ببین چی میگم من به حرف هایی که اون روز زدی فکر کردم. زیادم بی راه نمیگفتی یه چیزی این وسط هست که ما نمیدونیم. اصلا رفتارهای بابا هیچ توجیحی نداره من یکی که اصلا دیگه درکش نمیکنم. حرفشو تایید کردم و گفتم پس دیدی من درست میگفتم اصلا این قضیه ی عقد من خیلی بو داره. ولی طلعت ببین الان دیگه هرچیم بفهمیم فایده ای نداره من دیگه زن احسانم و حبیبم که ول کرده رفته.طلعت بغلم کرد و گفت غصه نخور ابجی حتما حکمتی توش بوده ایشالا درست میشه سری تکون دادم و گفتم ولی من که همچین فکری نمیکنم.اینطوری که حبیب ول کرده و رفته دیگه راه برگشتی توی کار نیست.طلعت کمی سعی کرد ارومم کنه و باهام حرف زد ولی درد دل من با این حرف ها اروم نمیشد. روز ها میگذشت و من نفرتم نسبت به احسان زیادتر میشد این من بودم که تا خود صبح اشک میریختم.بیشتر ناراحتیم به خاطر دوری از حبیب و دلتنگی بود هر شب تا صبح خودمو لعنت میکردم ومی گفتم ای کاش بر نمیگشتم. ای کاش به خاطر پدر و مادری که حالا کاملا منو طرد کردن از عشقم نمی گذشتم.بعد از یک ماه سرگیجه ها و حساسیتم به بوی غذاها شروع شد. و اولین باری که بوی غذا زیر دلم زد،عمه شروع به شادی کرد و نماز شکر خوند. اونجا بود که فهمیدم بدبختی من تموم شدنی نیست از احسان از کسی که ازش نفرت داشتم باردار شده بودم.خبر که به بابا رسید بابا توی چند روزه جهیریمو تکمیل کرد و به احسان که از همون اول آمادگی کامل برای گرفتن عروسی رو داشت اعلام کرد که تدارکات عروسیو ببینه.احسان توی یک هفته همه ی تدارکات عروسیو آماده کرد و اواخر هفته بود که عروس شدم. اون شب من غمگین ترین عروس دنیا بودم که بچه ی مردی که ازش متنفر بودم توی شکمم هر روز بزرگ و بزرگ تر میشد. خداروشکر بارداری راحت و ارومی داشتم و نه خودم نه بچم خیلی اذیت نشدیم.از روزی که بابا منو همراه احسان به خونه ی عمه فرستاد فقط شب عروسی اون هم یک بار پدر و مادر و بقیه ی خونوادمو دیده بودم و فقط طلعت بود که گاهی همراه سمیه برای دیدنم میومد.حالا احسان خونه ی جدا گرفته بود و تمام کار خونه روی دوشم بود. https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯ https://t.me/bakhtiyarionlion             ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯