فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" مالمالی زن ذلیل ! "
اولش خیلی مخالف نبود و همکاری کرد ، اما نمیدونم یهویی چِش شد و ول کرد رفت ! فکر کنم خیلی اخلاق حرفه ای نداشت . شایدم زن ذلیل بود ! فکر کنم زنش از خونه زنگ زد و احضارش کرد !!! ای زن ذلیل !
کلیپ : احمد فرهادی
https://eitaa.com/bamdademehr
حمام و گرگ .mp3
3.5M
" حمام و گرگ "
( یک خاطره ای از حمام رفتن من در زرین شهر اوایل دهه پنجاه )
احمد فرهادی پور
https://eitaa.com/bamdademehr
" دلتنگی در شبانه های بی عابر "
چه شبهایی که تنهای تنها ، فقط با خیالت ، و در رویای بودنت ، اینجا قدم زدم ، دلتنگ و عاشقانه
عکس : احمد فرهادی پور / پارک امیرآباد
https://eitaa.com/bamdademehr
" شکستن کوزه در شب چهارشنبه سوری "
چرا در گذشته چرا رسم بود که شب چهار شنبه سوری گوزه ها را میشکستند ؟
نیاکان ما رسم داشتند که در هنگام چهار شنبه سوری ، کوزه هایی را که در سال گذشته استفاده میکردند از خانه بیرون می انداختند و می شکستند و میخواندند :
" دردما ( دردم را ) ریختم تو کوزه ، کوزه را ریختم تو کوچه"
این شعر فلسفه ای زیبا و تامل بر انگیز دارد . کوزه های گِلی ایرانی برای اینکه آب را خنک نگه دارد و گرد و غبار به داخل آن نفوذ نکند و یا حیوانات به آن دهان نزنند و سطحِ آبِ درونِ آن با هوا تماس کمتری داشته باشد ، به این شکل ساخته میشده که امروزه هم ساخته میشود یعنی با گردنی باریک . بگونه ای که حتی دست هم داخل آن نمیرود . پس داخل این نوع کوزه را هیچوقت نمیشود شست ! که در این صورت احتمال جِرم گرفتن آن و یا لای و لجن گرفتن و جلبک زدن دارد و در نتیجه آلوده شدن آب آن . برای همین کوزه های یکسال استفاده شده را دور میریختند و میخواندند : دردما ریختم تو کوزه ، کوزه را ریختم تو کوچه . یعنی چیزی که ممکن است باعث درد و بیماریم باشد را درون خودش باقی میگذارم و آنرا بدور می اندازم . رفتارهای نیاکان ما بی علت نبوده و نیست .
عکس وتحقیق : احمد فرهادی پور
https://eitaa.com/bamdademehr
هدایت شده از لنجانیها
" شب خوانی ، آیینی فراموش شده ! "
به بهانه فرا رسیدن ماه رمضان
شب خوانی چیست ؟ تا همین چند سال پیش که هنوز برق و ساعت و دیگر ابزارِ مدرنِ سنجشِ زمان ، وجود نداشت ، مردمانی بودند که حسابِ روز و ماه و سال و ساعت و دقیقه را داشتند . با تجربه ای متکی بر گذرِ روزگار ، و یا با حساب و کتاب و دفتر و دستک . یکی از این آدمها " شب خوان " نامیده میشد و کارش شب خوانی بود ! در سحرگاهان ماه رمضان ، ( که رادیو و ساعت و برق و .... نبود ) کسی بود که مردم را به موقع برای خوردنِ سحری بیدار کند پیش ازآنکه دیر شود . او که صدایی خوش داشت ، ساعتی پیش از اذان صبح ، بر پشت بامی مشرف به آبادی میرفت و با آوای خوشش دعای سحر را به بانگ بلند میخواند . مردم کم کم به صدایش بیدار شده ، سحری خورده و کم کم آماده ی اذان می شدند . وقت اذان هم او ، اذان صبح را هم میگفت و سپس دعای هر روز را می خواند . و اینگونه بود روزگارِ نچندان دورِ مردمِ سرزمینِ من !
عکس و مطلب : احمد فرهادی پور
@lenjaniha1
" یک گنجینه ی نوستالژی "
اگه اوروزا یکی قسم میخورد که یه همچین مجموعه ای را یه جا و کنار هم دیده ، شک نداشتیم که توی خواب دیده !!!
عکس و گردآوری : احمد فرهادی پور
https://eitaa.com/bamdademehr
" دفترهای قدیمی ، کدومش را داشتی ؟ یادت میاد ؟ از کدومش خاطره داری ؟ میشه بگی ؟ "
چه لذتی داشت داشتن یک دفتر نو و سفید !
عکس و گردآوری : احمد فرهادی پور
https://eitaa.com/bamdademehr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" درختان را از یاد نبریم ! "
یکی از رنجهای ناپیدای ذهن من ، درختان بی زبونی یه که بی هیچ دفاعی از خودشون ، و بدون هیچ جار و جنجالی ، در سکوت مطلق ، در آشوب تکنولوژی بشری ! نابود میشند .
کلیپ : احمد فرهادی پور
https://eitaa.com/bamdademehr
" گذری و نظری "
از میان شهر اهواز ، کارون ، هزاران ! سال است زنده است ! بر عکس زاینده رود که ، انگار ، این سالهای اخیر ، به دوران یائسگی اش میرسد ! البته کارون هم وقت و بی وقت ، دلش ، گاه کدر میشود و گاه صاف . نمیدانم آن سالهای خیلی قبل تر ها ، چگونه بود ، اما این سالها اوضاعش بالا و پایین ، و ، تیره و صاف است .
اگر مثل من از خوردن ماهی ، مانع چندین ساله ی گنگی نداشته باشی ، ( که حتی بویش هم نتوانی تحمل کنی ) ، خیلی خوش بحالت میشود چون بازارهای ماهی و میگو فروشها ، انواعش را بتو عرضه میکند . منکه هیچوقت با دیدن ماهی ، ذائقه ام نتنها تحریک نمیشود که حس بدی هم پیدا میکنم . اما شما اگر اهل دل ! باشی ، کنج معده ات قیلی ویلی میشود .
" گذری و نظری "
اوایل دهه شصت بود که برای اولین بار با اسم میگو آشنا شدم هیچوقت هوس خوردنش را نداشتم اما ولع عجیبی برای دیدنش ، بررسی کردنش ، تشریحش ! داشتم به عنوان یک موجود دریایی ! بجای اینکه دلم برای خوردنش غنج برود ، روحم برای لمسش و واکاوی اندامش پرمیکشید . خوزستان و بازار اهواز ، فرصتی ست برای هم آنهایی که عاشق خوردنش هستند و بینوایانی ( مانند من ) که دیوانه ی وارسی اش باشند .
" گذری و نظری "
باران میبارد . هوا سرد نیست . اما باران میبارد . هشدار قرمز سیل داده شده . سطح کارون بالا آمده . برخی از خیابانها آبگرفتگی دارد . اما جوری نیست که نشود آمد و شد نکرد . بازار ، مردم و مشتریهایش را از دست داده . تک و توک هستند اما نه آنگونه که انتظار میرفت از این شب عید . روی پل ها ، عشاقی را می بینی که شاد و سرمست ، زیر باران میروند !
" گذری و نظری "
از اهواز که بطرف آبادان براه بیفتی ، میانه های راه ، کم کم برکه های کوچک و بزرگ آب ، گاه آرام و گاه ناگاه ، خود را در آغوش نگاهت میپاشند . تا اینکه به شادگان میرسی . تالاب شادگان ترا در بر میگیرد . دورتا دورت آب است و نیزار . و روستایی کوچک که مردمانش با قایق ، برای چرخاندنت و ، معاش خود ، به استقبالت می آیند . به گرمی هوا ، میپذیرندنت . میانه ی تالاب نسیمی خنک پوستت را با لذت میساید . گفته هاست که بالای صد گونه موجود از پرنده گرفته تا جونده و چرنده ، در این تالاب زندگانی بسر میبرند که البته ، بنا به فراخور فصول ، مهمانان و کوچندگان از قاره های دیگر هم می آیند و میپرند .
" گذری و نظری "
به آبادان که پا بگذاری ، خرمشهر هم ترا فرا میخواند . خرمشهر و شلمچه دستشان در گردن هم است . برای آنها که هم سن و هم نسل منند ، شلمچه حکایتهای گفتنی و ناگفتنی ِ خارج از شمار دارد . آنهایی که میدانند ، میفهمند چه میگویم . شلمچه برای آنهایی که تجربه ی ملموسی از جنگ ندارند ، فقط تفرجگاه کوچکی ست که چندتا ادوات اسقاطی جنگی دارد . همین . اما برای من ( گر چه خود ِ شلمچه نبودم ) آلبوم عکس ِ خاطرات ِ ویژه ای گشوده میشود بنام ،" زمان جنگ " .
" گذری و نظری "
هندیجان ...
اگر روزی گذرت به هندیجان افتاد ،
" ... تو فقط بخند ... "
هندیجان عجین شده با ؛ لنج و ته لنجی . لنج ها که دایم کالاهایی را میبرند و مییییییی آورند . یعنی بیشتر می آورند تا اینکه ببرند . و در نهایت انواع کالاهای خارجی را بصورت جزیی می آورند و با عنوان ته لنجی عرضه می کنند . از لوازم خانگی گرفته تا آرایشی و خوراکی و ... اما ، در ازدحام خرید نوروز و هیاهوی بده بستان پول و کالا ، روی در فروشگاهی که وسایل ورزشی میفروخت ، چشمم به نوشته ای افتاد
:" میان اینهمه فاجعه تو فقط بخند "
ناگهان مجذوبش شدم . اجازه خواستم و عکسی گرفتم . این جمله فهمش ساده است اما درک اش ، خیلی فهم میخواد و عمل کردنش ، خیلی خیلی درک و فهم میخواهد . صفای سعید .
احمد فرهادی پور