👆 گلزار شهدای «هویزه»
🥀 یاد ایّام😢
🍃 به مناسبت؛ سالروز
🌹 شهادت مظلومانهٔ «سید حسین علم الهدی»
🌷 و یاران رشیدش در خاک پاک هویزه
💐 اعلی اللّه درجتهم فی اعلی علییًن
🍀#دوبیتی«#هویزه»(۴۰)
🥀 دلی از غصّه ، خون داره هویزه
هوایی ، لاله گون داره هویزه
🌷ز آه لاله های خفته در خاک
سری بر آسمون داره هویزه
👆(۴۰) از مجموعه«# دو بیتیهای #دفاع مقدّس»
❤️#ابوالفضل فیروزی(نی نوا)
🗓۱۳۷۴/۱۰/۱۶
🦋@banavayeneynava
🌷به مناسب روز بسیج استاتید و
🥀 سالروز شهادت مجاهد نستوه
🌹دکتر«مصطفی چمران»
💐 (اعلیاللّهدرجته فی اعلیعلییّن)
🍀#رباعی «#شهید عشق»(۵۲)
🌷به روزان شرزه شیر رزم و میدان
به شبها در عبادت بوده رهبان
🌹امیر فتح کردستان و لبنان
شهید «مصطفیٰ» استاد «چمران»
☘ صلوات!
❤️ ابوالفضل فیروزی(نی نوا)
۵۳- از مجموعه#رباعیّات«#شرح مجموعه گل»
بخش#دفاع مقدّس
🗓۱۴۰۰/۳/۳۱
🆔@banavayeneynava
🥀🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ «یاد ایّام» (فَذَکّرهُم بایّام الله) 📗قرآن کریم/ابراهیم/۵
👆چهل وهشتمین«شب خاطره»حوزهٔ فرهنگی - هنری تهران
🌘 تاریخ؛ ۲ /۹ /۱۳۷۵
🌼 قرائت شعر و بیان خاطرهای ازسالهای «دفاع مقدّس»
🌷در باره دوست صمیم وسالک طریق طلبهٔ شهید
🌹«محسن حاج رضایی» (رضوان الله تعالی علیه)
❤️ ابوالفضل فیروزی (نی نوا)
#دفاع مقدّس #شهید
🗓۱۴۰۲/۶/۳۰
🆔@banavayeneynava
👆در رثای رفیق طریق و دوست شفیقم 🌹شهید «محسن حاج رضایی»(رض)
🦋🌷«آخر کار من و تو»(۱)🌹🦋
🦋یاد باد! آنکه سحر بود وبهار من وتو
شمع بود وگل وپروانه ویار من وتو
🥀لب جو بود وبهارگل وگلبانگ هَزار
شب مهتاب و می وبوس وکنار من وتو
🦋فرش از مشک وگل وسبزه وفرّاش صبا
آسمان خیمه و آب آینه دار من وتو
🥀باده در جام وجهان بود به کام تو ومن
جان و دل بود سر میز قمار من وتو
🦋ابر می ریخت گهر بر سر و روی تو ومن
باد میکرد گل وبوسه نثار من وتو
🥀باد وباران تو ندیدی که درآن روز چه کرد!؟
برد اندوه دل وشست غبار من وتو!
🦋ای خوشا! آن دم انس وسحرخلوت راز
محفل گرم و شب شعر وشعار من وتو!
🥀آه و افسوس! که آن خاطره چون ابر گذشت
ریخت پیمانه که بشکست خمار من وتو
🦋رفت ایام بهار وگل وگلبانگ هزار
رفت آن شادی وامید وبهار من وتو
🥀لاله ای نیست که تا بزم چمن افروزد
نرگسی نیست که بیند ،شب تار من وتو
🦋باد گل بیز نیامد ،دگر از کوچهٔ ما
تا پریشان شود آن زلف نگار من وتو
🥀کو نسیمی ،که به آفاق برد بوی تو را؟
چه شد آن ابر که شوید گل وخار من وتو؟
🦋خبری نیست دگر از گل و پروانه وشمع
مگر آیند به خواب وبه مزار من وتو!
🥀بیخبر رفتی و رفت از دل من صبر وقرار
اینچنین بود مگر قول وقرار من وتو؟!
🦋من در این راه امید وتو به میعاد شهید
تاکجا باز بیفتد؟ گذار من وتو
🥀تو وآن آتش وصل ومن واین آتش هجر
فرق بسیار بود ،بین شرار من وتو
🦋آتش طور کجا ومن مهجور کجا؟
تا کجاها بکشید آخر کار من وتو!
❤️ ابوالفضل فیروزی(نی نوا)
🔻تذکر؛ ۱-ازمجموعه اشعار رثایی«#دفاع مقدّس»
🗓۱۳۶۹/۱۱/۲۲
🆔@banavayeneynava
🦋🌹
🥀
🍀 گذری بر زندگی دوست عزیزم
🥀 شهید«محسن حاج رضایی»
💐 اعلی اللّه درجتة
♦️بخش (۱)
💐 ۱-«پرستوهای مهاجر»🦋🌷🦋🌹🦋🥀
♦️شایان ذکراست مقدمتاً متذکر شوم ؛ از آنجا که این بنده روسیاه؛
" ابوالفضل فیروزی"(نی نوا) بنابر رابطه مودّتی که با شهید «محسن حاج رضائی»داشتم ونیز عقد اخوتی که در عیدغدیر سال۱۳۵۹ بستیم وسالها به اصطلاح«رفیق خانه وگرمابه وگلستان یکدیگر بودیم!» وگاهی دربرخی جبهه ها وعملیاتها نیز با ایشان همراه وهمسنگربودم.
ودرسال آخرعمرشریفشان نیزاین رشته مودّت بنابر پیشنهاد آن شهید به قرابت سببی وپیوند ازدواج با یکی از خواهر زادگانشان(که قرابت اعتقادی وسیاسی باهم داشتند) منجرشد واین رشته الفت مستحکمترگردید.
به همین جهت بنده ازآن شهید عزیز خاطرات جالب تلخ و شیرینی دارم و برخود فرض میدانم که برخی نکات، مشاهدات وخاطرات او را - علیرغم چندان مشغله - به قلم قاصر خویش درحوصله مجال فضای مجازی فاش نمایم ،که گفتهاند؛
«بهتر آن باشد که سرّ دلبران
گفته آید درحدیث دیگران»
تا که قبول افتد وکه درنظر آید!
🌹شهیدحق«محسن حاج رضایی»فرزند مرحوم حاج «میرزا محمد»درسال ۱۳۴۲درخانوادهای مذهبی در شهرستان "محلات" دیده به جهان گشود.
وی پس از طی دوران کودکی،تحصیلات خود را در همین شهر ادامه گذرانید وموفق به اخذ دیپلم در رشته «فلزکاری» گردید.
با شروع جنگ تحمیلی او نیز مانند دیگر خیل جوانان غیرتمند دفاع از وطن ودین خود را برخویش فرض دانست وبرای ادا این تکلیف الهی، نخستین بار ازطریق سپاه پاسداران شهرستان«محلات»به جبهه غرب(مهاباد کردستان) عزام گردید.
در دومیّن بار پس ازعزیمت به همان منطقه ، مورد اصابت ترکش فرار گرفته ومجروح شد وپس ازمدتی بستری شدن در بیمارستان بهبودی یافت ومرخص گردید.
به محض بازگشت به موطن خویش محلات، به عضویت رسمی سپاه پاسداران محلات در آمدند وبرای خدمت به استخدام این نهاد مقدس درآمد.
دو سال عضو سپاه پاسداران محلات بود و در این مدت گاه وبیگاه درمواقع ضروری عازم جبهه حق علیه باطل میشد.
درعملیات فتح المبین(۲/ ۱/ ۱۳۶۱)
برادرعزیزش پاسدار«مهدی» به شهادت رسید واین مصیبت عزم او را برای حضور فعال ومستمر درجبهه های حق علیه باطل بیشتر جزم کرد.
بعد ازآن نیز مصیبت شهادت رفیق شفیقش«مسعود قائنی» وی را سخت متاثر ومتألم نمود!چنانکه برای ملحق شدن به او دیگر آرام وقرارنداشت!
گرچه قبل از شهادت او تمایل داشت باخواهر آن شهید ازدواج نماید ولی بدلیل مخالفت وعدم رضایت مرحوم والده محترمشان ،متاسفانه! این ازدواج صورت نگرفت!
از آنجا که فضای نظامی چندان با روحیهاش سازگار نبود، پس از دو سال خدمت مخلصانه در سپاه،از آن انصراف داد وبرای فراگیری علوم دینی وارد حوزه علمیهٔ قم گردید.
وی طی چهار سالی که درحوزه علمیه مشغول تحصیل بودند، در مواقع ضروری چندین بار جبهه رفت و درعملیاتهایی مهمی چونان؛«خیبر» «بدر» و...شرکت کرد تابلاخره در عملیات سنگین واستراتژیک«والفجر ۸»(۶۴/۱۱/۲۳) درمنطقه ٔ«فاو» عراق ،بعد از رزمی بی امان، دراثر اصابت ترکش به پیکر پاکش ، روح بلندش به ملکوت اعلی پرکشید.
در اواخر جنگ یعنی مرداد سال ۶۸درعملیات«مرصاد»برادر کوچکترش طلبه شهید«علی»به دست منافقین متاسفانه بطرز فجیعی به شهادت رسید!
لازم به ذکر است؛ بردار ارشد وناتنی ایشان مرحوم حاج«محمدرضا رضایی»که شغلش خیاطی بود وخود نیز پدر خلبان رشید شهید«غلامعلی رضایی»است.
از برادران تنی ایشان یکی پاسدار جانباز حاج«حسین»نام دارد، که ازنظر سنی از محسن کوچکتراست.
او نیز در سالهای دفاع مقدس درجبهه خدمت کرده ومسوولیتهای خطیری مانند اطلاعات عملیات، وتخریب را به عهده داشته وچندبار نیز درجبهه مجروح شده است. وی اینک چندین سال است بازنشسته شده ومدتیست در حوزه علمیه قم به تحصیل علوم دینی مشغول است.
همچنین کوچکترین بردار ایشان حجت الاسلام حاج شیخ «حسن» نام دارد واینک امامت جمعه وجماعت شهر نیمور هستند.
درآخرین روزهای دفاع مقدس پس از شهادت طلبه شهید«علی»که درعملیات مرصاد(۶/ ۵/ ۶۷)متاسفانه! به طرز فجیع به دست گروهک منافقین درعملیات مرصاد به شهادت رسید.
بنده که در آن زمان وآن منطقه عملیاتی توفیق حضور داشتم، به اتفاق برادرشان حاج حسین پس از تفحص وجستجوی زیاد، جنازه آن شهید را درحواشی شهر اسلام آباد غرب درچاهی پیدا شد.
درضمن بنده در رثای این شهیدو برادران شهیدش ،سروده هایی دارم که به پیوست میآورم.
یکی از آنها رباعی ذیل است که در رثای این سه برادر شهید، پس ازشهادت«علی»سرودهام ،که با اندکی تفاوت بر سنگ مزار او حک شده؛
🌷«در پای توصد سرو سهی آوردیم
یک باغ گل محمدی آوردیم
درمسلخ عشق تو هزار اسماعیل
چون مهدی ومحسن وعلی آوردیم»
💐رحمة الله علیهم رحمة واسعه وحشرهم الله مع الشهدا والصدیقین بحق محمد وآله الطاهرین.
ادامه دارد...⏪
❤️ابوالفضل فیروزی(نی نوا)
#دفاع مقدّس #شهید
🗓۱۴۰۰/۶/۱۲
🆔 @banavayeneynava
🦋🌹
🥀
💐سیرهٔ «شهید محسن حاج رضائی»
♦️ بخش(۲)
🦋۲-«سیمای محسن»
سالک طریق وطالب تحقیق، شهیدسعید ورفیق شفیق «محسن»ابن حاج میرزا محمد«حاج رضایی»(ره) جثهای نحیف وسیمایی دلنشین وجذاب داشت.
اوعمر قلیل وشریف خود را در بندگی حق سپری کرد.
وبراستی ازمصادیق بارز«رهبان باللیل واسدّ فی النهار» «وحاسبوا قبل آن تحاسبوا وموتوا قبل آن تموتوا»بود. وتداعیگر این فراز خطبه متقین علی(ع)؛
«اگرنبود اجل معینی که خدا برای هرکس قرار داده ،از شوق ثواب وبیم عذاب، چشم بهم زدنی جان در کالبدشان قرار نمیگرفت!»
وبراستی اوچنین بود واز شوق لقاءالله وزیارت اولیاءالله سرازپا نمی شناخت،بالاخص بعد ازشهادت رفیق شفیقش«مسعود قائنی» قرار وآرام نداشت.
وبه مصداق شریفهٔ«کونوا دعاة الناس بغیر السنتهم» بیش وپیش ازآنکه به زبان امربه معروف وناهی ازمنکر باشد خود به معاریف عامل بود واز منکرات پرهیزمیکرد.
ازویژگیهای بارز اخلاقی او «تولی وتبری»وجاذبه و دافعه»اش بود! یعنی نسبت به فاسقین بخصوص ضد انقلابیون و معاندین اسلام ودشمنان ولایت فقیه ،بهشدت دافعه داشت وآنهایی که قابل هدایت نبودند ،حتی اگر ازخویشانش بودند،طرد میکرد!
نسبت به حزباللهی ها ارادت میورزید. امابه راحتی با هرکسی مأنوس نمیشد.
دربرخی عملیاتهای مهم حضور داوطلبانه داشت و به موجب این موهبت الهی،ازکسانی بودکه مشمول لطف واردات خاص امام راحل(ره) بود وبارها برملکوت دست وبازوی توانمند او نشان پرافتخار «بوسه روح اللهی»خورده بود وهمین بساست ورا صحبت صغیر وکبیر!
روحی لطیف وقلبی سلیم داشت،
همواره تمیز بود وغالبا معطر ، اهل ذوق و ادب وهنر بود.
زمانی آواز وموسیقی سنتی گوش میکرد
در خیاطی نیز-که شغل مورثی پدرش بود- مهارت داشت.
خوبمینگاشت وخطی خوش داشت
واندکی هم طبع شعر، گاهی سرودههایش رابرایم میخواند واز بنده- بخاطر دستی که در فنون شعرداشتم- نظرم را جویا میشد.
بعد شهادتش برخی ازسرودههایش همراه وصیتنامه اش، بهضمیمهٔ کتابچه دعایی چاپ ومنتشرشد.
حافظه قوی وهوش ونبوغ سرشاری داشت ومطالب عمیق را زودمیفهمید، درسهایش راخوب میخواند وبا اینکه بیشتر دوران تحصیلش را درجبهه میگذرانید از درسهایش عقب نمی افتاد.
زاهد وقانع بود ودرخوراک و پوشاک ومعیشت زندگی با اندکی که حفظ آبرو شود قناعت میورزید وخود این مسأله را گاهی که درحجرهاش بیتوته داشتم یابه منزل ما میآمد،به عینه شاهد بودم.
با
اینکه مدتها در حوزه تحصیل میکرد حقوق و شهریهای را نمیگرفت.
از نظرتحصیلات حوزی با اینکه درسش را تا حدی خوانده بود که میتوانست ملبس به لباس روحانی شود،از درآمدن در کسوت روحانیت اجتناب میکرد.
وقتی از او سوال میکردی که چرا لباس روحانی را نمی پوشی!؟
پاسخ میداد«این لباس مقدّسی است وهرکس نمیتواند با اندکی تحصیل، ملبس به این لباس گردد!»
اهل جمعه وجماعت بود وبا اینکه تنهایی را ترجیح میداد، حتی الامکان بیشتر فرائض را به جماعت ادا کند.
اهل سیر وسلوک ،ذکر وفکر ،صَمت وصُمت ،سَهَر وعزلت ،دعا واستغفار، تهجّد ونافلهٔ شب بود.
دعای کمیل،مناجات شعبانیه وزیارت عاشورایش معمولا ترک نمی شد.وگاهی توفیق میشد به اتفاق هم از محلات یا قم به تهران میآمدیم، تا درمراسم دعای کمیل که در مهدیه تهران شرکت نماییم.
چونان حضرت ابوذر ،غالب عبادتش
سکوت وتفکر بود وگاهی چنان درخود فرومیرفت واندوهیگن میشدکه از اطرافیان غافل میگشت،چنانکه اگر کسی که او را خوب نمی شناخت به او گمان بد میبرد.
ازحرف لغو وبیهوده وشوخیهای مبتذل پرهیزمیکرد،چنانکه بارهاخود شاهد بودم، کسانیکه را که سخن لغو می گفتند ویا غیبت میکردند، نهی مینمود ودراین مورد با احدی رودربایستی نداشت!
در تشییع جنازه شهداومراسم دفن وترحیم آنها ودرصحنه های تظاهرات وراهپیمائیهای دوران انقلاب و بعداز آن شرکت میکرد.
درکتابخانهٔ محقرش بیشتر کتب درسی حوزوی و وتفسیری و روایی ومذهبی وعرفانی وشاعران عارف مسلک بود.
چنانکه اشاره شد بنده بعد انقلاب با وی توفیق آشنایی وبعد دوستی پیدا کردم ودر سال عیدغدیر سال ۱۳۵۹ برای ابد عقد اخوت ومودّت بستم وسپس در اواخر عمر شریفشان با یکدیگر قرابت سببی پیدا نمودم ، تازمان شهادتش، شاهدتحولات روحی وسلوکیش بودم واز او خاطرات تلخ وشیرینی جالبی درسفر وحضر به ویژه در زمان دفاع مقدس دارم که بعضاً به آنها اشاره خواهم کرد.
البته قبلا برخی ازآنها را درمحافل نقل کردهام ویادر مطبوعات چاپ ومنتشر گردیده واگر توفیق شد، برآنم که انشاالله درمجموعهٔ خاطراتم ازسالهای دفاع مقدس همراه باعکسهایی که باهم درجبهه انداختهایم، چاپ ومنتشر سازم.
درخاتمه ازآنجا که بیش ازاین سخن درباره شخصیت والای او دراین مقال نمیگنجد.انشاالله ،در مجال بعدی به بیان گزیدهای ازخاطراتش خواهم پرداخت!
«شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار! تاوقت دگر»
⏪ادامه دارد
❤️ابوالفضل فیروزی(نی نوا)
#دفاع مقدّس
🗓۱۴۰۰/۶/۱۲
🆔@banavayeneynava
2⃣م
🍀یاد ایٌام
الف-۳-خاطرهای ازدوست شهیدم
محسن حاج رضائی(ره)
🌼«نماز با بهجت»
در اوان طلبگی دوستم عزیزم شهید «محسن حاج رضایی»سفری به قم داشتم وچند شبی را میهمان او در حجرهاش بودم.
سحرگاهی به اتفاق وی پس از تشرف به حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(س) و زیارت آن حضرت برای اقامه نماز صبح به مسجدی که آیت الله بهجت درآن امام جماعت بودند، مشرف شدیم ودر صف دوم ولی پشت سر معظم له جایی برایمان بازشد ونماز را به ایشان اقتدا کردیم.
در سجده دوم رکعت آخر، ناگاه صدایی شبیه صیحهای سوزناک که بسختی میشد فهمید، صدای آدمیست! مرا به خنده واداشت!
محسن نیز که درکنارم، درحال سجده بود متوجه قضیه شد وچندباری با دستش به من ضربه زد، تا مثلا ادامه ندهم!
ولی از آنجا که دراین مواقع نفوس ضعیف، بیشتر تحریک میشوند، کنترلم را از دست دادم وناخودآگاه صدای خندهام بلند شد ونمازم شکست ویاطل شد!
ازخجالت بسرعت جماعت را ترک کردم ودر انتهای صفوف نمازم را دوباره اقامه کردم.
پس از نماز محسن -درحالیکه میخندید- پیشم آمد وگفت؛ اخوی نزدیک بود نماز ما را هم باطل کنی!
به او گفتم؛ مگر تو آن صدای عجیب را نشیدی!؟
راستی این صدا چی واز کی بود!؟
گفت؛ بله! شنیدم، نالهٔ جانسوز آقای بهجت بود!
مگرچنین حالی تاکنون از ایشان در نماز ندیده بودی!؟
با تعجب گفتم؛ نه!...واقعاً؟
با تبسّمی گفت؛ بله!
ومن که تا آنوقت چنین حالی از آقای بهجت ندیده بودم وهر چیزی را تصور میکردم،جزاینکه صدا ازسوی ایشان باشد!
وتازه متوجه قضیه شدم واستغفار کردم واین بیت در ذهنم آمد؛
«میان عاشق ومعشوق حالیست
چه داند!؟ آنکه اشتر میچراند!»
البته بنده شناخت اجمالی از آقای بهجت داشتم ،ولی درآن زمان واقعا باحالات عرفانی ایشان آشنایی نداشتم ،ضمن اینکه معظمله درآن وقت مانند اواخر عمر شریفشان برای عوامی چون من، چندان معروف نبود!
ولی ازآنجا که ارادتی وافر به دیدار علمای ربّانی داشتم، چندباری توفیق زیارتشان دست داده بود وحتی یکی دوبار نیز در نمازجماعت ایشان شرکت کرده بودم،ولی خب تاآن روز واقعاً چنین حالتی از ایشان مشاهده نکرده بودم!
گاهی که به شهرها سفر میکردم، در مجالاتی که پیش میآمد به زیارت علما وعرفای آن سامان می شتافتم، ویا اگر تصادفاً به یکی از این بزرگان برخورد میکردم،از او میخواستم که در دفتر مخصوصی که غالبا همراه داشتم نظرشان را نیز بیادبود بنویسند.
دراین رهگذر برخی ازعلما وحتی مراجع عظامی مانند ؛ آیتالله مرعشی، علامه جعفری و همچنین برخی علمای محلّات، ازجمله حاج آقا سید طه مقدسی، حاجآقا حسن انصاری (رحمه الله علیهم) این دفتر را به خط خویش، مزیّن کردهاند وبرای هریک ازآنها خاطره دارم که اگر انشاالله توفیقی شد، درجای خود خواهم گفت!
ولی دراینجا خاطرهای را که مدتی قبل ازاین اتفاق با آیت الله بهجت(رض) برایم رویداد، نقل نمایم؛
یکبار که ازجبهه مرخصی آمده بودم وباز قصد برگشت ازمسیر قم به جبهه را داشتم ومصادف با شب جمعه بود توفیقی شد درحرم مطهر حضرت معصومه(س)بیتوته کنم، تا پس از نمازصبح با قطار عازم جبهههای جنوب شوم.
سحرگاه حضرت آقای"بهجت" به حرم مشرف شدند ودر مسجد بالاسر حضرت وجنب قبور مراجع عظام نافله شب را اقامه کردند وسپس به تعقیبات پرداختند.
بنده نیز حین دعا ایشان را زیر نظر داشته ومترصد بودم که چون فارغ شوند، ضمن دست بوسی، دستور ذکر وسلوکی از ایشان گرفته واز وی نیز بخواهم که برگی ازآن دفترکذایی را بهخط خویش مزیّن سازند، ولی چون وقت اذان شد، برخاستند تاجهت اقامه نمازجماعت به مسجدشان بروند، بلافاصله جلو آمدم وبعد سلام وعرض ارادت! ضمن سؤالاتی ازایشان استدعا کردم که نظر مبارکشان را درباره انقلاب بنویسند.
چون حقیقتاً درباره مواضع ایشان نسبت به انقلاب شایعاتی شنیده بودم، که درآنزمان که در اوج شورانقلابی وعنفوان جوانی بودم، برایم قابل هضم نبود!
ایشان در پاسخ فرمودند؛«که الان وقت ندارند ومعذورند!»
اما چون اصرارکردم، فرمودند«پس از نمازصبح به مسجدشان بیایم تا آنجا به سؤولاتم پاسخ دهند»
ولی چون بلیط داشتم ومعذور! وقصدداشتم بعد نمازصبح حرکت کنم تا به ساعت حرکت قطار برسم،اصرار کردم، اگر ممکن است،عجالتاً درحد چند خط دفتر ما را مزین کنند!
وایشان حدیثی ازحضرت باقرالعلوم(ع)بدین مضمون انشا فرمودند؛
«مَنْ عَمِلَ بِمَا یعْلَمُ عَلَّمَهُ اللَّهُ مَا لَمْ یعْلَم- هرکس عمل کند به آن چه میداند، خداوند به او میآموزد آن چه نمیداند!»
وسپس مرا سفارش به نافله شب فرمودند.
به ایشان عرض کردم، اگرگاهی به دلیل خستگی ویا معذورات،دیگر چنین توفیقی نداشتیم، دستوری هست که جایگزین شود!؟
ایشان با اندکی تأمل ونگاهی ژرف به بنده فرمودند؛
«قبل ازخواب برقرائت دوآیهٔ آخر سوره مبارکه بقره، مداومت داشته باش!»
وسپس بادعائی وداع نمود وبسرعت از حرم خارج شدند.
رحمهالله علیهم رحمة واسعه!
❤️ابوالفضل فیروزی(نی نوا)
#دفاع مقدّس
🆔@banavayeneynava
3⃣م
🦋🥀
🌷
🌷۵-«نماز مجنون»
در آغازین روزهاي بهاری ۱۳۶۳ به منطقه عملياتي خيبر اعزام شدیم ،تا در پدافندی عمليات سترگ واستراتژی خیبر- که تصرف جزایر مجنون شمالی وجنوبی بود- مستقر شویم.
گردان ما(المهدی شهر محلّات ویکی ازگردانهای لشکرعلی ابن ابیطالب استان مرکزی) نیز که مدتی برای این امرآماده شده بود، شبانه همراه با دیگر گردانها از ساير لشكرهای پياده از طريق پل۱۳ کیلومتری معلق ومعروف خيبر به جزيره شمالي وازآنجا به جزيره جنوبي اعزام شديم.
پس از دو روز حرکت وتوقف، در دل شب به خط مقدم جنگ در ضلع جنوب غربي جزيره رسیدیم.
نيروهاي قبلي نیز با تحويل خط مقدم به ما، منطقه را ترك كردند وما در سنگرهاي کمین از پيش احداث شده آنان مستقر شديم.
در نخستین شب، بنده که«کمک آرپیجی» شهید«محسن حاج رضایی»بودم ،باهم دریک سنگر مسقف کوتاه بسیار محقر دونفره جاگيرشديم.
معمولا وقتی ما دو به دو بودیم، برای اینکه ثواب جماعت برده باشیم ،محسن مرا به اجبار اصرار پیش میکشید ونمازش را به این کمترین اقتدا می نمود.
ولی این بارچون اقامه نمازجماعت آن هم در سنگر میسور نبود! به محسن پیشنهاد دادم که در سنگرمان نوبتی نمازمان را نشسته بخوانیم!
محسن گفت«نه! شما راحت باش! ودر همان سنگر نمازت را بخوان ومن هم بیرون کنار سنگر نمازم را اقامه می کنم»
وبعداز سنگر خارج شد وكنارسنگرمان که درحاشیه جادهای بود که دوطرفش آب و نيزار و باتلاق بود، جای نمازش را آماده ميكرد كه من بهش اعتراض كردم وبا يادآوري دستورفرماندهی لشکر(شهید مهدي زين الدين)كه به نيروهاي اعزامي تاكيد كرده بود كه نمازتان حتماً داخل سنگر بخوانند! گفتم؛
« حفظ جان واجبه عزیزم!چرا نمازت را داخل سنگر نمیخوانی!؟»
با آرامش ولحني شوخي آميز توام باخنده ملیحی گفت:
«نمازخواندن در سنگر برشما واجبه و برمن مباح!»
وسپس اذان واقامه گفت وتکبیر نماز را داد وبه نماز ايستاد.
با خودم گفتم، خب مگه تو چه فرقی با دیگران داری!؟
و این خطوه شیطانی در ذهنم خطور کرد که او تصور میکند مثلا خیلی عارف است! وما عامی!
با اینحال از سنگر بيرون آمدم وغافلگیرانه! نمازمغرب را به او اقتدا نمودم.
درمیانه نماز كه رسيديم، برق دهانه توپ یا خمپاره دشمن روشن شد واین یعنی دشمن ما را دیده وبه اصطلاح گرای ما گرفته ودقایقی بعد آن توپ یا خمپاره بر سرمان یاحداقل درنزدیکیمان فرو خواهد نشست!
هنوز دراین فکر وخیال بودم ،که حدسم درست در آمد و صفیر خمپاره ۸۱ زوزه كشان سينه افق را شكافت و در چندگامی مان منفجرگردید. قامت نماز را شكستم و زمينگير شدم. پس از اینکه ترکشها در اطراف ما فرو بارید! وگرد وغبارمعرکه فرو نشست! ترکشی به ما اصابت نکرده بود و محسن نیز همچنان با آرامش وطمأنیهای خاص به تکرار این آیه شریفهٔ سوره حمد مشعوف بود«ایّاک نعبد وایّاک نستعین!»
ومن مات و مبهوت برخاستم تا نماز را ادامه دهم که دوباره صدای غرش توپ دو زمانه فرانسوی دشمن، آسمان جزیره را درید وچنان غرشش را عنقریب احساس کردم که باخود گفتم دشمن گرای ما گرفته واین بار با این توپ برسرمان خواهد نشست!
ولذا به سرعت مجدداً زمینگیرشدم وشهادتینم را میگفتم که ناگهان انفجاری عظیم با صدایی مهیب درکنارمان رخ داد! چنانکه موج انفجارش به شدت مرا تکان داد و درخشش وحرارت ترکشهای سنگین وآتشین آنرا کاملا حس میکردم! چون دود ودم وترکش ها فرود نشست! بلافاصله سربلند کردم تا ببینم محسن درچه حالیست! دیدم همچنان به نماز ایستاده و با شوروحال وآهنگی خوش، مترنم به ذکر رکوع است وچنانکه گویی تمام اشیاء اطرافمان حتی ترکشهای خمپاره با او همآوا با او میگویند؛
«سبحان ربیّ العظیم وبحمده!»
ومن بهت زده، شرمسار دست از پا درازتر! سینه خیر به داخل سنگر غلطیدم ودراین اندیشه بودم که نکند محسن تیر و ترکشی خورده! ولی حرمت نماز را نگه داشته وان را نشکسته است!؟
ولذا سرک کشیدم تا اورا رصد نمایم.
اما بحمدالله! ترکشی نصیبش نشده بود و همچنان مشعوف به اقامه نماز بود!
همچنان مضطرب ومترصد بودم تا زودتر نمازش تمام شود وداخل سنگر بیاید!
آمّا عجیب آنکه تا انتهای نمازش، دیگر انفجاری درنزدیکی ما رخ نداد! گویا تمام توپ وخمپاره ها برای تنبه من بسیج شده بودند!
چندی بعد محسن وارد سنگر شد
من بهت زده درحالیکه درچشمانم اشک حلقه زده بود به او خیره شده بودم
واو با آرامش ولبخندی ملیح چنانکه گویا اتفاقی نیفتاده! گفت؛ شماخوبی!؟
پس ازمکثی به اوگفتم؛محسن! گرچه ازتو دروغی نشنیدهام، ولی خب ممکنه کتمان سرّ نمایی! واقعا راست بگو! آنوقت که نماز میخواندی، متوجه اصابت توپ وخمپاره درنزدیکمان شدی؟ و حرمت وادب نماز را نگه داشتی؟ ویا اصلاً چیزی متوجه نشدی!؟
اوگفت؛ «چی ؟!»
ومن پاسخم راگرفتم ودیگرحرفی نزدم!
وبه یاد این بیت حافظ افتادم
«در نمازم خم ابروی تو ، دریاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد»
❤ابوالفضل فیروزی(نی نوا)
#دفاع مقدّس
🗓۱۴۰۰/۶/۱۲
🆔@banavayeneynava
4⃣م
👆جزیرهٔ مجنون
🔹 از راست به چپ؛
🌸 بسیجی ابوالفضل فیروزی(نی نوا)
🌺 سرباز وظیفه بختیار فیروزی
🌷🌦🌷۴-«به مجنون شدم عشق باریده بود!»🌹⛈🌷
🔻۴-۱) قسمت اول...◀️
اوایل اسفند ۱۳۶۲ همراه با گردان«المهدی»
-که متشکل از نیروهای سپاه وداوطلب بسیجی شهرستان محلات وحومه بود - بعد از آموزشهای فشردهٔ رزمی با چند مینی بوس به جبهه اعزام شدیم.
با طی مسافت شهرهای خمین ، اراک ،ملایر ، همدان وخرّم آباد وارد استان خوزستان شدیم و با عبور از اندیمشک و اهواز به سه راهی دارخوئن رسیدیم و درحوالی آنجا در انرژی اتمی(که معمولا مقرّ لشکر علی ابن ابیطالب-ع- بود)مستقر شدیم.
بعد چندی ما را از آنجا به چادرهای نظامی در حوالی دارخوین انتقال دادند ،تا با آموزشهای ویژه برای عملیات آمادگی ورزیدگی بیشتر پیدا کنیم ، معمولا صبحگاهانمان به نرمش و ورزش میگذشت و شبانگاهان گاه به پیاده روی ویا رزم شبانه وساعات فراغت را به امور شخصی سپری می شد و مترصد بودیم؛ کی شب حمله فرا میرسد!
تا اینکه خبر شدیم که عملیات سترگ خیبر آغاز شده ، به همین جهت ما را برای پدافندی وحضور درخطوط مقدم به حوالی مجمع الجزایر مجنون انتقال دادند.
...ادامه دارد ⏪
❤️ ابوالفضل فیروزی (نی نوا)
#دفاع مقدّس
1⃣ ۱۳۷۶
🆔@banavayeneynava
🦋🥀
🌷
🌦🦋🌷۴-«به مجنون شدم عشق باریده بود!»🌹🦋⛈
🔻۴-۲) قسمت دوّم ؛ ادامه خاطره... ⏪
...گرچه از این خبر سترگ غافلگیر شده بودیم ولی بخاطر این فتح عظیم بسیارخوشحال بودیم ، ولی از جهتی دیگر غبطه می خوردیم و معترض بودیم که چرا از شرکت در این عملیات وشب حمله محروم شدهایم!؟
اما با توجه به اینکه بچه هایی که در عملیات حضور داشتند، غالبا خسته و زخمی شده بودند ونیاز به نیروهای تازه نفس بود. برای پدآفندی در منطقه عملیاتی لحظه شماری میکردیم. که ناگاه فرمان رسید که همه باید آماده شویم تا دفع پاتک های دشمن و برای پدافندی عملیات در خطوط مقدم جبهه مجهزو آماده شویم.
به سرعت همه مهیّا ومجهز شدیم وبا وسایل نقلیه به «منطقه طلائیه» انتقال یافتیم ، تا از آنجا در وق مناسب به «مجمع الجزایر مجنون» انتقال یابیم .
به محض رسیدن به منطقه نزدیک طلائیه و پیاده شدن نیروها دستور دادند که جهت استقرار خود مشغول کندن و ساختن سنگر و سرپناهی برای خود شویم.
علیرغم کمبود بیل وکلنگ مناسب گونی و دیگر وسایل سنگرسازی ، بچه ها موفق شدند با تلاش پیگیر و بی وقفه در مدت کوتاهی سنگرهای محل استقرار خود را آماده کردیم.
نزدیکی غروب آفتاب بود ، تازه دست از کار کشیده بودیم وهنوز عرق ما خشک نشده بود که از فرماندهی دستور آمد؛ « نیروها به صف شوند!»
بچهها با اینکه بسیار خسته بودند و تازه داشتند نفسی تازه می کردند ، بلافاصله به صف شدند.
پس از فرمان خبر دار! وآزاد باش! فرمانده گردان گفت؛
« بچهها قراره همین حالا جهت پدافندی به جزیره مجنون برویم ، بنابر این برای گرفتن مهمات وتجهیزات لازم ومربوطه خود به مسئولین تدارکات و مهمات مراجعه نموده و خود را آماده کنید تا مقارن با غروب آفتاب به طرف جزیره حرکت کنیم.»
بچهها به ترتیب و براساس دسته رزمی و مسئولیت خود جهت تجهیز به مسئول مهمات و تجهیزات مراجعه کردند
من نیز که «کمک آرپیجی» دوستم صمیم « محسن حاج رضایی» بودم (طلبه ای فاضل که بعد در عملیات فاو شهید شد) و مانند سایر بچه ها سلاحهای رده رزمی خود که ، همراه با او، جهت گرفتن مهمّات و تجهیزات خود که شامل یک قبضه اسلحهٔ «آرپی جی»وچند موشک ویک قبضه «کلاشینکف»وسرنیزه ، وتعدادی نارنجک دستی ونیز قمقمه بود به مسوول توزیع مهمات وتجهیزات مراجعه نمودیم. طولی نکشید که همه بچه های گردان ،مهمّات مربوطه خود را گرفتند و آماده اعزام شدند، و همگی سوار بر وانتهای «تویوتا»شده و به سوی« مجمع الجزایر مجنون» حرکت کردیم.
ازآنجا که از جهت امنیتی لازم بود ، هوا کاملاً تاریک شود تا دشمن متوجه نشود و ما به سلامت به «مجمع الجزایر مجنون» برسیم، ماشینها عمدا آهسته میرفتند.
من ومحسن و تعدادی از بچههای گروهانمان عقب یکی از همین وانتهای « توییتا» به صورت فشرده سوار شدیم ، بچهها در تنگاتنگ هم درحالیکه سرتا پا مسلح بودند نشسته بودند و با یکدیگر کپ می زدند، گاه شوخی می کردند و برخی نیز زیر لب ذکر می گفتند. محسن نیز در کنار من ذکر می گفت ، کم کم داشت آفتاب غروب می کرد ، وبا نزدیکی به خطوط مقدم بچه ها کم کم ساکت شدند. در هوای ابری وگرگ و میش غروب ، چهره مهتابی ومعصومانه نوجوانان سبز خطی که مشتاق حضور در خطوط مقدم جبهه بودند با آن کلاه خودهای آهنی که برسر بعضی شان بزرگ مینمود ، جلوه زیبا وجذابیت خاصی داشت!
نسیم ملایمی که بوی بهاری داشت و بشارت بهار را می داد به صورتمان را نوازش می داد وگاه خنکی دلپذیری را زیر پوستمان احساس می کردیم.
وگاهی نیر رعد وبرق آسمان همراه با غرّش ونور خمپاره ها وتوپها میادین نبرد از دور سکوت ویا هم همهٔ بچه را می شکست!
در این حال و هوا ، از رادیوی کوچک دستی یکی از بچهها که تنگ ما نشسته بود ،این ابیات قصیده بهاریه سعدی با لحن دلکش خانم مجری شنیده میشد؛
« بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار
آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار...»
📌ادامه دارد...⏪
❤️ ابوالفضل فیروزی (نی نوا)
#دفاع مقدّس
2⃣ ۱۳۷۶
🆔@banavayeneynava
🦋🌹
🦋🥀
🌷
🌦🦋🌷۴- «به مجنون شدم عشق باریده بود!»🌹🦋⛈
🔻 ۴-۳) قسمت سوّم ؛ ادامه خاطره...⏪
در این حال برخی بچه ها نیز زیر لب قرآن ویا دعا و ورد میخواند وگاه باهم در گوشی پچپچ میکردند! وبرخی نیز ساکت بودند! صدای رادیو نیز گاه در دست انداز مخدوش و یا کلّاً قطع می شد ، ولی ازآنجا که قبلاً آن حفظ کرده بودم ، ارتباط ذهنیم را با رادیو قطع نمی شد. هنوز ابیاتی از قصیده باقی مانده بود که ناگهان قطره خنکی در گرگ و میش هوا از چشم آسمان چکید وبا اشک گرم اشتیاق که بر گونههایم نشسته بود درهم آمیخت و مرا به خود آورد!
وسپس قطرات درشترو تندتر و بر سر و رویمان فرو می ریخت!
گویا آسمان گوهرهای درشت خود را نثار راهیان کربلا میکرد! و برحالشان اشک شوق و حسرت میافشاند! هوا نیز دیگر تاریک شده بود و ماشین ها بر سرعت خود میافزوند! هرازگاهی افق اطراف مان ، با آذرخش روشن میشد و لحظاتی بعد تسبیح رعد با غرّشی سهمگین گوشها را مینواخت! گویا آسمان لشکر خود را بسیج کرده بود! و با رجزهای آبدار و غرشهای مدام به طبل زمین میکوفت و از آسمان مانند ناودان باران فرو میریخت! دیگر سرتاپای ما خیس شده بود! حتی پتوهایی که روی سر خود انداخته بودیم نتوانست جلوی آبشار آسمان را بگیرد و آب و زیر پتو روی سر و صورت و بدنمان جاری میشد! چنانکه کف ماشین ،داخل کولهپشتی و پوتینهایی مان پر از آب شده بود!در این فکر بودیم که با این وضع چطور میتوانیم با دشمن روبهرو شدیم!؟
ناگاه ماشین هایی که بر آن سوار بودیم حرکتشان کند شد و کمکم ایستادند ، اول تصور کردیم که به مقصد رسیدهایم و باید از ماشینها پیاده شدیم که صدای برادری که پیاده با بادگیری به تن از کنار ماشینها میگذاشت، شنیده میشد که میگفت؛
« کسی پیاده نشه! از این به بعد وانت ها روی پل شناور حرکت میکنند! بچهها مواظب باشن ، در اطراف ما آب و باتلاقه! سکوت را رعایت کنن! تا دشمن متوجه تردد ما نشه! ...»
سپس وانتها با چراغ خاموش زنجیروار با حرکت هسته و لاکپشتی روی پل حرکت میکردند ، ما احساس میکردیم داخل قایق نشستهایم ،چون علاوه بر حرکت پل شناور ، با فرود آمدن توپ و خمپاره های دشمن ، بر شدت امواج آب هور افزوده می شد و بالا و پایین می رفتیم! بارش و توفان نیزه با هم تاخته بودند ، ظلمت فوق و ظلمت ! چشم چشم را نمیدید! گویا ابرهای عالم سر برهم آورده بودند! و تمام خویش را به مجنون میگریستند! بجز تابلوهای شبرنگ قرمزی که در فواصلی در دوطرف پل جهت هدایت خودروها و در برق آسمان وانفجار توپ ها و خمپاره ها چشم را می نواخت و جز نورهای حاصل از دهانه توپها وخمپارهها و نیز نور حاصل از انفجار آنها در اطراف ما چیزی دیده نمیشد! سقوط یکی از خودروها نیز به داخل آب ترافیک سنگین ایجاد کرده بود! وباعث توقف ماشین ها شده بود، قفل شدن ماشین ها، غرش آسمان ورگبار باران با غرش توپها وخمپارهها .انفجار آنها، چنانکه بحرانی ساخته بود که حتی برای کسانی که پیشتر ما جزیره آمده بودند وبه اصطلاح آب دیده بودند ، ونقش راهنما وهدایت ویا فرماندهی را بعهده داشتند ، صعب و سخت کرده بود! ویاد آور این بیت حافظ بود؛
«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل
کجا دانند حال ما سبکبالان ساحلها!؟»
به لطف خدا پس از چند ساعت ، بدین شکل با سخت ومشقت زیاد بلاخره موفق شدیم ، مسیر ۱۳ کیلومتری پل شناور را طی نماییم و به اول جاده خاک مجنون شمالی برسیم...
ادامه دارد....⏪
❤️ ابوالفضل فیروزی (نی نوا)
#دفاع مقدّس
🗒۱۳۷۶
🆔@banavayeneynava
3⃣
🦋🥀
۴ - به مجنون شدم عشق باریده بود!»🌹⛈
🔻۴-۴)قسمت چهارم ؛ ادامه خاطره...⏪
... پس از طی مسافتی کوتاه در جزیره مجنون شمالی ماشینها در گل و لای سنگین در زیر بارش سنگین و هوای توفانی متوقف شدند! وناچار فرماندهان دستور دادند که بچهها سریع از ماشینها پیاده شوند ولی سعی کنند از جاده خارج نشوند ومتفرق نشوند .
بر اساس دستور بچهها نیز سریع از ماشینها پیاده شدند، ولی از آنجاکه هوا بسیار تاریک و ظلمانی بود و باران بشدت میبارید آرایش نیروها به خورد و عملا ضبط و ربط نیروها انجام نشد! وتقریبا همه نیروها ، به علت شدت تاریکی وبارش وتوفان وگل ولای زیادی ونیز توجیه نبودن وعدم شناخت منطقه ، در اطراف جاده پراکنده و سرگردان شدند! و منطقه اطراف نیز به علت بارندگی زیاد به صورت باتلاقی درآمده بود و قدرت هرگونه حرکتی را از همگان سلب کرده بود! و اغلب تا زانو در گل فرو رفته بودند! و یا همدیگر را گم کرده بودیم و نمیدانستین درکجا وچه موقعیتی هستیم! و چه باید بکنیم و تکلیفمان چیست!
بنده نیز به خاطر سنگینی اسلحه «آرپیجی» وسایر مهمات و تجهیزات همراه ، از رفیق همراه خود «محسن حاج رضایی» ناخواسته جدا افتادم و به زحمت توانستم چند قدمی را در میان آن گل و لای بردارم و در آن وضعیت وخیم ، اتفاقی به یکی از بچه ها برخورد نمودم ، گرچه در آن هوای تاریک و بارانی و توفانی شناخته نمی شد!
گویا او نیز چون من در گل فرومانده بود!
او از من خواستم که سرم از زیر پتویش که روی سرش انداخته بود ، بیاورم ، تا از آسیب شدت باران وتوفان اندکی در امان باشم.
بنده هم از خدا خواسته سرم را زیر پتویش بردم و سلام وعلیکی کردیم وسپس به او گفتم ؛« خب حالا بگو کی هستی عزیزم !؟»
واوبا آرامش و لحنی خاص- که برایم آشنا بود - گفت؛
« بنده خدا!»
و من با تلخندی گفتم ؛« آره میدانم ، بنده خاص خدا!
ولی گفتم نکنه فرشته باشی! که در این وانفسا خدا تو را رسانده!؟ بهرحال هر که میخواهی باش! خدا خیرت دهاد! که به داد ما رسیدی! ولی راستی چرا پتویت هنوز خیس نشده!؟ »
واو پاسخ با اندکی مکث با همان لحن آرام و ملیح گفت؛
« داخل کیسه پلاستیک بود، آن را همین الان درآوردم!»
دیری نپایید که آب باران به زیر پتویی هم که روی سرمان انداخته بودیم نفوذ کرد وآب باران بر سر و بدن ما جاری شد!
گرچه پتو خیس خورده بود و بسیار سنگین شده بود، اما چارهای نبود لااقل ما را از ضربات قطرات درشت و سنگین باران وشدت توفان حفظ میکرد. با اینکه به دلایلی روز قبل ناهار و شام نخورده بودم ،شدت خستگی وکوفتگی زیاد ونیز وضعیت بحرانی که در آن قرار داشتیم ،با خود می گفتم؛« خدایا فردا چه خواهد شد!؟ حتماً با این وضعیت اکثر بچه سرما خواهند خورد! و نمیتوانند این وضعیت را تحمل نمایند! احتمالا و دوباره همه را برمیگردانند! در همین افکار وخیالات غرق بودم وگاه زنوهایم از فرط خستگی وضعف ناخواسته خم میشد و گاهی چرتکی مرا می ربود! اما با ذکر و دعاو تلقین به خودم هر طوری بود سعی می کردم خود را سرپا نگه دارم و با خود کلنجار می رفتم که نیفتم ویا خوابم نبرد ، ولی پس از کلی کلنجار با خودم ، بلاخره خستگی وضعف بر من چیره شد و دیگر نفهمیدم ، گویا همین طور ایستاده و سرپا خیس زیر باران خوابم برده بود! که ناگاه احساس کردم کسی به آرامی شانه هایت را تکان می دهد و میگوید؛ « برادر! برادر! بیدار شو! صبح شده! نماز صبحت داره قضا میشه!»
من که از شدت خواب وخستگی گیج شده بودم ، وهنوز در سکرومستی خواب غرق یودم ونمیدانستم ، کجا هستم ، پرسیدم ما الان کجا هستیم ، مگر خوابم برده بود!؟
او با خنده گفت:« بله جانم! الان جزیره مجنون هستیم و ۳ ساعتی هست که سرپا ، خوابت برده! ماشا الله چقدر خوشخوابی برادر! اگر خونتون بود، چقدر میخوابیدی...!؟»
ادامه دارد ...⏪
❤️ ابوالفضل فیروزی (نی نوا)
#دفاع مقدّس
🆔@banavayeneynava
4⃣
🦋🌷
🥀
🌷۴- «به مجنون شدم عشق باریده بود!»
🔻۴-۵) ادامه خاطره...⏪
....اندکی بخود آمدم ، بلافاصله پتو سنگین و خیس را از روی سرم بر داشتم، هوا کمی روشن شده بود ، دیگر چهره آرام وملکوتی برادر ناشناس که درکنارم داشت اسلحه اش را تمیز میکرد، برایم قابل تشخیص بود ،آری! دوست عزیزم «حاج یدالله سینجلی بود (مردی که ۳۰ چندمین بهار زندگیاش را میگذراند و این دومیّن باری بود که با او توفیق حضور در جبهه را داشتم ، باراول درجبهه گیلان غرب و سومار واین بار در جزیره مجنون، گرچه اختلاف سنی محسوس و زیادی با ایشان داشتم ، ولی قرابت فکری، صفا و صمیمیت و تواضع وبزرگواری آن عزیز، این فاصله را کوتاه کرده بود، هرچند او بعدها ، با شهادتش از من ، از زمین تا آسمان فاصله گرفت و در عملیات فاو به آرزوی دیرینه اش که شهادت در راه خدا بود ،نایل آمد.)
باران داشت کمکم بند میآمد. چشم لیلی آسمان آخرین مرواریدهای درشت خود را نثار مجنون میکرد! سرخی شفق صبحگاهی! نیزارهای نیمسوخته! برکههای آب! وغوغای غوکها! و هم همهٔ پرندگان! که بیشتر بعد ازصدای مهیب خمپاره ها وتوپها در جزیره میپیچید و نیز آرامش و نماز و راز ونیاز مخلصانهٔ رزمندگان در آن وضعیت وخیم وبحرانی در میان گل ولای وآتش شدید دشمن! در اطراف جاده وشور وحال وصف ناپذیر دلاوران رزمنده!که با روشن شدن هوا بیشتر رخ مینمود! مرا بیشتر مبهوت و متحیر میکرد!
چنانکه گویا دیشب با همه سختیش خواب وخیال ورؤیایی شیرین بود! که به سرعت گذشت و دیگر تمام خستگی وگرسنگی از ما رخت بر بسته بود!
آری!
دیشب در مجنون عشق باریده بود!
ومن پای در گل خوابم برده بود!
آری! لطف الهی وامدادهای غیبی او گاه با باران وتوفان ،گاه با خواب وخیال ، می برد ما بدان آنجایی که خاطر خواه اوست!
چنانکه در آیات ذیل که شأن نزولش در باره امدادهای غیبی حق در صدر اسلام به سپاهیان اسلام است ، گویا در این عصر در باره ما شده ،چنانکه می فرماید ؛
🌼«أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللّٰهِ عَلَیْکُمْ إِذْ جٰاءَتْکُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنٰا عَلَیْهِمْ رِیحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْهٰا وَ کٰانَ اللّٰهُ بِمٰا تَعْمَلُونَ بَصِیراً»
🌼«ثُمَّ اَنزَلَ عَلَیکُم مِن بَعدِ الغَمِّ اَمَنَةً نُعاسًا یَغشی طَائِفَةً مِنکُم»
🌼«و یُنَزِّلُ عَلَیکُم مِنَ السَّماءِ ماءً لِیُطَهِّرَکُم بِهِ و یُذهِبَ عَنکُم رِجزَ الشَّیطنِ ولِیَربِطَ عَلی قُلوبِکُم و یُثَبِّتَ بِهِ الاَقدامکم»
♦️تذکر؛ لازم به ذکر است این خاطره ام را در هفته دفاع مقدّس سال ۱۳۷۶ در روزنامه کیهان چاپ و منتشر شده.
❤️ ابوالفضل فیروزی (نی نوا)
#دفاع مقدّس
🆔 @banavayeneynava
5⃣
🌷به مناسب روز #بسیج استاتید و
🥀 سالروز #شهادت مجاهد نستوه
🌹#دکتر«#مصطفیچمران»
💐 (اعلیاللّهدرجته فی اعلیعلییّن)
🍀#رباعی «#شهید عشق»(۵۲)
🌷به روزان شرزه شیر رزم و میدان
به شبها در عبادت بوده رهبان
🌹امیر فتح کردستان و لبنان
شهیدِ«مصطفیٰ» استاد «چمران»
☘ صلوات!
♥️#ابوالفضلفیروزی(#نینوا)
۵۳-مجموعه#رباعیّات«#شرح مجموعه گل»
بخش#دفاع مقدّس
🗓۱۴۰۰/۳/۳۱
🆔 @banavayeneynava
🥀🦋🌹🦋🌷