#طنز_خواستگاری
#قسمت_دوم
🤦♂اگرچه من خویشتن داری میکنم و نمی گویم که ابتدا با زبان خوش٬ دوبتدا با اظهار تاسف و چانه زنی و مذاکره های پیاپی و سوبتدا و بقیه ترهایش هم با ارعاب و تهدید و اندکی دستگرمی توانستند نیت خود را به مرحله ی اقدام وعمل برسانند؛ ولی این را میگویم که با هر زحمتی بود روانه ام کردند بروم ببینم آقای ایکس به غلامی قبولم میکند یا نه؟!
🚘راه افتادیم با سلام وصلوات٬ همه خوشحال ومن شبیه ایموجیهای پوکر واتساپ! قرار شد ابتدا برویم گل فروشی. ...خواهر ارشد به نمایندگی از بقیه ی خواهرها صدا نازک کرده و اظهار فرمودند:« والا خدا شانس بده٬ زمون ما کی از این قرتی بازیا مد بود؟؟ روز عروسیمون دوتا گل از گوشه کنار میدون میکندن٬ باز خیر اموات باغبونای شهرداری که گل میمون نمیکاشتن!!! دوتا گل ومیذاشتن کنار هم یه تیکه پارچه ام گره میزدن دورش میشد دسته گل عروسی ما!!!الان هنوز عروس خانوم بله نداده باید دسته گل فلان مدل ببریم خدمتشون!»
🤨حرص و حسادتش بی حد و حصر نمایان شده بود٬ ما همه لبخند به لب مسیر را ادامه می دادیم٬ اگر خواهر گرانقدرم دوتا جمله در این وصف و حال توی جمع بگوید به لطف خدا همه چیز کان لم یکن تلقی میشود و همه چیز به فنا خواهد رفت. با قوت قلب بیشتر و لبخندی پیروزمندانه تر پیش رفتیم.
💐به گل فروشی رسیدیم٬ قیمتها سر آدم را که هیچ دست آدم را هم به رعشه در می آوردند.
برگشتم به ابوی گرامی عرض کردم :«پدر جان! این اولشه٬ بیا بیخیال بشویم. سالی که نکوست از بهارش پیداست... و هی چش غره که این همه پول برای گل خرج و اسراف است و نه خدا راضی است نه بنده ی خدا. » مادرم در حالیکه چادرش را مرتب میکرد گفت:« ای مادر! پول چرک کف دست است! شما باهم بسازید. مهم این است علف به دهن بزی شیرین بیاید» ...من که از شدت این همه محبت مادری به وجد آمده بودم و از حیرت دهانم به سقف و کف مغازه چسبیده بود پرسیدم اخر کدام علف مادر جان؟!
پدرم فرمودند چیزی که زیاد است دختر خوب! من هم زیر لب گفتم:« والبته قیمت دسته گل هم دست کمی از دختر خوب ندارد!! »
🧔پدرم مرحمت فرمودند هزینه ی گل را تقبل نموده و با گل فروش خوش و بش کنان تخفیف گزافی را به زور ریش سپید و سن گرانشان دریافت نموده و شادو خوشحال به ما فرمودند برویم که دیر میشود.
😩هرلحظه که به منزل پدر عروس خانم نزدیک میشدیم خودم را در مهلکه گرفتارتر میدیدم. شیرینی را هم که از قبل زحمتش را کشیده بودند. همه چیز علیه منه بخت برگشته بود.
القصه به سرمنزل مقصود رسیدیم...
#قندون_خواستگاری
🏡@banaye_mahboob
#طنز_خواستگاری
#قسمت_سوم
🤦♂معمولا توی این جور مراسم ها پدرها از کسادی بازار می گویند و قاه قاه میخندند و هنوز هم دانشمندان دلیل این رفتار عجیب را درک نکرده اند که اگر کسادی بازار بد است، خنده کردن چه معنایی می دهد؟! 😕باز خدارا شکر بازار کساد است که مادر و خواهرم همه روزه در حال خریدند، مانده ام اگر کسادی نبود چه اتفاقی رخ می داد؟!😐
🤐مادرها هم همچنان گرم صحبتند یا شاید هم غیبت، کسی سر از کار مادرها در نمی آورد، آنها در نهایی ترین دقایق زندگی برگه برنده هایی رو می کنند که بازی به نفع خودشان برگردد!! خواهرهای گرامی ام زیر چشمی مشغول در و دیوار و ظرف و ظروف و رختو لباس صاحبخانه را می پایند و با چشم و ابرو آمدن به هم پیام هایی می دهند که من از فهمشان عاجزم!
😅القصه تقدیر چنین بود که در مراسم خواستگاری حقیر، تنها عمل از دست برآمده ام این باشد که با خیره شدن به گلهای قالی ماخوذ به حیا بودنم را بیش از پیش به رخ همگان بکشم.
الحمدالله بعد از گذشت زمانی نه چندان کوتاه خانواده به یاد آوردن که دلیل تشرفمان چیست و من بعد از مدت زمان مدیدی گردن نازنینم را قبل از اینکه به مرز قطعی و آرتروز برسد بالا آوردم و به جمع حاضر نگاهی کردم.
بحث داغ بود همه از وجناتم می گفتن، راستش تا آن موقع خودم هم فکر نمی کردم اینقدر خوبی دارم😂 یک آن به سرم زد که واقعا حیف نیست پسری با این همه کمالات، مفتکی توی دام بیفتد؟! توی فکر فرار و قرار بودم که یادم افتاد اینجا مراسم خواستگاری است و چنین تعریف هایی فقط به این علت است تا خانواده ی طرف مقابل مرا به دامادی بپذیرند!!
😌البته از آن طرف هم تعریف های وصف نشدنی از حجب و حیا وادب و شعور و تحصیل و کدبانویی و... عروس خانم هم داغ بود. در نتیجه کسی اگر صحبتها را می شنید گمان می کرد دو فرشته از آسمان نازل شده اند و قرار است باهم روی زمین ازدواج کنند. در تمام این مدت تنها چیزی که گفتم بله های متعدد در معیت همراهی گردنم بود که در جواب به سوالات بیخود بقیه می دادم.
🙈همچنان غرق در گلهای قالی بودم تا اینکه عروس خانوم وارد شدند با یک سینی پر از چای و البته به محض وارد شدنشان یک آن فکر کردم زلزله آمده بسکه استکانهای چای درون سینی می لرزیدند!!
نوبت به من رسید، داشتم توی دلم به بنده خدا می خندیدم که چرا هول کردی؟ خواستگار است دیگر، استرس ندارد!! که طی یک اقدام ناخودآگاه دیدم به جای استکان چای قندان را برداشته ام و هی به عروس خانم اصرار می کنم بفرمایید یکی کافیست!
همه متوجه شدند و مجلس رفت روی هوا...
😩دوست داشتم زمین دهن باز کند و مرا ببلعد اما چنین چیزی ممکن نبود! قندان را سر جایش گذاشتم و استکان چای را برداشتم. دیدم باز هم نمی رود، گفتم " باز اشتباهی برداشتم؟" که عروس خانم گفتند:" قند بفرمایید" من هم جهت کم کردن روی طرف مقابل گفتم " من همیشه بدون قند می خورم تشکر" که مادرم بانگ برآورد:" عه پسرم!! آفرین ... این آقا پسر ما عاشق قنده، همش نگرانش بودیم که مرض قند نگیره، والا از بچگیش قند و ازش قایم می کردیم، خدا روشکر که امشب بچم خودش رو اصلاح کرد"...و من فقط از شدت هیجانات عصبی قرمز شد. همه قاه قاه میخندیدند و من آنجا بی پناه ترین بودم ...
ادامه دارد...
#قندون_خواستگاری
🏡@banaye_mahboob
#طنز_خواستگاری
#قسمت_چهارم
🧕در این بین مادرعروس خانم پرسید:" خدایی نکرده قند خوردن باعث مریضیشون نشده که؟! پدرم جواب دادن :" نه خاانووم! ماشالله بادمجون بم که آفت نداره!"عجب شبی شد... از اولش بز شدیم، بادمجان بم شدیم خدا به آخرش رحم کند...
القصه رویم کم شد، بد هم کم شد!!!
🤦♂بعد از این اتفاق، تماما توی گلهای قالی شنا کردم و به عبارتی دیگر سر برنیاوردم و توی مغزم دائم این صحنه را مرور میکردم و حواسم بن کل از ماجرا پرت بود و نفهمیدم کی وقت این رسید که من و عروس خانوم باید باهم صحبت کنیم!!!
اصلا این چجور مراسمی است که داماد دهن باز نکرده میپذیرند بروند سراغ مراحل بعدی! ما شنیده بودیم برای زن گرفتن هفت خوان رستم باید طی کنی و ... اینکه نیمچه خوان هم نبود😕
👰به هرحال عروس خانوم را اول هدایت کردند به حیاط من نیز با اندکی تاخیر! کمی تاخیر لازم بود تا اولا فکر نکنند ما هولیم وعجله داریم، تازه با اخم و تخم راه افتادم تا به قول قدیمی ها گربه را دم حجله بکشم و مهم تر رو کم کنی شب را تلافی کنم...
وقتی رسیدم عروس خانوم روی صندلی نشسته بود، یک آن هول شدم و به جای سلام کردن گفتم "بسم الله الرحمن الرحیم"
ایشان خندید و گفت"جن دیدید؟"
عذر خواهی کردم و سلام دادم و نشستم.
جواب داد، تا چند دقیقه سکوت بین ما حاکم بود.
گفتند اگر حرفی ندارید که "صدق الله العلی و العظیم"😐
خنده ی ریزی کردم و گفتم" نمیدونم باید چی بگم؟ والا تا حالا زن نگرفته بودم"
گفت :" نمیدونم شما در جریان هستید یا نه، من تا غروب در جریان این خواستگاری نبودم، به احترام بزرگترها قبول کردم باشم. حس میکنم شماهم با دل خودتون اینجا نیومدین، درست میگم؟!"
گفتم :" شاید! ولی میشه به فال نیک گرفتش، اولین تفاهم ما"
👀به جای اینکه بخندد نگاهم کرد، زیر چشمی نگاهش کردم؛ انگار که توقع این جواب را نداشت، ادامه دادم " که البته من با پای خودم اومدم!" ابروهایش را بالا انداخت و نفسی کشید، بنده خدا نفهمید سرش کلاه گذاشته ام، با پای خودم آمده ام دختر جان ولی با دلم نیامدم که! عیبی ندارد تو فک کن ما خواهان شماییم. خلاصه سن و سالم را پرسید و مدرک و کار و انگار در آن دقیقه ها به طرزی ماهرانه تخلیه ی اطلاعاتی شدم، در نهایت همه ی جواب هایم جواب هایی میداد که نمک گیر میشدم تا به سوال بعدی جواب بدهم. گفتم " شما خوب بلدین از ادم حرف بکشید و از خودتون چیزی بروز ندین! " گفت :" آخه چیزی نپرسیدین! شروع کرد از خودش گفت. در تمام این مدت گوشهایم انگار چیزی نمی شنید، به این فکر میکردم که انگار دستی از غیب مهرش را به دلم ریخته بود و اگر تاکنون با پایم آمده بودم از حالا دیگر دلم هم وارد میدان شده بود. انگار غیر از بز و بادمجان بم و ... تقدیر چنین است که نقش های دیگری راهم بازی کنم. در پایان صحبتهایش گفتم:" شما همیشه با یه "صدق الله " گفتن همه چیزو به نفع خودتون تموم میکنید؟! " و توی دلم ادامه دادم :"و رای ادما رو برمیگردونید؟!"
برگشت با یه لبخند گفت: " شاید این خاصیت وکیلا باشه🙂! ولی خب اتفاقی رو که شما با قند و بسم الله شروع کردین من کی باشم که تموم کنم؟!"
فهمیدم که خودش هم با زبان بی زبانی دارد "بله" را تقدیمم میکند و اگر غیر از این بود تعجب داشت، پسر به این آقایی و با کمالاتی! چرا لگد به بخت خودش بزند، الحق و الانصاف دختر باهوشی بود، خوشم آمد! زن زرنگی نصیبم شد😂
🐈با چه حالی رفتم و با چه حالی برمیگشتم به اتاق، هی میگفتم بیچاره چه گربه ای کشتی، نفست در نیامده خودت مردی!! به جمع برگشتیم؛ خواهرها همچنان در حال چشم و ابرو آمدن و رمزی حرف زدن بودند. مادرم تا قیافه ی مرا دید گفت:
" عروس خانوم مبارکه؟!" عروس خانوم گفتند:" تا نظر پدرم چی باشه!" و پدرشان هم فرمودند مبارک است ان شاءالله و من همچنان در اندیشه ی آن هفت خوان رستمم و من ساده دل نمیدانستم که این هفت خوان از حالا به بعد شروع میشود...
#قندون_خواستگاری
🏡@banaye_mahboob
#طنز_خواستگاری
رفته بودم خواستگاری!
خانواده های هردو طرف ناراضی بودند.🤦🏻♂
خانواده ی من اصرار داشتند که چون شرایط مالی و کار و خانه ندارم از خیر ازدواج بگذرم،😕
خانواده ی همسر هم اصرار داشتند دختر ما کم سن و سال است و آماده ی ازدواج نیست؛ این در حالی بود که من ۲۳ سال و خانم ۲۲ سال داشتند و هردو عاقل و بالغ محسوب میشدیم.
به اصرار ما قبول کردند چند جلسه رفت و امد کنیم تا ببینیم خدا چه میخواهد، به عبارتی از خر شیطان پریده بودند روی کره خر شیطان و البته این موفقیت کمی نبود!!!😉
به هر حال ... داشتم میگفتم توی مراسم همه باهم گرم بودند و انگار فقط من غریبه بودم. من هم تصمیم گرفتم خودی نشان بدهم و سر صحبت را با پرویی تمام باز کردم، از نظرات سیاسی گرفته تا لطیفه های خنده دار که همه از خنده دل درد میگیرند! یک آن به خود آمدم و دیدم آن مجلس آرای بلا معارض کتاب درسی منم و بقیه تنها ادای مرا در میاورند😂.
داماد به این پرویی یا للعجب دارد.🙈
در همین بحث ها بودیم که پدرم گفت :" خب حاجی بریم سر اصل مطلب، اجازه میدی پسر ما غلامت بشه؟"
پدرخانوم گفتند" والا حاج آقا من غلام نمیخوام داماد میخوام." همه خندیدند.
مادرم اخم کرده بود و چیزی نمیگفت و این یعنی من همچنان مخالفم. پدرم گفت: " ماترجیح میدیم خود شاه داماد صحبت کنه، شرایطش و بگه، بعدش هرچی شما امر کنی به دیده ی منت میپذیریم!"
ایشان هم گفت:" بگه خیلی هم عالی!"
شروع کردم به تعریف از خود، حقایق زندگی ام را چنان گفتم که انگار رستم دستانم در قالب یک جوان امروزی،😅 کلی هم در میانه ی کلام همه را خنداندم. (بعدها خانمم گفت خواهر کوچکش توی این صحبتها توی آشپزخانه گفته :"آاجی این داماد چرا اینقد میخنده؟ چقد رو داره! مگه دامادا موقع خواستگاری استرس ندارن؟!" 😂)
پدر خانم را در کسری از ثانیه کیش و مات حرفهایم نمودم و او در پایان هر فراز و نشیب زندگی ام ماشاءالله و احسنتی روانه ام میکرد.☺️
بعد از حرفهای من پدرم به پدرشان گفت :"حاجی حالا اگه نمیخوای دختر بدی عب نداره، حداقل یه چای بهمون بده، ما مرد قدیمیم، با شربت مربت که سیراب نمیشیم."
همه خندیدن و پدر عروس خانم صدا زد که عروس خانم چای بیاورد. 😉
داشتیم چای برمیداشتیم که مادر عروس خانوم گفت:" دروغ چرا، والا دختر ما هیچ کار خونه بلد نیست، یه استکان و از جاش برنمیداره بذاره تو آشپزخونه، فردا نگید نگفتین!"
من سریع گفتم:" من خودم یادش میدم، من همه کاری بلدم."
همه خندیدن
خواهرم گفت:" راست میگه، بنده خدا تو خونه جور منم میکشه."
اصلا مجلس، مجلس خنده بود.
توی دلم دلگرم شدم که شاید فرجی میشود.
جلسه ی اول بخیر گذشت
#قندون_خواستگاری
🏡@banaye_mahboob
#طنز_خواستگاری
رفته بودیم خواستگاری دختر حسین آقا
دختر حسین آقا دختر آفتاب و مهتاب ندیده ی محل بود،😅 نگاه به جوانهای امروزی نکنید که راحت میتوانند در مورد همه چیز با خانواده هایشان حرف بزنند، ما برای اینکه در مورد ازدواج با خانواده حرف بزنیم آنقدر سرخ و سفید میشدیم و در نهایت اگر در اثرتغییر رنگ جان نمیباختیم با کلی صغری کبری چیدن در کنارهم با لال بازی و اشاره و ایما به مادرمان میفهماندیم که برایمان دختر فلانی را خواستگاری کند!😰
مادر هم چادرش را سرمیکرد و به بهانه ی یک کاسه آش، جیک و پوک دخترفلانی را در می آورد و اگر مورد پسندش قرار میگرفت، شب با یک چای همه چیز را به آقا بزرگمان انتقال میداد و هردو کار را پی میگیرند.😉
شاید برایتان عجیب باشد ولی در عرض یک هفته بساط ازدواج جوانها را ردیف میکردند. عرض میکردم که رفته بودیم خواستگاری دختر حسین آقا...
حسین آقا مرد خوب و متدینی است، با پدرم رفاقت دیرینه داشتند و خونشان باهم میجوشد😁
به گلهای قالی نگاه میکردم که حسین آقا گفت:« شاه داماد یکم دیگه گردنتو خم کنی، میرسی به مرکز زمینااا»
زیر چشمی نگاه کردم و باز از خجالت سر به پایین انداختم.🤦♂😅
(امیدوارم متوجه مأخوذبه حیا بودنم شده باشید☺️)
القصه عروس خانم بایک سینی چای وارد شد او هم از شدت حیا سر به زیر امد و رفتو جالب تر اینکه برای من چای نیاوردند🤣
مادرها پچ پچ کنان باهم از رازهای مگوی هم سر درمی آوردند. پدرها در مورد مهریه و شیربها هم با خنده خنده مقداری تعیین کردند که ما نفهمیدیم. خدا خیر بدهد حسین آقا را، نقل کلامش این بود که دخترو پسر باهم بسازند خوشبخت میشوند و مهریه و شیربها و این مسائل فقط برای بجا اوردن عرف است.👌
جالبتر این بود که مثل حالا رسم و رسوم صحبت کردن دختر با پسر معنی نداشت. فردای آن روز رفتیم یک انگشتر برای عروس خانوم خریدیم .البته در تمام مسیر حتی یک کلمه هم صحبتی بین من و دختر حسین آقا شکل نگرفت، فرداترش هم بساط عقد و عروسی بپا شد.😍
ما در یکی از اتاقهای خانه ی پدری زندگیمان را شروع کردیم.
اینهارا در حالی میگویم که آمده ایم خانهی نوهی پسر دایی حسین آقا خواستگاری برای آقا پسرم و دوساعتی میشود که بحث برسر 500سکه مهریه ول معطل مانده و من همچنان در این اندیشه ام که دخترو پسری که با رضایت قلبی خود یکدیگر را میخواهند، چرا باید دوساعت برسر تعدادی فلز باارزش بحث کنند که متضمن خوشبختیشان باشد؟! 🤔😕
این روزها حتی معیار خوشبختی هم عوض شده...
#قندون_خواستگاری
🏡@banaye_mahboob