#درس_مزدوجات
*تجربه خواستگاری محمدآقا*
#قسمت_چهارم
☺️مجدد مصدع شديم محضرشان بحث راجع به مهريه بالا گرفت كه مي فرمودند ۳۱۳ و ما عرض ميكرديم ۱۱۴و خوب بنده هاي خدا حق داشتند دختران ديگرشان با ۲۱۲ و ۳۱۳ سكه عروس شده بودند كه عدد زيادي هم نبود اما من هم ملاك هائي داشتم براي خودم و راستش مهريه خواهرم را خودم ۱۱۴ سكه گذاشتم آخه خان داداشي گفتنا. بماند.
♨️بالاخره زهرا حرف آخر را زد ۱۱۴ سكه بهار آزادي. قرار محرمیت را هم گذاشتیم و بعد هم عقد و...
خدا را شكر الان ۳سال و اندي از آن زمان ميگذرد و ما با صبر و تحمل در كنار هم زندگي خوب و دوست داشتني اي داريم و بجز مواردي كه از ياد خدا غافل ميشويم و دنيا و مافيها اسيرمان ميكند بقيه ايام با ابتلائات الهي دست و پنجه نرم ميكنيم و سعي ميكنيم شكر گزار باشيم و اميدوار به رحمت الهي😇.
⬅️ما چند دستور العمل تقريبا منحصر بفرد در زندگي مان داريم كه با آن خيلي راحتتر زندگي ميكنيم:
۱-بعد از عروسي ها و مهماني ها به هيچ وجه انتقاد و غيبت نميكنيم و فقط از خوبي ها ميگوييم تا لبمان به غيبت و تهمت باز نشود.
۲-هر وقت از دست يكديگر ناراحت ميشويم اول سكوت ميكنيم بعدا پيشقدم ميشويم در عذرخواهي از هم چون باهم شرط كرده ايم كه هركس كه زودتر ديگري را ببخشد او بزرگوار تر است.
۳-سعي ميكنيم گناه نكنيم و در موقع انحراف احتمالي جلوي يكديگر را بگيريم مثل مواردي كه من در مورد كسي با عصبانيت سخن ميگويم يا مواقعي كه در حال رانندگي ناراحت ميشوم.
۴-هيچ وقت با هم مثل معلم و شاگرد برخورد نميكنيم و هميشه مثل دو دوست با هم حرف ميزنيم و از هم انتقاد ميكنيم.
۵-در مقابل رفتار غير محبت آميز خانواده هامان صبوري ميكنيم و تحمل.
۶-هدفمان را بهشت در كنار اهلبيت عليهم السلام قرار داده و مابقي دنيا براي مان ارزشي ندارد در مواقعي كه سد راهمان است.
✅و در كل بفرموده حضرت امام خميني "با هم ميسازيم"چون اين رمز زندگي سعادتمندانه است.
#درس_مزدوجات
🏡@banaye_mahboob
#طنز_خواستگاری
#قسمت_چهارم
🧕در این بین مادرعروس خانم پرسید:" خدایی نکرده قند خوردن باعث مریضیشون نشده که؟! پدرم جواب دادن :" نه خاانووم! ماشالله بادمجون بم که آفت نداره!"عجب شبی شد... از اولش بز شدیم، بادمجان بم شدیم خدا به آخرش رحم کند...
القصه رویم کم شد، بد هم کم شد!!!
🤦♂بعد از این اتفاق، تماما توی گلهای قالی شنا کردم و به عبارتی دیگر سر برنیاوردم و توی مغزم دائم این صحنه را مرور میکردم و حواسم بن کل از ماجرا پرت بود و نفهمیدم کی وقت این رسید که من و عروس خانوم باید باهم صحبت کنیم!!!
اصلا این چجور مراسمی است که داماد دهن باز نکرده میپذیرند بروند سراغ مراحل بعدی! ما شنیده بودیم برای زن گرفتن هفت خوان رستم باید طی کنی و ... اینکه نیمچه خوان هم نبود😕
👰به هرحال عروس خانوم را اول هدایت کردند به حیاط من نیز با اندکی تاخیر! کمی تاخیر لازم بود تا اولا فکر نکنند ما هولیم وعجله داریم، تازه با اخم و تخم راه افتادم تا به قول قدیمی ها گربه را دم حجله بکشم و مهم تر رو کم کنی شب را تلافی کنم...
وقتی رسیدم عروس خانوم روی صندلی نشسته بود، یک آن هول شدم و به جای سلام کردن گفتم "بسم الله الرحمن الرحیم"
ایشان خندید و گفت"جن دیدید؟"
عذر خواهی کردم و سلام دادم و نشستم.
جواب داد، تا چند دقیقه سکوت بین ما حاکم بود.
گفتند اگر حرفی ندارید که "صدق الله العلی و العظیم"😐
خنده ی ریزی کردم و گفتم" نمیدونم باید چی بگم؟ والا تا حالا زن نگرفته بودم"
گفت :" نمیدونم شما در جریان هستید یا نه، من تا غروب در جریان این خواستگاری نبودم، به احترام بزرگترها قبول کردم باشم. حس میکنم شماهم با دل خودتون اینجا نیومدین، درست میگم؟!"
گفتم :" شاید! ولی میشه به فال نیک گرفتش، اولین تفاهم ما"
👀به جای اینکه بخندد نگاهم کرد، زیر چشمی نگاهش کردم؛ انگار که توقع این جواب را نداشت، ادامه دادم " که البته من با پای خودم اومدم!" ابروهایش را بالا انداخت و نفسی کشید، بنده خدا نفهمید سرش کلاه گذاشته ام، با پای خودم آمده ام دختر جان ولی با دلم نیامدم که! عیبی ندارد تو فک کن ما خواهان شماییم. خلاصه سن و سالم را پرسید و مدرک و کار و انگار در آن دقیقه ها به طرزی ماهرانه تخلیه ی اطلاعاتی شدم، در نهایت همه ی جواب هایم جواب هایی میداد که نمک گیر میشدم تا به سوال بعدی جواب بدهم. گفتم " شما خوب بلدین از ادم حرف بکشید و از خودتون چیزی بروز ندین! " گفت :" آخه چیزی نپرسیدین! شروع کرد از خودش گفت. در تمام این مدت گوشهایم انگار چیزی نمی شنید، به این فکر میکردم که انگار دستی از غیب مهرش را به دلم ریخته بود و اگر تاکنون با پایم آمده بودم از حالا دیگر دلم هم وارد میدان شده بود. انگار غیر از بز و بادمجان بم و ... تقدیر چنین است که نقش های دیگری راهم بازی کنم. در پایان صحبتهایش گفتم:" شما همیشه با یه "صدق الله " گفتن همه چیزو به نفع خودتون تموم میکنید؟! " و توی دلم ادامه دادم :"و رای ادما رو برمیگردونید؟!"
برگشت با یه لبخند گفت: " شاید این خاصیت وکیلا باشه🙂! ولی خب اتفاقی رو که شما با قند و بسم الله شروع کردین من کی باشم که تموم کنم؟!"
فهمیدم که خودش هم با زبان بی زبانی دارد "بله" را تقدیمم میکند و اگر غیر از این بود تعجب داشت، پسر به این آقایی و با کمالاتی! چرا لگد به بخت خودش بزند، الحق و الانصاف دختر باهوشی بود، خوشم آمد! زن زرنگی نصیبم شد😂
🐈با چه حالی رفتم و با چه حالی برمیگشتم به اتاق، هی میگفتم بیچاره چه گربه ای کشتی، نفست در نیامده خودت مردی!! به جمع برگشتیم؛ خواهرها همچنان در حال چشم و ابرو آمدن و رمزی حرف زدن بودند. مادرم تا قیافه ی مرا دید گفت:
" عروس خانوم مبارکه؟!" عروس خانوم گفتند:" تا نظر پدرم چی باشه!" و پدرشان هم فرمودند مبارک است ان شاءالله و من همچنان در اندیشه ی آن هفت خوان رستمم و من ساده دل نمیدانستم که این هفت خوان از حالا به بعد شروع میشود...
#قندون_خواستگاری
🏡@banaye_mahboob