#کربلا همچنان ادامه دارد ...
فریاد #هل_من_ناصر_ینصرنی به گوش میرسد
#یزید و #ابن_زیاد و #حرمله و #شمر و #خولی های امروز کم نیستند ...
کیست به یاری #مظلوم بشتابد ؟
کیست که #شجاعت فریاد #حق داشته باشد ؟
کجایند #مسلمانان و #حق_طلبان جهان ؟
برخی تصاویر این #ظلم #صهیونیست ها آنچنان دردآور هست که نتونستم در اینجا بارگذاری کنم ...
#أین_طالب_بدم_المقتول_بکربلاء
#یاحسین ع
#فلسطین
#غزه
#یمن
#عراق
#افغانستان
#سوریه
#بحرین
#میانمار
#کشمیر
#آذربایجان
در خواب نمانیم ... یزیدیان زمان را بشناسیم و رسوا کنیم ... در خواب ماندگان از قافله کربلا جا میمانند 💢
https://eitaa.com/bandegizendegi
#اشک و #ندبه و #هیئت و #عزاداری و #دسته و #سنج و #زنجیری ارزشمند است که #دشمن قدار و ظالم امروز را بشناسد و بشناساند 💢
#محرم
#حسین ع #یاأباعبدالله ع
#ابوالفضل ع
#کربلا
#شب_عاشورا
#یاحسین ع
https://eitaa.com/bandegizendegi
نقاشی #بابا
اثر حبیب الله صادقی ره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#محرم
#حسین ع #یاأباعبدالله ع
#کربلا
https://eitaa.com/bandegizendegi
#یه_نوای_محرمی
#کریمی
حسینم بدون ... تو اون خاک و خون ... تو آتیش به قلب خدا میزنی 😭😭😭😭
#عاشورا
#عطش
#خیمه
#گودال
#قتلگاه
#غریب
#مظلوم
😭😭😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#محرم
#حسین ع #یاأباعبدالله ع
#کربلا
#عاشورا
#شم_غریبان
https://eitaa.com/bandegizendegi
#یه_نوای_محرمی
#مؤذن_زادن ره
زینب زینب زینب س ... 😭😭😭😭
#عاشورا
#عطش
#خیمه
#گودال
#قتلگاه
#غریب
#مظلوم
#زینب س
#قلب_صبور
😭😭😭😭😭
40.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پای_درس_استاد
#استادعباسی_ولدی
#ولگردی قبلنا یه معنی داشت ... الان ...
کجا داریم میریم ؟
#محرم
#حسین ع #یاأباعبدالله ع
#ابوالفضل ع
#کربلا
#شب_عاشورا
https://eitaa.com/bandegizendegi
#روضه_نقد!
دخترک گوشه تکیه نشسته بود و پاهایش را بر زمین می کوبید.
گاهی وسط گریه هایش، جیغ های بنفش پیاپی می کشید. مادرش هم بی اعتنا پاهایش را توی سینه اش جمع کرده بود،چادر روی صورت انداخته و تسبیح می چرخاند.
چند باری برای دخترک شکلک در آوردم تا شاید کمی آرام شود اما فایده که نداشت هیچ، صدای جیغ هایش هم بلند تر میشد! چند تا شکلات از توی کیفم درآوردم و برایش تکان دادم، اما بیدی نبود که به این بادها بلرزد.
دوست داشتم آن آمپول و سوزن خیالی که عمری توی مسجد و هییت قرار بود از کیف زن ها دربیاید و به ما بخورد را از توی کیفم دربیارم، تا شاید دخترک آرام بگیرد. دروغ چرا مرد این تونل وحشت ساختن ها هم نیستم!
دست و پای قضاوت کردن مان را هم بسته است این بحث های گروهی مادرانه و نمی گذارد حتی توی دلت بگویی:« چه مادر بی خیا.... استغفرالله»
زن های هییت از جیغ و گریه دخترک به تنگ آمده اند و مدام چشم غره اش می روند. اما اون بی اعتنا کار خودش را می کند.
یک دفعه پیرزنی از گوشه تکیه برمی خیزد و به طرفم می آید.
دختر جان! این چه جور بچه ای که تو داری؟ وردار ببرش بیرون نمیذاره صدا به صدا برسه.
تا می خواهم بگویم بچه من نیست، حرفم را می خورم و لبخندی میزنم و می گویم:« چشم حاج خانم!»
ناگهان فکری به سرم می زند. دست بند دست سازم که همین چند دقیقه پیش توی راه پاره شد را از توی کیفم در می آورم. گره اش را باز می کنم و میریزم روی زمین. دانه های دستبند غل می خورد جلوی دخترک و توجهش را جلب می کند.
آرام می شود و زیر چشمی به دانه ها نگاه می کند.
بهش می گویم:« دوس داری با هم دست بند درست کنیم؟»
بادی توی غبغش می اندازد و می گوید:«من خودم بلدم. من همیشه ازینا درست می کنم و...» خلاصه یک لیست بلند بالا از رزومه اش در زمینه دست بند سازی را برایم رو می کند.
قانع می شوم و کار را به دستان کوچکش می سپارم.
نگاهی به صورتش می کنم و می گویم:«راستی نگفتی اسمت چیه خانم کوچولو؟»
همین طور که دانه های دستبند را نخ می کند، می گوید:« اسمم رقیه اس!»
لبخند می زنم و می گویم چه اسم قشنگی داری رقیه خانم! حالا بگو ببینم برای چی گریه می کردی؟!
سرش را بالا می آورد و توی چشم هایم نگاه می کند، انگار دوباره غمش را تازه کرده باشم با بغض می گوید:« چون بابامو میخوام. دوس دارم برم پیش بابام...»
لبخند می زنم و می گویم این که گریه نداره. روضه که تموم بشه با مامانت میرین پیش بابات.
چشم هایش پر از اشک می شود و می گوید:« بابام نیست. من بابا ندارم. بابای من شهید شده..»
دانه های دست بند از توی دستش پخش زمین می شود.
دلم هری می ریزد پایین. بدنم داغ شده. به سختی بغضم را فرو می خورم. مانده ام رو به روی یک رقیه ی کوچیک بی بابا چه بگویم...
یک دفعه توجه مادرش به طرف ما جلب می شود. نخ دستبند را که توی دست دخترک می بیند، شروع به عذرخواهی می کند.
فوری می پرم توی حرفش و می گویم:«دست بند پاره شده بود، رقیه خانم از اون موقع داره سر همش می کنه.»
با چشم های غرق خونش لبخندی بهم می زند و می گوید، رقیه استاد این کارهاست.
مادر هم به کمک مان می آید تا دانه ها را نخ کنیم. همین طور که دستش را روی فرش می کشد برای جمع کردن مهره های روی زمین، می گوید:« بابای رقیه چند هفته اییه شهید شده، رقیه از شب اول محرم داره بهانه گیری می کنه. امشب دیگه دستشو گرفتم و آوردم اینجا و گفتم امام حسین خودت میدونی و بچه های شهدا! از من دیگه کاری ساخته نیست...»
دخترک آخرین دانه را می اندازد توی نخ و ذوق زده گره اش را محکم می کند.
دست بند را میگیرم و میگذارم توی مشت کوچکش و پیشانی اش را می بوسم. می پرد توی بغلم و آهسته توی گوشم می گوید: «خاله یه راز بهت بگم. من بابامو بالاخره دیدم امشب. رفت تو قسمت آقاها...»
امشب نه صدای منبری را شنیدم و نه نوحه روضه خوان را...آخر من خودم یک روضه ی نقد داشتم.
پینوشت: پدر دخترک از شهدای مظلوم تیپ فاطمیون بود.
#به_وقت_شب_تاسوعا
#از_بند_های_اخوتی_که_گره_می_زنیم