eitaa logo
بندگی و زندگی🌱 bandegizendegi@
478 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
124 فایل
پاتوق والدین و همه اونایی که برای تغییر، رشد و تحول جامعه از خودشون شروع میکنن☑️ مادر۳ فرزند|دکتری فلسفه تعلیم و تربیت|مدرس و مشاور تربیتی اینجا باهام حرف بزن 👈🏻 @dr_aghaei ویراستی https://virasty.com/n_nafas 🌐لینک کانال eitaa.com/bandegizendegi
مشاهده در ایتا
دانلود
کسانی که درتهران سوار مترو شده اند، ایستگاهی به نام "جوانمرد قصاب" را شنیده اند. ❓ کیست؟ 🔹 قصابی که به معنای واقعی مرد بود و ملقب شد به جوانمرد قصاب؛ عبدالحسین کیانی از نظر انسانی و اخلاقی فرد ممتازی بود و خود را مطیع دستگاه سید الشهدا علیه السلام دانسته و واقعا زیبا امتحان خود را پس داد. همیشه با وضو می رفت مغازه. هر گاه از او می پرسند: « عبدالحسین! چه خبر از وضع بازار؟ کسب و کار چطوره؟» او فقط میگفت: الحمدلله … ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشد… 🔹 همیشه بیشتر از وزنه ای که توی کفه ترازو بود گوشت میگذاشت و میداد دست مشتری. همیشه کفه گوشت به کفه آن طرفی می چربید.‌ هیچ کس کفه های ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود. همیشه سمت گوشت سنگین تر بود. هیچ وقت کسی ندید عبدالحسین پولی را که از مشتری هایش میگیرد، بشمارد. پول را که می گیرد، بدون اینکه حتی نگاهش کند، می انداخت توی دخل. این عادت همیشگی اش بود.‌ 🔹 اگر مشتری مبلغ ناچیزی گوشت میخواست عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازویی هست» و البته همه می دانند که او همیشه بیشتر از حق مشتری گوشت میگذاشت توی ترازو. اصلاً گاهی اوقات که مشتری را می شناخت، اجازه نمیداد مشتری مبلغی را که گوشت می خواهد به زبان بیاورد. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.‌ 🔹 مشتری هایش را می شناخت. آنهایی که وضع مادی خوبی نداشتند یا حدس می زد که نیازمند باشند یا اینکه عائله سنگینی داشتند را دو برابر پولشان گوشت می داد. اصلاً گوشت را نمی گذاشت توی ترازو که طرف متوجه بشود داستان چیست. ‌ گاهی اوقات برای اینکه بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کند که پول گرفته است. گاهی هم پول را می گیرد و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره برمیگرداند به مشتری. گاهی هم پول را می گرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را میداد دست مشتری و می گفت:«بفرما. مابقی پولت را بگیر». می خواست عزت نفس مشتری های نیازمندش را نشکند. 🔹 عبدالحسین سال های سال اینگونه رفتار کرد.‌ فردی یکی دوبار از رو به روی مغازه رد میشود که عبدالحسین صدایش میزند و می گوید: «تو گوشت می خوای اما پول نداری و خدا به دلت انداخته که این مغازه نسیه هم گوشت می ده… مرد انگار که کسی حرف دلش را زده باشد، گره های پیشانی اش باز می شود و می گوید: «خدا خیرت بدهد یک ماهه گوشت نخوردیم. میشه نیم کیلو گوشت بدی و این انگشتر عقیق رو هم بزاری گرو بمونه تا پولشو بدم؟» عبدالحسین بدون اینکه او را بشناسد، تکه ی بزرگی گوشت میپیچد توی کاغذ و انگشتر را هم می گذارد توی دست مرد. «اینو بزار دستت، برا نماز ثواب داره. هر وقت داشتی، پولشو بده»‌ مرد لبخند زنان گوشت را میگیرد و می رود. عبدالحسین زیر لب می گوید: ‌«خدایا! امیدوارم که هیچ وقت برا دادن پول گوشت نیاد، اینطوری گفتم فکر نکنه بهش صدقه دادم و خجالت بکشد»‌.‌‌ 🔹 او فردی وارسته بود و خوب بلد بود در عشق خدا جلو بزند. پیرزنی می آید درب مغازه و صدا می زند: عبدالحسین! مادر! این گوشت رو از فلانی خریدم، گوشت خوبی بهم داده؟ عبدالحسین گوشت را ورانداز می کند. یک تکه گوشت از لاشه آویزان در مغازه جدا می کند و میگذارد روی گوشت پیرزن و می گوید: آره مادر! حالا دیگه گوشت خوبی شد. 🔹 عادت همیشگی عبدالحسین همین است. هم دل مشتری را نمیشکند و هم دروغ نمیگوید. تازه این بماند که عصبانی بشود و بگوید چرا از من خرید نکردی؟! معمولاً با گفتن نام قصاب، تصویر یک آدم خشن در ذهن ها نقش می بندد. اما عبدالحسین تنها جایی خشمگین می شد که برای خدا بود. 🔹 همسر رئیس شهربانی آمده بود داخل مغازه اش و می گوید: از این گوشت به من بده. عبدالحسین می گوید: برو بیرون! مثل بقیه، سرنوبت… می گوید: من زن رئیس شهربانی ام و عبدالحسین که به معنای واقعی بجز خدا از هیچ کس نمی ترسد، پاسخ میدهد: زن رئیس شهربانی باش. تو هم مثل بقیه. چند لحظه بعد دو مأمور شهربانی برای بردن عبدالحسین می آیند درب مغازه. او با مأمورها نمیرود ومی گوید: برید. کارم تموم شد، خودم میام. کارش تمام می شود و می رود پیش رئیس شهربانی و می گوید: تو پشت میزت نشستی، برا قانون. منم تو مغازم برا قانون. اگه قرار به بی قانونیه، من از تو بهتر بلدم. این را می گوید و از شهربانی می زند بیرون. 💢 ایشان چهل و سه بهار را گذراند و در نهایت ۱۲ گلوله او را به وادی موعود رهسپار کرد و به دیار معشوق شتافت و شهید شد. 🌺 جهت شادی روح همه شهداوشهیده ها وهمه رفتگان بخوانیم فاتحه و صلوات. ❣ این داستان قشنگ در جامعه امروز ما چیز غریبیه.....خداوند اگر برما با این احوال خشم نمیگیره بخاطر این جوانمردهاست.
بعضی آدما مثل چوب هستن ؛ تا عصبانی میشن ، آتش میگیرنو همه جا رو پر از دود و تیرگی میکنن و اشک آدمو جاری میکنن ... ولی بعضیا مثل عودن وقتی یه حرف میزنی که ناراحت میشن و آتش میگیرن ، بوی و میدن و هرگز نامردی نمیکنن واقعاً معصومین علیهم‌السلام زدن به خال که اخلاق و شخصیت هر کسی رو میخوای بشناسی ، در وقت و بشناس👌 راهکار خوبیه برای شناخت خلقیات و روحیات و تراز شخصیتی آدما ✔️ ✍ زینب آقائی ؛ مامان دکترِ فلسفه تعلیم و تربیت اسلامی خونده☺️ http://eitaa.com/bandegizendegi نشر یادت نره اگه دوست داری بقیه هم استفاده کنن🍊