eitaa logo
بندگی و زندگی🌱 bandegizendegi@
485 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
128 فایل
اینجا پاتوقیِ برای رشد و تحول والدین ، مربیان و آدمایی که برای خودشون ارزشمندن🌱 مادر۳فرزند|دکتری فلسفه تعلیم و تربیت اسلامی|مدرس دانشگاه|مشاور تربیتی اینجا باهام حرف بزن👇 http://eitaa.com/dr_aghaei ویراستی https://virasty.com/n_nafas
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کتاب رسان 📚
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تفاوت این کتاب با کتاب #حاج_قاسم که اخیرا توسط #کتاب_رسان معرفی شد، در انتخاب بازه زمانی روایت‌هایی است که از زبان شهید سلیمانی بیان شده است. تصاویر ناب و کمتر دیده شده‌ای از شهید قاسم سلیمانی نیز در این کتاب خوب گنجانده شده که به جذابیت اثر افزوده است. بدون شک مطالعه این دو کتاب و #هدیه کردن آن‌ها به دوستداران حاج قاسم سلیمانی می‌تواند یک گام مهم در امتداد راه آن شهید که همانا گسترده شدن روزافزون #اسلام و #انقلاب در عرصه گیتی است، خواهد بود. 📚 هر دو این کتب توسط #علی_اکبری_مزدآبادی به رشته تحریر درآمده و به همت #انتشارات_یا_زهرا چاپ شده است. .......... 🔸قیمت (با #۱۵_درصد_تخفیف): 📚 ذوالفقار: ۲۴.۰۰۰ 👈 ۲۰.۴۰۰ تومان 📚 حاج قاسم: ۱۵.۰۰۰ 👈 ۱۲.۷۵۰ تومان 💠 دو جلدی: ۳۹.۰۰۰ 👈 ۳۳.۱۵۰ تومان .......... جهت سفارش کتاب و #مشاوره: @sefaresh_ketab اطلاع از لیست #همه_کتاب_ها کتاب رسان، هزینه ارسال، نحوه سفارش دادن و... @ketabresan_order .
روایتی از ؛ روایتی از یک زن از ماشین پیاده شد ... جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید . چادرش روی شانه‌هایش افتاده بود . تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابه‌لای روسری روی گونه‌اش ریخته بود . لب‌هایش از ترس سفید شده بود. به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت . دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی "گفتن آوردنش اینجا، زنده‌ست؟" و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد، سرش را گذاشت روی شیشه و به زور بدن بی‌جانش را نگه داشت . نگهبان همان‌طورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه می‌کرد گفت : "پسرته خواهر؟" و زن بدون اینکه صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد : "تو رو امام زمان نگو مُرده" نگهبان صفحه را ورق زد و گفت : "خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه، اسمش تو لیست من نیست ، برو توی اورژانس و بگرد ، ببین پیداش می‌کنی؟" زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید . ناله و فریاد بابوی خون درهم آمیخته شده بود راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضی‌هاشان از هوش رفته بودند ... اولی محسن نبود ، دومی هم که پرستار داشت سرش را باندپیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار ، نه محسن شانزده ساله‌ی او. سومی هم بدن بی‌جانی بود که بر پارچه‌ی رویش نوشته بودند : سردخانه! چشمش که به این کلمه افتاد ، ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد ... کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که به‌سرعت داشت از کنارش می‌گذشت چنگ انداخت و گفت : "خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه این‌جا نیاوردن؟" پرستار به سِرُم توی دستش اشاره کرد و گفت : "من کار دارم ، خانم جون پاشو این‌جا آلوده‌ست ، پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکی‌یکی اتاق ها رو نگاه کنی." زن هر چه توان داشت روی هم گذاشت برای ایستادن . شروع کرد به گشتن تمام اتاق‌ها ، اتاق اول ، اتاق دوم ، اتاق سوم ... چپ ، راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک می‌شد دلش بیشتر راضی می‌شد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاق‌ها بیابد . آخرین اتاق ، آخرین امیدِ او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناساییِ محسن به سردخانه می‌رفت . زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو را به آبروی قَسَم و بعد به سراغ تختِ آخرِ اتاقِ آخر رفت . زنی سال‌خورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله می‌کرد . جهان روی سرش آوار شد💢 یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود ... صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود : "مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه، کامل اتاقمو تروتمیز می‌کنم"☺️ در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود ، مرور کرد . سرش گیج رفت ، چشم‌هایش تار شد: "خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم." بی‌رمق با لب‌هایی لرزان از زنی پرسید : "سردخانه کجاست؟" و قبل از آن‌که جمله‌اش تمام شود پرستاری که داشت از اتاق CPR بیرون می‌آمد بلند فریاد زد : "پسر نوجوونه برگشت ... دکتر میگه منتقل شه ICU" از لابه‌لای درِ باز شده‌ی اتاق و رفت‌وآمد دکترها و پرستاران موهایِ مشکیِ محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفته‌اش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان می‌داد آرام گرفت ... روایت از فاطمه مهرابی http://eitaa.com/bandegizendegi کپی و بازارسال با لینک یادت نره🍏