باند پرواز 🕊
هشتم آبان ماه سالروز شهادت شهید نوجوان محمد حسین فهمیده 🌹🌹 https://eitaa.com/BandeParvaz
☘༻﷽༺☘
🥀🌹🕊🌷🕊🌹🥀
#زندگی_نامه
#شهید_والامقام
#محمد_حسین_فهمیده
#قسمت_اول
#محمد_حسین_فهمیده در شانزدهم اردیبهشت ۱۳۴۶ در روستای سراجه #قم زاده شد.
در سال ۱۳۵۲ به دبستان «روحانی» قم (نام قبلی: کریمی) وارد شد و از مهرماه سال ۱۳۵۶ تحصیلاتش را در مدرسه راهنمایی حافظ در شهر #قم ادامه داد. سپس همراه خانوادهاش به #کرج مهاجرت کرد و از مهرماه ۱۳۵۸ در مدرسه خیابانی مشغول به تحصیل شد.
پخش اعلامیههای #امام_خمینی_ره در سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ در سن حدود ده تا یازده سالگی ، دیدار با #امام_خمینی_ره در بازگشت به ایران ، شرکت در #تظاهرات انقلاب اسلامی در زمستان ۱۳۵۷ و شرکت در درگیریهای #خوزستان از جمله اقدامات اوست.
وی در بیست ششم شهریور ماه ۱۳۵۹ یک هفته پیش از اعلام رسمی آغاز جنگ و همراه نیروی مقاومت بسیج به جبههٔ #خرمشهر اعزام شد.
از آنجا که در روزهای نخستین از شرکت او در #خط_مقدم جلوگیری میشد، با تلاشهایی از جمله یک نفوذ #چریکی به خط نیروهای دشمن، برای حضور در خط مقدم اجازه گرفت.
وی در #غروب سی و یکم شهریور ماه از نخستین روزهای اعلام #تجاوز نظامی ارتش عراق همراه با محمدرضا شمس در جبهه نبرد حضور رسمی یافت.
این دو، یک بار در هفته اول مهرماه #زخمی شده و به بیمارستان ماهشهر اعزام شدند.
چند روزی پس از #بهبودی با ترخیص از بیمارستان و بازگشت به جبهه و پایان دادن مجدد به مخالفت فرماندهان با حضورشان ، به خط مقدم اعزام شدند. امّا #فهمیده بار دیگر در بیست و هفتم مهرماه طی مقاومت در برابر حملههای دشمن دوباره #زخمی شد.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/BandeParvaz
☘༻﷽༺☘
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#بزرگ_مردان_کوچک
#نوجوان_شهید
#سید_مهدی_رضوی
#قسمت_اول
در روزهای پایانی 8 سال دفاع مقدس و پس از قبول قطع نامه 598 شورای امنیت توسط ایران، گروهک منافقین با ادعای اینکه 48 ساعته به تهران می رسند، عملیاتی نظامی را آغاز کردند که حاصل آن، شکست مفتضحانه شان توسط نیروهای نظامی و مردمی ایران بود. حاصل شکست منافقین در عملیات مرصاد که در روز 5 مرداد سال 67 صورت گرفت, کشته شدن بیش از 2 هزار نفر از نیروهایش بود اما منافقین در همان حملات خود برای جبران شکست خود در این عملیات, رزمندگان ایرانی را به بدترین شکل ممکن به شهادت رساندند که شهید سید مهدی رضوی یکی از این شهدا بود.
او متولد سال 1350 بود که از سال 66 به جبهه های نبرد میرود و در نهایت ششم مرداد 67 در عملیات مرصاد به فیض شهادت نائل میشود.
مادر شهید رضوی در خصوص ویژگی ها و سرگذشت فرزندش میگوید: سید مهدی در سال 50 به دینا آمد.
زمانی که انقلاب پیروز شد به بسیج مسجد الرحمن رفت و در آنجا فعالیت می کرد.
یادم میآید زمانی که 11 سالش بود, یک روز بلند شد و پتویش را زیر بغلش گرفت ، گفتم «چرا پتو رو زیر بغلت گرفتی؟» گفت «می خواهم به جبهه بفرستمش»، گفتم «پس خودت چی» گفت «رزمندگانی که در جبهه هستند و در سرما دارند برای در سختی برای ما میجنگند، آن وقت من باید راحت باشم؟» ما به او پول دادیم و یک پتو خرید و خیلی خوشحال شد .
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
☘༻﷽༺☘
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷
#بزرگ_مردان_کوچک
#شهید_نوجوان
#مرحمت_بالازاده
#حکایت_شیرین
#اعزام_به_جبهه
#قسمت_اول
در یکی از روزهای سال 1362، زمانی که حضرت آیت الله خامنهای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج میشدند، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از همان نزدیکی شنیده میشد.
صدا از طرف محافظها بود که چندتایشان دور کسی حلقه زده بودند و چیزهایی میگفتند, صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد میزد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنهای! من باید شما را ببینم»
حضرتآقا از پاسداری که نزدیکش بود پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمیدانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید آقا خودشان به سمت سر و صدا به راه افتادهاند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایستید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آنها را نزدیک حضرتآقا مستقر کرده و خودش به طرف شلوغی میرود.
کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد, و میگوید: «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره, بچهها میگن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا, گفته فقط میخوام قیافه آقای خامنهای رو ببینم، حالا میگه میخوام باهاش حرف هم بزنم».
حضرتآقا میفرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست».
لحظاتی بعد پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرتآقا میرساند, صورت سرخ و سرما زدهاش خیس اشک بود, در میانه راه حضرتآقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند میفرمایند: «سلام بابا جان! خوش آمدی»
#ادامه_دارد ...
https://eitaa.com/BandeParvaz
✨﷽✨
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹
#شهید_مدافع_حرم
#عمر_ملازهی
#شهید_اهل_تسنن
#قسمت_اول
#پدر_شهید
بنده اسماعیل ملازهی کارمند بازنشسته اداره راه، اصالتا اهل شهرستان نیکشهر روستای عمری هستم و در این شصت سال هم که از خدا عمر گرفتم در همین شهرستان زندگی کردم. 60 سالم هست و کارمند اداره راه بودم که بازنشسته شدم. همسرم گل بیبی رییسی است که حاصل ازدواجمان شش پسر است به نامهای عمر، عثمان، ابوبکر، علی، احسان و ایمان است که عمر در سوریه حین مبارزه با تکفیری ها به شهادت رسید.
عمر متولد سال 63 بود و در زمان جنگ تحمیلی به دنیا آمد. آن سالها فکر نمی کردم روزی من هم پدر شهید شوم. البته عمر چهار ماه قبل از رفتنش به من گفته بود که می خواهد برود سوریه برای کمک به برادران خودش اما فکر نمیکردم جدی بگوید. روزی که می خواست برود آمد خانه ما برای خداحافظی. اما از ترس اینکه مخالفت کنیم موضوع را نگفت. من خانه نبودم، به مادرش گفته بود مدتی می روم جایی و نیستم.
چند روز بعد برای کاری به چابهار رفته بودم که یکی از دوستانش گفت: عمر اعزام شده تهران برای رفتن به سوریه.
تعجب کردم اما بعد خدا را شکر کردم.
#ادامه_دارد ....
https://eitaa.com/BandeParvaz
✨﷽✨
'♥️𖥸 ჻
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀
#شهیدانه
#شهدا_زنده_اند
#شهید_والامقام
#عبدالنبی_یحیایی
روایت #شهیدی که پیکر مطهرش ۹سال پس از دفن #سالم مانده بود به نقل از #پدر_شهید
#قسمت_اول
در سال ۱۳۴۲در روستای تنگ ارم شهرستان دشتستان استان بوشهر به دنیا آمد و در نهایت به فرمان رهبرش روح الله لبیک گفت و به جبهه های جنگ حق علیه باطل اعزام شد تا دفاع از خاک و ناموس را پیشه خود قرار دهد .
#عبدالنبی فردی بود که در در نوجوانی چوپانی میکرد و در کنار کار چوپانی دستی هم در کشاورزی داشت و دراوج جوانی هم تصمیم گرفت راه مولایش حسین (ع) را در پیش گیرد و رزمندگی در راه حفظ اسلام را پیشه گرفت .
بالاخره #عبدالنبی در اثنای عملیات والفجر ۲ به دعوت حق تعالی لبیک گفت و در تاریخ ۶۲/۵/۸ و روی ارتفاعات حمزه کردستان عراق، برای خاموش کردن آتش مسلسل یکی از سنگرهای دشمن نارنجکی برمیدارد و به طرف سنگر میرود اما میان خاکریز دشمن و نیروهای خودی مورد اصابت گلولههای دشمن قرار میگیرد و به #شهادت میرسد.
به دلیل اینکه دشمن به منطقه تسلط داشته، پیکر مطهر #عبدالنبی ۱۸ روز در همان جا میماند و پس از این مدت او را به بوشهر انتقال میدهند و نهایتاً پس از ۲۸ روز بدون آنکه فاسد شود، دفن میشود.
پدر #شهید میگوید که روز دفن #عبدالنبی او را با کیسه پلاستیکی پوشانده و روی کیسه هم کفن کشیده بودند.
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
نظرات همه شما بزرگواران مثبت بود😍 پس از امشب دو پارت از رمانِ برگرفته از کتاب قصه دلبری را بارگذاری
💛||•#رمان °•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_اول
حسابی کلافه شده بودم.
نمیفهمیدم که جذب چه چیز این آدم شدن.
از طرف خانمها چند تا خواستگار داشت، مستقیم بهش گفته بودن.
اون هم وسط دانشگاه😐
وقتی شنیدم گفتم چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه باهام ازدواج کن.😑
اونم با چه کسی!
اصلاً باورم نمیشد.
عجیبتر اینکه بعضی از آنها حتی مذهبی هم نبودند..☹️
به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمیشد..!
براش حرف و حدیث درست کرده بودند!
مسئول بسیج خواهران ، تأکید کرد وقتی زنگ زد کسی حق نداره جواب تلفن رو بده😬
برام اتفاق افتاده بود که زنگ بزنه و جواب بدم باورم نمیشد این صدا صدای اون باشه بر خلاف ظاهر خشک و خشنش با آرامش حرف میزد تن صداش موج خاصی داشت.
از تیپش خوشم نمیومد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود.😒
شلوار شش جیب پلنگی گشاد میپوشید و پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ، که مینداخت روی شلوار.
توی فصل سرما با اورکت سپاهیش تابلو بود😑
یه کیف برزنتی کوله مانند یه وری مینداخت روی شونش ، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ میشد😂
راه که میرفت کفشش رو روی زمین میکشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
《بسم الله الرحمن الرحیم 》
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒#قسمت_اول 1⃣
وقتی بهم گفتند: قراره با چه کسی
مصاحبه کنم جا خوردم ! به سر دبیر
گفتم: یک زن اینجا ! جهاد نکاح! 😳
چطور ممکنه؟
اصلا مگر تو ایران همچین آدم هایی هم داریم؟😱
سردبیرمون با حالت خاصی گفت: بله دیگه مدافعان حرم رو میگن، ولی این آدمها رو که دیگه نمیان بگن که!
به خاطر همین این سوژه
خیلی خاصه باید تا اتمام مصاحبه به
کسی چیزی نگید یه وقت سوژه نپره...متوجه هستید که! 🤨
کمی ابروهامو کشیدم تو همو و با بی رغبتی گفتم: نمیشه این مصاحبه رو خانم امجد انجام بدن؟😖😐
شما که می دونید من اصلا از
اینجور مصاحبه ها خوشم نمیاد... 🥺
با همون حالت خاصش گفت:
من میدونم شما از چه مصاحبه هایی
خوشتون میاد و از چه مصاحبه هایی
خوشتون نمیاد!😠
اتفاقا بخاطر همین گفتم: شما این مصاحبه را انجام بدین تا بدونید همه ی اونهایی که رفتن سوریه مدافع حرم نبودن!
جالبه بدونید یکی از بچه هایی که سوریه بود پیشنهاد این سوژه را داد که تا حالا شکار رسانه نشده... 😦
از طرز صحبت کردنش اصلا خوشم نیومد...😑
دلم می خواست سرش رو بکوبم
توی دیوار مردیکه ی... 🤭😤
حیف ،حیف که به این کار نیاز داشتم
والا یه لحظه هم زیر بار همچین مصاحبه ایی نمی رفتم....
ولی واقعا برای خودم سوال شده بود
چنین کاری از یک خانم چطور ممکنه!😲
جهاد نکاح!
جهاد نکاح!
حتی فکر کردن بهش هم وحشتناک بود با اون داعشی های آدمخوار....😈🔪💣
وای مو به تن آدم سیخ میشه...☠
در هر صورت چاره ایی نبود من باید مصاحبه را انجام میدادم زمان و محل
قرار مصاحبه را بهم گفتند. ✍
سه شنبه ساعت ده صبح ....
دو روز دیگه مونده بود تا با این سوژه
ملاقات کنم.🗓
حالا مگه فکر من آزاد می
شد از موضوع این مصاحبه....
از سوژه ایی که قرار بود ببینم....👀
از اینکه اصلا چجوری روش میشه مصاحبه کنه....👊
◀️ ادامه دارد ...
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
باند پرواز 🕊
سلام و شب بخیر خدمت همراهان خوب مون🌹 در جریان هستید که یکی از عزیزان کانال مون لطف کردند و داستان
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_اول
♡به نام حضرت عشق♡
چندروزی بود که فکرش ذهنم رامشغول کرده بود..درست نزدیک تولد خانم فاطمه معصومه بود ومن تصمیم گرفتم با پول یارانه که سال ۹۸؛نفری چهل وپنج هزار تومن بود،قسطی چادرِمشکی بخرم.راستش آقای همسربیکاربود.دل توی دلم نبود!راستش برای من خانم قرتی جاهلِ سربه هوا خب؛صدالبته که راحت نبود..بلکه سخت بود!خیلی سخت!من نبردسختی داشتم باخودم و مَنِ خود خواهِ درونم!همه چیز از همین مَنِ لعنتی تبدیل شدبه مَنِ خوبِ هدایت شده یِ آقا ابراهیم!راستی سلام بر ابراهیم!این سلام بر ابراهیم برای شماشاید یک نام کتاب باشد اما برای من خطِ نور بود و هست!یک روز که تولد همسرم بود ومن هنوز درگیر کشمکش چادرِسیاه؛ اما پرنورم بودم؛کتاب "سلام بر ابراهیم ۱و۲"به مناسبت تولدهمسرم به او هدیه داده شد!همسرم شیفته وتشنه کتاب وکتاب خوانی بوده وهست!اما...اما این بار کتاب رانخواند وگذاشت توی کتابخانه!حیران بودم چرانخوانده؟همین باعث شد که خودم به سراغ کتابهابروم و یک سرکی به داخل کتاب؛بکشم.جالب اینجا بود کسی که کتاب راهدیه داده بود نه آنرا خوانده بودو نه میدانست که چه شخصیت حیرت انگیزی را از دست داده!!فقط میخواست آن کتاب ها را از کتابخانه اش کم کند اصلا خودش هم این کتابها راهدیه گرفته بود اماکم سعادت بود!نور در خانه یِ حقیرِما مهمان شده بود ومن چقدر خوشبخت بودم که انتخاب شده ام..مَنِ نالایقِ بی مهرِ بی معرفت!کتاب را باز کردم...انگار کَنده شدم...چشمانم تار میدید!گریه امانم را بُریده بود..میخواندم و اشک بود که صفا میدادبه تاریکی ِ من!بَه بَه!مهمان خانه یِ من آمد ودستِ پُر مهری به دلم کشید!دلم را قُرص کرد!دیگر نگران نگاه اطرافیان وحرف های صدمَن یه غازشان نبودم!نوری؛مِهری؛قدرتی شِگِرف یافته بودم!رفتم سراغِ پارچه چادرم؛بااشک دوختمَش!حس میکردم نگاهم میکند؛با اودر خلوتم سخن میگفتم وقول گرفتم مرا رها نکند ...چادرم را روز تولد خانم که روز دختر بود؛سر کردم وبارها وبارها نیت کردم حجاب میکنم قربت الی الله..به نیابت از شهدای کمیل وحنظله کارهای خیرم را هدیه کردم..کم کم راه افتادم دنبال شهدا...شاید باورتان نشود من کلی شهید شناسایی کردم به این مَنِ ناچیزِجاهل!به تعدادانگشتان دستم شهید میشناختم...مغناطیسشان چقدر قوی بود..میکشید ومیبُرد و من حیرت زده به خودم آمدم دیدم چه رفقایی پیدا کرده ام..راستش خجالت میکشم بگویم ۴سال است که دیگر نامحرمی مرا ندیده!داداش ابراهیم مَنِ بی چیزِناچیز را به نورِ خداو اهل بیت وخودش هدایت کرد ومن آمدم این را بگویم من یکی از نادر ترین زنان بدحجاب مو بلوند جذاب شهربودم که تابِ این همه سیاهی اش رانداشت آقاابراهیمِ ما!حالا بِلوندی و لَوَندی فقط برای خانه است وخدا مرا ببخشد از این جهالتی که درحق خویش کردم وخدارابسیارشاکرم که رزق من کرده که در راه خودش قدم بردارم...راستی کسی نپرسید که دستِ من تا به حال به حرم رسیده یانه؟ شاید آخر قصه بی ربط به نظرتان بیاید اماخداراچه دیدید شاید یکی پیداشود ومن و سه فرزندوهمسر نمازشب خوان مارا به کربلاببرد..آری حالا مدل آرزوهایم فرق کرده..به فکر تور دبی و ترکیه وسوئیس نیستم!حالا نور میطلبم..حالاواسطه میفرستم دم خانه ی امام حسینِ جانم!اگر بمیرم و حرمت رانبینم کولی بازی درنیاورد روحِ من!روحِ خسته ی من!حرم نزدیک است...سلام خدا بر ابراهیم...سلام خدابرشهیدان🌷🌷🌷🤲
و این داستان و معجزه ها ادامه دارد....
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست❌
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
✍داستان #دایرکتی_ها 📵
#قسمت_اول
از بچگی درس خوندن رو دوست نداشتم
بخاطر پدر و مادرم مجبور شدم تا لیسانس ادامه بدم...
بعدش رفتم سراغ کلاسهای هنری
خیاطی،خطاطی...
هر هنری رو که یاد میگرفتم برا خودم و اطرافیانم انجام میدادم
اما دوست نداشتم برم سرکار..
آرامشی که تو خونه بود رو دلم نمیخواست با هیچ چیز دیگه ای عوض کنم
هر روز بعد از انجام کارهای روزانه میرفتم سراغ گوشی..
تقریبا تا عصر سرگرم مجازی میشدم..
فعالیتم توی اینستا بیشتر بود،راه به راه پست میذاشتم
استوری که خوراکم بود..!
یه روز یکی از فالورام به اسم افشین پستی در مورد داروهای گیاهی برای پوست گذاشته بود
پست خیلی خوبی بود،میخواستم دارو رو برای صورتم استفاده کنم
نحوه استفاده رو خوب متوجه نشدم
براش کامنت گذاشتم و سوالمو پرسیدم
یه روز گذشت اما جواب نداد..
تعداد لایکاش زیاد بود و خیلیا کامنت گذاشته بودند
گفتم لابد هنوز وقت نکرده جواب بده
روز بعدش دیدم اومده تو دایرکت و پیام گذاشته..
[سلام
حال شوما؟
عذر میخوام تو خصوصی مزاحم شدم
و خیلی بیشتر عذر میخوام که شما بانوی محترم رو در انتظار جواب گذاشتم..]
بعدش نحوه استفاده رو خیلی خوب و کامل توضیح داده بود
نمیدونم چرا اومده بود دایرکت..
خواستم جوابشو ندم
اما دیدم دور از ادبه جواب کسی رو که انقدر محترمانه صحبت کرده رو ندم!
خلاصه مجبورشدم براش پیام بذارم
تا گفتم سلام!
آنلاین بود و جوابمو داد
سلام خانومم😊
_ممنون بابت جواب سوالم،خیلی لطف کردید
+خواهش بانوی محترم
_خدانگهدار
+عه چه زود خداحافظی! سوالی نداری؟!
_نه دیگه..متوجه دستور استفاده شدم
+اگه سوالی برات پیش اومد حتما ازم بپرس،خوشحال میشم کمکت کنم
_بله،ممنون. خداحافظ
+قطعا که پوست بانو خوب و زیبا هست
اما امیدوارم پوستتون شفاف تر از همیشه بشه😉
خدانگهدار🌺
اینبار حس خوبی نسبت به طرز صحبتش نداشتم...
چند روزی گذشت
یه روز توی اینستا استوری گذاشتم
دیدم سریع اومد دایرکت
شکلک😍 فرستاده بود
دیدم اما جوابشو ندادم..
یعنی نمیدونستم چی باید جواب بدم!
پیام فرستاد
جواب شکلک سکوته بانو؟!
ادامه دارد..
📝 نویسنده: فاطمه قاف
کپی باذکر نام نویسنده و همراه با لینک کانال مجاز است
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
37.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیشنهاد_دانلود_ویژه
یه مصاحبه با یه بچه شیعه داریم امشب😍😍😍😍
بسیار زیبا و جذاب
و جیگر حال بیااااااار😍
#قسمت_اول
#حتماببینید👌👌👌
#ولادت_حضرت_علی(ع)🎊🌸🎊
#روز_پدر
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
امروز دوباره برای مسئله ای به ایشون متوسل شدم گفتم روز جانباز هست و شما شهدای جانباز چون خییییلی تو
پادکست جان باز.mp3
17.46M
#قسمت_اول
عنوان کتاب: #جان_باز
#زندگینامه و خاطرات فعال فرهنگی و جانباز شهید #حاج_اصغر_عبداللهی
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی.
نوبت چاپ:اول، بهار 1402
#حتمابشنوید 👌👌👌
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz