باند پرواز 🕊
💛||•#رمان °• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتم چند دفعه کارهایی که می خواستم برای بسیج انجا
💛||•#رمان °•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هشتم
بعضی وقت ها
فـردا یا پس فردایش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمان می فهمید.😂
یکی از اخلاق های بدش این بود که به ما می گفت فلان جا نروید و بعد که ما زیرآبی می رفتیم، می دیدیم به!
آقا خودش آنجاست😐 نمـونه اش حسینیه گردان تخریب دوکوهه...
رسیدیم پـادگـان دوکوهه.شنیدیم دانشجـویان دانشگاه امام صادق(ع)قـرار است بروند حسینیه گردان تخریب. این پیشنهـاد را مطرح کردیم.
یک پا ایستادکه: ((نه، چون دیر اومدیم وبچه ها خستهن ،بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن!)) واجازه نداد.
گفت:((همه برن بخوابن!هرکی خسته نیست، می تونه بره حسینه حاج همت!))
بازهم حکمرانی!به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود😒
همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع)شدم ورفتم. درکمـال ناباوری دیدم خودش آنجـاست!😳...
داخل اتوبوس،باروحانی کاروان جلو می نشستند.صنـدلی بقیه عوض می شد، امـا صندلی من نه!
از دستش حسابی کفری بودم،میخواستم دق دلم رو خالی کنم
کفشش را درآورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن را از پنجره اتوبوس انداختم بیرون😂
نمی دانم فهمید کار من بوده یا نه اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمد..
فقط می خواستم دلم خنک شود.
یک بار هم کوله اش را عقب شوت ڪردم☺️
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هفتم سلام ونور ورحمت خدامحضر امام عصرارواحنافداء وشماهمراهانِ ج
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_هشتم
🪄🪄💌💌📝✍✍✍✍
📖 السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام...
سلام بر تو ای مولایی که صفای آمدنت، زمستان دلها را بهار خواهد کرد و طراوت مهربانیت روزگار را نو!
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🤲💚🤍
سلام بر شما که دوستدار ارباب حسین علیه السلام هستید...ایام رادريابيم که فرصت از دست میرود مارا!..
امشب شب سوم حضرت رقیه سلام الله علیها ست ومن بايدبگويم منجلاب زندگی ما را جز دستان مبارک وکوچک( اما بازکننده ی گره های بزرگ) او بازیگر نبوده ونيست!آری پس ازآن همه زجر و زبری تقدیر بالاخره نرمی و لطافت و نور شان شامل حالم شد...برگردیم به ماجرای مافوق امیر!بله!اميرفکرميکردشايد گزینه خوبی برایم باشد ولی چه فایده!من دیگر میخواستم تا ابد تنها باشم یعنی حسین چیزی شبیه زخمی عمیق در وجودم نهادینه کرده بود.به اميرگفتم به فکردختردیگری برایش باشد او هم قبول کردچقدرنگرانم بود و هوای دلم راداشت!علی آقابرادربزرگم فارغ التحصیل مدیریت صنعتی شدومشغول کارشدمادرم برایش دست به کارشد..با پیشنهاد من به خواستگاری مهناز رفتیم و همدیگر را پسندیدند مهناز دختر بزرگ خانواده بودوديپلمه وباحجاب وزيبايي نسبتا خوبی داشت،البته علی آقا هم بسیار خوش چهره و خوش تیپ بودومحجوب و همه روی اوقسم ميخوردندمثل اميربااين تفاوت که تودار بود.باوصلت آنها که از همسایگان ته کوچه ی بزرگ ما بودند،خواستگار بود که می آمد ولی چه فايده!من نمی توانستم ازدواج کنم و این غم دیوانه وار پيچکي شده بود که هرچه جلوتر میرفت بیشتر گلویم راميفشرد!سه تا از دایی های مهناز در تهران امام جماعت بودند دوتاقاضي ویکی مدیرعامل شرکت بهمن(مدیران خودرو)خلاصه جوّ فامیلشان مذهبی طور بود واحساس راحتی داشتيم مادر مهناز دوست داشت من عروس خودش شوم ولی نه من ،نه پسرش هیچ علاقه ای نشان ندادیم بااین تفاوت که او یکی رادوست داشت ودر رابطه بود ولی من داغدار عشق زميني حسين!شاید مهناز دلخوری هایش از همینجا شروع شد ولی او کاملا در جریان عشق و علاقه برادرش وآن دختر بود.اما این وسط درمیان رفت وآمد پسر دایی مهناز که پدرش مدیر بود،کم کم سروکله اش بيشترپيداميشد و مدام به خانه مهنازو ماميآمدو این در روزهای اول عادی بود ولی بامرورزمان به مزاق دیگران خوش نیامد ولی من ته دلم قند آب میشد و بعدها به مهنازدر مورد ابراز علاقه خود به من صحبت کردومهناز هم کلی ذوق زده شد ولی من دلم نمی خواست نه زندگی علی آقا خدشه دار شود وهم اینکه دلم نمی خواست با مخالفت خانواده اش روبرو شود.وباآنها دچار مشکل شود نه به خاطر اینکه من دختر خوبی نبودم بخاطر گذشته تلخ واینکه نميشدبراي همه توضیح داد که چطور شکل گرفت وچطوربه هم خورد.خداروشکر این صفت های انسانی که از کودکی در وجود ما شکل گرفته بود همیشه مانع خیلی از اعمال ناشایست میشد و این را مدیون پدرومادر بسيارخوبمان بودیم.به طور مثال پدرم صبور و بسیار مهربان و متواضع بود ودر مقابل مادرم راسخ و سختگیرومبادی آداب بود وما رادر شرایط خاصی قرارمی داد اگر اشتباهي میکردیم یکی از تنبيهاتش این بود که برای مش رجب پیر ومهربان قیف کاغذی نفری25تادرست کنیم وبعد به مش رجب میداد تا اوتخمه اش را درون آن ریخته و راحت بفروشد.هم کارخيروصلواتي ميکردهم ما تنبیه میشدیم.پاکت نامه هم درست میکردیم با کاغذ a4 و چسب سیریش!من از پاکت خوشم نمی آمد به همین خاطر پاکت بیشتر مال من بود.آنها راهم رایگان ميدادبه مش رجب واو چقدر مادرم رادعاميکرد..چیز زیادی نبود اما کار خیر نزد خداعيارش با ما بنده ها فرق داشت.لذت زیادی برای مش رجب پيرداشت..من عاشق دعایش بودم که میگفت:عاقبت بخيرشي ایشالا!ایشالا خيرببيني پیرشی خانم ..و بعدبادعايش من تنبیه خودم را و سختی اش را از يادميبردم ویا مثلا یک غذاهایی درست میکرد که نمی دانستیم از کجا آمده!؟گاهی پنج روز پشت سرهم یک غذای تکراری درست میکرد وباپدرم هماهنگ ميکردبعدباذکاوت خاصی نظاره مان میکرد که رفتارمان رابسنجد؟ماهم سکوت!وضع مالی خیلی خوب بود ها!فریزر پر از گوشت و مرغ بود؛اما!اما این کارش دلیل داشت!میخواست مارابراي روزهای سخت آماده کند!مهم تر ازآن روی نفس ما کار ميکرد! بله! او کار درست بود!
و این داستان ادامه دارد..
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هشتم 🪄🪄💌💌📝✍✍✍✍ 📖 السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_هشتم
محبت به محبوب؛"اگر در مختصات علائق محبوب قرار نگیردمانند زلیخاه اسیر طعمه ی نفس میشود!"عشقمقدسِ
تپشهایقلبِیکمجنونازلیلا ..ما از بچگی برامون جشنِ تکلیف گرفتن اماجشن تکلیفِ عشق هیچوقت نداشتیم!برای جشن تکلیفِ بلوغ فرزندانِمون برنامه داریم اما هیچوقت برای شروعِسنِّعاشقی برنامه نداشتیم!ظرف وجودمون دنبال یه نفر میره!تمرکز میکنه..رفتارا و سکناتش رودوست داره.. تمامِکششهای قلب
و تپشهای تند شدن قلب و یه حالتِ
گرفتگیای تو قلب بوجود میاد. ما به این حالاتِمون هیچ وقت احترام نگذاشته ایم..بزرگترین بی احترامی به این حالات نداشتن یک برنامهی تربیتی برای این ظرفِ درونی بوده که در دوران سنِّتکلیفِ عاشقی ، اسیر فیک ها و غيرواقعي هانشود!عشق بزرگتر لازم است.عشق بزرگتر عشق های کوچکتر را تنظیم میکند _وقتی نورافکن در یک اتاق زده شودآنلامپهای دیگرخاموش بشودهم فرقی نمیکند؛سخت است اما عشق برتر که بیاید خودش درستش میکند!عشق اصیل، عشقی که در دنیا یک نماینده بیشتر ندارد!عشقی که نگاهِ_ابی_عبدلله خادم اوست!!خودت را درمعرضش قرار بده لطفا!محرّم فرصت عبور از هرچه غیر اوست و خواندن از یاران شیدایی و زندگی نامههای عاشقانِ حضرت است!من با هر چیزی که همیشه گرم است؛مثلِ؛چای، سینه زنی وسط هیئت، اشک
و لطافت دستان تو ، بردن اسم زیبایت به زیر زبانم، چشم هایَت، همسو هستم..تو همسوترین موجود برای قلبِ من
هستی امشب زیارت تو بهترین عبادت است ومنم که در فراق تو زائرتو شدم.همیشه تضادها در کنار تو رنگ و معنا میگیرد!اعتبار پیدا میکنندانسان ها به میزان آن چه که قلب هایِ شان به آن تکیه کرده است؛شَرَفالمکانِبِالمکینِ..هر انسانی در مواجهه باخودش متوجه خالی بودن نیمی از خودش میشود که باید پُر شود و در عالم به دنبال آن میگردد_ و آن جز با
سپردن به نگاهِ_ابی_عبدلله حاصل
نمیشود!برای قلبِ هر شخصی پنجرهای باز است تا باآن، قلبِ او احیاشود و خداوند محرّم را برای احیایِقلوب آفرید و قلبیبیشترین بهرهیحیات را میبرد که برای اهدافِ محرّم تلاش بیشتری کند و آن چیزی جز نگاهِ_ابی_عبدلله نیست!بندگی درهر موردی لذّت و آرامشی همراهش
هست؛برخی موقّت ولی خطرناک وبحران آفرین واگر برای فرار از بحران بخواهی دوباره آرامشفیک ومصنوعي بسازی بازبحرانی بر بحران دیگر وخالقِ
اخلاقی خطرناک هستی!بخشِ همیشگیِ زندگی هر انسانی تصمیمهای بین دوراهیهای اونه وهر تصمیمی که ارادهاش رو داشته باشه یه رنجی در اون نهفته تا با نگاهِ به هدفِ انتخابش؛رنج تصمیم رو به حسِ عمیقِ آرامش تبدیل کنه!کاری که حرّدر کربلا انجام داد!رنجِ عبور ازیک دوراهی را خرید!هیچکسی از این دوراهی ها رهایی نمییابد! از آزادیای که به من دادی تا برم گناه کنم و تو منتظربودی که برگردم و من هنوزبرنگشتم ، میترسم از تمامِ برنگشتن هایم _ من بین تو و تمام خواستنی هایم ماندهام و میترسم! شاید یک حرِّ تو باشم !!توبه ی مردانه کردم!
خب!رسیدیم به دلدادگی پسردایی مهناز،"ابوذر"!باید خودم را بی حس نشان میدادم اما حالات درونی ام کار دستم ميدادو او بلد بود خیلی خوب دلبری کند..اوپسري شوخ طبع و قابل احترام بود کمتر کسی از دستش ناراحت ميشدوبه قولی هوای همه را داشت شبیه امیر بود و این حس برایم بيشترقابل لمس بود..مهناز از من خواست تا مدتی پنهانی باهم تلفنی در تماس باشیم تا از علایق و سلایق هم باخبر شویم اماقبول نکردم چون دیگر آن دخترک عاشق سربه هوانبودم و عاقلانه رفتار میکردم واين کارم اورابيشتر جذبش کرد تادفع بشود!داشتم برای عشق و عقل و احساسم بها میدادم وبه شدت درگیر قلبم میشدم ولی چاره نداشتم باید!باید ميسوختم وميساختم..چند ماهی گذشت ابوذر با مادرم صحبت کرد واز او درخواست کرد که تابه سربازی میرود ومي آيد من راشوهرندهد!مادرم به من چیزی نگفت تا سر وقتش!خواهردومي مهناز نامزد کرد و این جشن برخلاف تصور ما،مختلط بود و خواسته دامادجديدشان بود البته همه موجّه بودند به غیر از دوستان خواهرسومي مهناز،منیره!منیره دختر شیطان و آب زيرکاهي بود که پسرهاازدستش آسایش نداشتندودوستانش هم دو قدم جلوتر از او!جمع را جوری به رقص و پایکوبی تبدیل کردند که کم مانده بود دعوای فامیلی راه بیفتد!داماد طفلکی داشت از راه به در میشد!چون همه ی مردهامجلس را ترک کردند و احترام بزرگترهارانگه داشتند..بالاخره این لوندی ها کاردست پسرها داد نه اینکه نديدبديد باشندویا هوس ران،نه! گاهی یک دختر فشاری به روان پسر وارد میکند که از ذهن مادخترهادوراست؛اصلا خودخدا این را خلق کرده اما مصرف حلالش نه گناه!ابوذر از همانجا وارد رابطه بايکي از آن دخترهاشدو من بعدها فهمیدم که این نقشه منیره بود تا ابوذر که به تله ی اونيفتاده بود و عاشق من شده بود را بسوزاندو انتقام بگیرد نه ازمن!صرفا از ابوذر اما نمی دانست آن دخترگرگترازاین حرف هاست و
باند پرواز 🕊
•●❥ 🖤 ❥●• #دایرکتی_ها #قسمت_هفتم روز به روز از کیوان فاصله میگرفتم و به افشین نزدیکتر میشد
•●❥ 🖤 ❥●•
#دایرکتی_ها 📵
#قسمت_هشتم
افشین شاکی شده بود،میگفت:گفتی ازعلاقه حرف نزن گفتم چشم!
اما الان تا میخوام حرفی بزنم،خداحافظی میکنی میری..!
هر سری یه بهانه می آوردم براش..
بهش نگفتم میخوام برای همیشه از مجازی برم،چون میترسیدم با حرفاش وسوسه ام کنه..!
بالاخره موفق شدم تایم رو به یک ربع برسونم.
با خودم اتمام حجت کردم که فردای اون روز همه حرفام رو برا افشین تایپ کنم و تمام...
بالاخره روز موعود فرا رسید؛شروع کردم به تایپ کردن..!
[افشین خان از اول هم گفته بودم اینکار غلطه اما شما به حرفام گوش نکردی!
من خام حرفای شما شدم،در واقع ببخشیدا نمیدونم چرا خر شدم!
هم من اشتباه کردم هم شما..
ما یه جورایی از اعتماد همسرامون سواستفاده کردیم!
هر چند حرف خاصی بینمون نبود،تا اینکه این اواخراحساسی شدن شما باعث شد من کمی به خودم بیام!
ما خطا کردیم،امیدوارم خدا از سرتقصیرات هر دومون بگذره..
من که دارم دیوونه میشم😭
نمیدونم چطوری قراره تاوان این گناه رو پس بدم!!!
حرفای روزای آخر شما باعث شد بفهمم چه گندی به زندگیم زدم..
جای شکرش باقیه جز وابستگی کاذب، علاقه ای به شما پیدا نکردم!
بین من و شما یه موجود زرنگ بود!
موجودی به اسم شیطان..
نفر سوم رابطه ما بیکار ننشسته بود!
نفسمونم قلقلک داد و ما هم از خدا خواسته افتادیم تو چاه..!
سقوط کردیم میفهمید سقوط😭
اما من میخوام دوباره به زندگی برگردم
حتی اگه کیوان دیر بیاد خونه..
حتی اگه مدام گیر بده و بچه بخواد!
برای همیشه از مجازی میرم
چون جنبه بودن تو این فضا رو نداشتم
و پام بدجور لیز خورد
خداحافظ برای همیشه..]
منتظر جوابش نموندم،سریع همه چی رو حذف کردم..
ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
کپی باذکر نام نویسنده و همراه لینک کانال مجاز است
#در_فضای_مجازی_عفیف_باشیم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#قسمت_هفتم🍃 عنوان کتاب: #جان_باز زندگینامه و خاطرات فعال فرهنگی و جانباز شهید #حاج_اصغر_عبداللهی کا
پادکست جان باز.mp3
15.39M
#قسمت_هشتم🍃
عنوان کتاب: #جان_باز
زندگینامه و خاطرات فعال فرهنگی و جانباز شهید #حاج_اصغر_عبداللهی
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی.
نوبت چاپ:اول، بهار 1402
#حتمابشنوید 👌👌
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz