#داستان
#عنوان:
آرزوی نخل🌴
نخل ساکت و آرام گوشه ای ایستاده بود، شاخه هایش را بالا گرفت نگاهی به خورشید کرد گفت:«تو که ان بالایی بگو ببینم چه می بینی؟» آهی کشید و ادامه داد:«من که به زمین چسبیده ام» و سعی کرد ریشه اش را تکان دهد اما موفق نشد.
شاخه اش را به زیر انداخت و ساکت ماند، خورشید نور طلایی اش را بر سر نخل پاشید. گفت:«در عوض تو قوی هستی خیلی قوی!»
نخل صدای پایی شنید. به اطراف نگاه کرد پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که همراه حضرت علی (علیه السلام) کمی دورتر از او روی تخته سنگی نشستند.
نخل ارام گفت:«کاش می شد جلوتر بروم و پیامبر(صلی الله علیه و آله) را بغل کنم»
نخل پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که خرمایی در دهان علی (علیه السلام) گذاشت وصدای علی (علیه السلام) را شنید که می گفت:«جانم فدای تو ای مصطفی»
نخل هنوز دلش می خواست نزدیک تر برود اما ریشه های محکمش به او اجازه نمی دادند. در فکر بود که چند مرد را دید، آن ها به پیامبر (صلی الله علیه و آله) نزدیک شدند. یکی از ان ها با عبایی بلند و موهایی آشفته جلو امد گفت:«ای محمد اگر تو پیامبر خدایی نشانه ای بیاور تا ما حرفت را باور کنیم!»
پیامبر (صلی الله علیه و آله) لبخندی زد و فرمود:«چه نشانه ای می خواهید؟»
مردی قدبلند با ابروهای درهم جلو امد، نخل اصلا از او خوشش نیامد، نگاهش را برگرداند و فقط صدایش را شنید، مرد گفت:«به آن درخت بگو از زمین کنده شود و پیش تو بیاید!»
نخل تا این حرف را شنید سربرگرداند و به مرد که به او اشاره می کرد نگاه کرد! سعی کرد ریشه اش راتکانی بدهد اما او هرگز موفق نشده بود از زمین جدا شود. به چهره ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاه کرد، پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای درخت اگر باور داری که من پیامبر خدا هستم با ریشه هایت از زمین جدا شو و به دستور خدا کنار من قرار بگیر!»
خورشید به گرمی شاخه ی نخل را نوازش کرد گفت:«داری به ارزویت می رسی! منتظر چه هستی برو»
نخل چشمانش را بست نفس محکمی کشید و آرام ریشه هایش را تکان داد، ارام گفت:«خدایا من برای اجرای دستور تو و پیامبرت اماده ام»
ریشه هایش از خاک بیرون آمدند شاخه هایش از شادی تند تند تکان می خوردند سرو صدای عجیبی پیچید.
نخل ارام آرام جلو رفت و بین پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام) ایستاد، شاخه هایش را روی شانه های پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام)گذاشت، رو به خورشید گفت:«می بینی به آرزویم نزدیک شدم فقط کمی مانده»
همان مرد اخمو عقب رفت، در حالی که عرق می ریخت گفت:«اگر راست می گویی بگو از وسط به دو نیم شود و نیمی از آن جلوتر بیاید!»
پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای نخل از وسط نصف شو و پیش من بیا!»
نخل ارام دو نیم شد، نزدیک تر رفت. شاخه هایش را دور پیامبر پیچید و پیامبر را در آغوش کشید. لبخند زد گفت:«خورشید عزیزم دیدی؟ به آرزویم رسیدم!»
حالا خرما هایش شیرین تر از همیشه شده بودند. مرد اخمو گفت:«دستور بده نخل مثل قبل شود و سرجایش برگردد»
پیامبر(صلی الله علیه و آله) دستی به تنه ی نخل کشید و فرمود:«به شکل قبل شو و سرجایت برگرد»
برای نخل جداشدن از پیامبر(صلی الله علیه و آله) خیلی سخت بود اما باید به حرف پیامبر خدا گوش می داد آرام آرام از پیامبر(صلی الله علیه و آله) جدا شد و به جای خود برگشت.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚🔜
┄┅═══•✿🦋﷽🦋✿•═══┅┄
#سوره_مطففین💫
#پایه_دوم
#عنوان : #مهربانی_ها
زیباترین سوت را
دادم به آبجی ثنا👧
هم بازی او شدم
دادم به او توپ را⚽️
همسایه بیمار شد
در خانه تنهاست او😔
بردم برایش سریع
یک سوپ خوش رنگ و بو🍲
وقتی که آمد پدر
دادم به ایشان سلام✋
همکار مامان شدم
در چیدن میز شام👩🍳
وقتی کمک می کنم
راضی است از من خدا✨
این بهترین هدیه است
در لحظه های دعا🤲
✍شاعر: بتول محمدی
#بنده_امین_من
#شعر_نوجوان
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
┄════❁❈🦋❈❁════┄
┄┅═══•✿🦋﷽🦋✿•═══┅┄
#سوره_قارعه💫
#پایه_دوم
#عنوان : #شوق_و_ذوق
وقت بازی با توپ
می دویدم با ذوق⚽️
آیةالکرسی را
خواند مادر با شوق🧕
گفت : "شادی ها را
با دعا محکم کن🤲
با خدا فرزندم،
غصه ها راکم کن!✨
مزه دارد نیت
مثل شیرینی هاست🥐
مثل پاداشی خوب
از دو دست باباست"👱♂
وقت بازی دارم
بر لبم یاد خدا🤩
مثل مسجد زیباست
حال بازی هرجا!😊
✍شاعر: بتول محمدی
#بنده_امین_من
#شعر_نوجوان
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
┄════❁❈🦋❈❁════┄
┄┅═══•✿🦋﷽🦋✿•═══┅┄
#سوره_عادیات💫
#پایه_دوم
#عنوان : #حبّ_نبات
یک ارتشی بود
بابای مریم👱♂
او در رژه بود،
خیلی منظم!👌
خیلی قشنگ است
کار هماهنگ👍
مثل گروه
سرود و آهنگ!🔊
تیم نمایش
بسیار گل کاشت🏆
نقش بد و خوب،
هم، یک هدف داشت🎯
پر نقش و شادند
بازیکنان هم😊
هستند باهم
دورند از غم😌
شیرین تر از قند!
حب نبات است!😍
این سوره پر شور،
این،«عادیات»است✨
✍شاعر: بتول محمدی
#بنده_امین_من
#شعر_نوجوان
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
┄════❁❈🦋❈❁════┄
┄┅═══•✿🦋﷽🦋✿•═══┅┄
#سوره_غاشیه💫
#پایه_دوم
#عنوان : #زندگی_با_بندگی
خوابم منظم است
هرشب پس از غذا😴
بیداری سحر
خوب است و با صفا✨
من آب می خورم
با یاد کربلا🏴
با نام خالقم
من می خورم غذا🥗
وقتی به جای شام
من چیپس می خورم🍟
سیرم ولی ببین
رشدم شده چه کم!😔
تکرار می شود
هر روز زندگی🌺
زیباست کارها
با رنگ بندگی🤲
✍ شاعر: بتول محمدی
#بنده_امین_من
#شعر_نوجوان
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
┄════❁❈🦋❈❁════┄
┄┅═══•✿🦋﷽🦋✿•═══┅┄
#سوره_عبس💫
#پایه_سوم
#عنوان : #لابلای_پندها
من فکر می کردم خودم
عاقل تر از بابا شدم👱♂
دانا شبیه مادرم،
یا بهتر از آنها شدم !🧕
از پند و اندرز پدر
بسیار غمگین می شدم😔
مادر اگر می گفت: " نه! "
اخمو و بدبین می شدم😒
بر منبرش اندرز گفت
آقای مسجد از قضا !🕌
از سوره ی خوب «عبس»
در لابلای پندها☝️
یک روز از علم و هنر
چون گل معطر می شوم🌺
با پشتکارم بعد از این
هر روز بهتر می شوم☺️
✍شاعر: بتول محمدی
#بنده_امین_من
#شعر_نوجوان
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
┄════❁❈🦋❈❁════┄
┄┅═══•✿🦋﷽🦋✿•═══┅┄
#سوره_انفطار💫
#پایه_سوم
#عنوان : #مفصل_های_شگفت_انگیز
سیصدو شصت عدد مفصل
سیصد و شصت شگفتانه !✨
خلق کرده است مرا جالب
او به من داده سر و شانه😉
مفصل شانه ی من،کاسه است
گوی بازوست در آن غلتان💪
نرمشم چرخش بازوها است
صبح ها هست لبم خندان😊
بسته می باشد و در خواب است
گاه باز است و کمک حالم👌
مثل لولای در آرنجم
بال من بوده و خوشحالم☺️
مفصلی در مچ دستم هست
تخم مرغی است که می چرخد✋
توی یک حفره ی بیضی شکل
دور یک نقطه و یک مقصد👇
اهل دقت شده چشمانم
بر لبم سوره ی زیبائی است✨
لحظه هائی که پر از آن است
مثل دریاست ، تماشائی است🌊
✍شاعر: بتول محمدی
#بنده_امین_من
#شعر_نوجوان
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
┄════❁❈🦋❈❁════┄
┄┅═══•✿🦋﷽🦋✿•═══┅┄
#سوره_نازعات💫
#پایه_سوم
#عنوان : #جدول_کارها
در جدولم کشیدم
چندین ستون زیبا📋
در هر ستون نوشتم
من کارهای خود را✍
هم کارهای شخصی
هم کارهای خانه🛒
امروز بعد از غذا
دادم به جوجه ، دانه🐥
من در ستون دیگر ،
برای خود نوشتم ،📖
باید جدا شوم از
آن کارهای زشتم !😔
صبحانه خورده ام باز
در ساعتی معین🕒
اما نوشته ام دیر
مشق علوم را من📙
تشویق می کنم زود
خود را بخاطر آن👏
اما بخاطر این
محرومم از فسنجان🍲
از صبح تا شب ، امروز
با «نازعات» بودم👌
هر جا که نظم بوده
من با نشاط بودم😊
✍شاعر: بتول محمدی
#بنده_امین_من
#شعر_نوجوان
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
┄════❁❈🦋❈❁════┄
┄┅═══•✿🦋﷽🦋✿•═══┅┄
#سوره_انشراح💫
#پایه_چهارم
#عنوان : #نگین_سبز_زیتون
به پایان می رسد امشب
سحر آغاز زیبائی است✨
که بعد از هر زمستانی
بهاری خوب و رویائی است🌺
زمین هر چند سفت و سخت
سر از آن می کنم بیرون🌏
منم آن دانه ی بی جان
که روزی می شوم زیتون🌿
مرا سرسبزی و جان داد
خدای مهربانی ها✨
که بسپارم به آدم ها
بهار دست هایم را🤲
برای خود نمی خواهم
نگین سبز زیتون را🌿
به دست دیگران دادم
به دست کودکی تنها✋
زمستان باز در راه و ...
دل من گرم خورشید است🌞
من از سرما نمی ترسم
وجودم غرق امید است🤲
✍شاعر: بتول محمدی
#بنده_امین_من
#شعر_نوجوان
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
┄════❁❈🦋❈❁════┄
┄┅═══•✿🦋﷽🦋✿•═══┅┄
#سوره_فجر 💫
#پایه_دوم
#عنوان : #سبزه_ی_عید
مامان عدس ریخت
در کاسه ای آب🥣
آنجا دو روزی
بودند در خواب😴
می گفت مامان :
" نزدیک عید است،🌿
امسال ، سبزه
سهم سعید است . "🌷
تا عید مانده
ده روز دیگر !🤩
طاقت ندارم
ای سبزه ی تر !☘
مامان درآورد
از آب، عدس را🌺
یک کیسه ی زرد
پر شد از آن ها🌼
بر کیسه هر روز
او آب پاشید🚿
تابید بر آن
چشمان خورشید🌞
بر هر عدس بود
لب های خندان😃
دیدم جوانه
روئیده از آن🌱
بشقاب گردی
مامانم آورد🍽
آن دانه ها را
او جابه جا کرد🥣
از راه آمد
فصل بهاران☁️
بر سبزه بارید
چشمان باران🌧
از «فجر» خواندم
این روز ها را🌞
حالا صبورم
به قول بابا👨
✍شاعر: بتول محمدی
#بنده_امین_من
#شعر_نوجوان
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
┄════❁❈🦋❈❁════┄
┄┅═══•✿🦋﷽🦋✿•═══┅┄
#سوره_همزه💫
#پایه_پنجم
#عنوان : #سرزنش×
یکی را خدا
سیاه آفرید🌑
یکی سبزه رو
یکی هم سفید☁️
پدر شد یکی
یکی مادر است🧕
پسر شد یکی
یکی دختر است👩
یکی لاغر است
ولی باوقار😌
یکی چاق چاق
ولی اهل کار😅
یکی کندتر
یکی تند و تیز🏃♂
نگو او چرا
ضعیف است و ریز؟!🚶♀
نکن سرزنش
طبیعیست این👌
یکی «جیم»و«دال»
یکی«سین»و«شین»☺️
✍شاعر: بتول محمدی
#بنده_امین_من
#شعر_نوجوان
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
┄════❁❈🦋❈❁════┄