همزمان با باز کردن درب دستی محکم تخت سینه ام کوبیده شد.هینی کشیدم که نگاهم به حامی افتاد...
صورتش سرخ و #رگ پیشانی اش برجسته شده بود، صدای نفس های خشمگینش را به وضوح می شنیدم.
مثل یک شیروحشی دندان سائیده و غرید:
_چه خبره اینجا؟
نیم نگاهی به سالن انداخته و در حالی که دست بر روی بینی ام می گذاشتم با صدای آرامی لب زدم:
_آبرو ریزی نکنید لطفا...
چشم هایش را درشت کرد و گفت:
_ اومدن خواستگاری #زن_من...آبرو ریزی نکنم؟
دست بر روی قفسه سینه اش گذاشته و گفتم:
_هیس! اولا که بین ما فقط یه #محرمیت ساده اس بخاطر ماموریتی که باید بریم چیزی بین ما نیست خودتون گفتید #دل_نبندم !گفتی از سنگی نگفتی؟
تمام مدت خیره به لب هام بود فاصله بینمان را کمتر کرد و گفت:
_مگه زدن این رژ رو ممنوع نکرده بودم ستوان زند !؟
قدمی به عقب برداشته و جواب دادم:
_ من توی خونه ام برای لباسا و رنگ لبام از شما دستور نمی گیرم #سرگرد پناهی با من...
با فشار دستش بر روی کمرم، بهش نزدیک تر شدم و که با پایین اومدن سرش به سمت #گونه ام با صدای هیــن مادر خواستگارم یکی شد ...👇👇⛔🔥
http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301