💢هدیه فروان برای یک آیه!
🔰باد ملایمی در کوچههای خاکی مدینه میوزید. صدای خندهی کودکان، مدرسه را روی سرش گذاشته بود.
🔸معلم بالای کلاس نشسته بود و با صدای قشنگی میخواند: الْـحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ.
🔸بچهها یکی در میان آیه را تکرار کردند و حفظ شدند.
🔸کمکم ظهر شده بود و بچهها به خانه رفتند.
🔸پسر روبهروی امام حسین (علیهالسلام) ایستاد و گفت: پدر، معلممان امروز یک آیه به ما یاد داده: الْـحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ.
🔸امام لبخندی زد، اشک در چشمانش حلقه زد و پسر را در آغوش گرفت و هدیههای زیادی برای معلم پسر فرستاد.
🔸یکی از اطرافیان رو به امام کرد و گفت: چطور این همه پاداش به معلم فرزندتان برای آموزش یک آیه دادهاید؟!
🔸حضرت فرمود: چگونه برابری میکند آنچه که من هدیه دادم با ارزش آنچه که او به پسرم آموخته است؟
📚 ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ , ﺝ1, ﺹ71.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #روز_معلم
@banketolidat
💢نجات گنجشک!
🔰پایین کوه همهمهای برپا بود. صدای زنگ شتران، پیرمرد را به پایین کوه کشانده بود.
🔸از وقتی شنیده بود اباالحسن با سیصد نفر به سمت خراسان میرود، لحظهشماری میکرد برای دیدنش.
🔸آفتاب به وسط آسمان رسیده بود. کاروان گرسنه بود و چیزی برای خوردن نداشت.
🔸پیرمرد به سمت امام آمد، اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:
▫️ چند وقتیست منتظر شما هستم...
سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
▫️ میشود قدم به غار تنهایی من بگذارید؟
🔸امام پیراهن عربیاش را بالا زد، بسمالله گفت و به سوی غار بالای کوه به راه افتاد. کاروان، یکی پس از دیگری، پشت سرش به راه افتادند.
🔸پیرمرد با تعجب به مردانی نگاه میکرد که به سمت غار میرفتند. با خود گفت:
▫️ مگر این همه آدم توی غار کوچک من جا میشوند؟
🔸همه وارد شدند. امام رو به پیرمرد کرد و گفت:
▫️ هرچه داری، بیاور تا با هم بخوریم.
🔸پیرمرد با خجالت، سه قرص نان و ظرفی عسل به امام داد و گفت:
▫️ فقط این را دارم...
🔸امام عبا را روی نان و عسل انداخت، دعایی زیر لب زمزمه کرد و سپس تکهتکه از آن را به همهی کاروان داد.
🔸پیرمرد چشم از امام برنمیداشت؛ هرچه از نان و عسل میان کاروانیان تقسیم میشد، چیزی از آن کم نمیشد.
🔸پیرمرد زبانش از تعجب بند آمده بود. خود را بر پاهای امام انداخت و با گریه گفت:
▫️ لعنت بر کسی که در امامت شما شک کند...
📚عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام رضا (علیه السلام)، محمد طباطبایی
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
@banketolidat
💢نجات گنجشک!
🔰هوا هنوز گرگ و میش بود و نسیمی ملایم میوزید، صدای گنجشکها از لابهلای شاخههای درخت به گوش میرسید.
🔸گنجشکی سراسیمه پایین آمد و خودش را بر عبای امام انداخت. از ترس نوکش مدام بههم میخورد.
🔸 امام سرش را خم کرد، نگاهی به گنجشک کرد و به مرد خادم گفت: این چوب را بردار و برو زیر سقف ایوان جوجههای این گنجشک در خطرند.
🔸مرد چوب را گرفت و با عجله دوید. مار سیاهی گوشه لانه روبروی جوجهها کمین کرده بود.
🔸خادم با چوب مار را کشت و به سمت امام رفت.
🔸توی راه با خودش میگفت: امام رضایی که زبان گنجشک را میفهمد فقط میتواند امام و حجت خدا باشد.
📚بحار الانوار، ج49، ص 88
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
@banketolidat
💢رضا بود!
🔰کنار محراب نشسته بود، نزدیکش شدم زیر لب ذکر میگفت: منمن کنان پرسیدم همیشه برایم سوال بوده چرا فقط به پدرتان؟ چرا بقیه را رضا نمیگفتن؟ شنیدم مأمون به پدرتان لقب رضا داده، چون ولایتعهدی را پذیرفت.
🔸لبخندی زد و آرام گفت: خداوند او را رضا نامید، چون خودش از او خشنود بود، پیامبر و امامان از او راضی بودند.
🔸کنارش روی زانو نشستهام لبم را کنار گوشش بردم و گفتم: مگر خدا ازاجدادتان رضا نبود؟
🔸سرش را بلند کرد و گفت: خدا از اجداد ما راضی بود، اما تنها پدرم بود که دوست و دشمن، هر دو از او راضی بودند.
📚معانى الأخبار، صدوق، ج1، ص 13
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
@banketolidat
💢کمک به مرد خراسانی!
🔰کوچه خلوت بود و مردی از سرما ردایی کهنه به خود پیچیده بود، صدای نفسهایش، سکوت کوچه را شکسته بود.
🔸در اندکی باز شد. دستی از میان شکاف در بیرون زد و کیسهای کوچک در دستان ترکخوردهی مرد جا داد و بی هیچ کلامی در بسته شد. مرد در تاریکی کوچه گم شد.
🔸خادم پشت در کنار امام ایستاده بود و رو به حضرت گفت: چرا در را باز نکردید؟ با آن مرد خراسانی قهرید؟
🔸امام، هنوز پشت در ایستاده بود. رو به خادم کرد و گفت: نمیخواستم مردی که در راه، همه چیزش را از دست داده، عزتش را هم از دست بدهد و غرورش را بشکند و درخواست کمک کند.
📚 الکافی، ج۴، ص۲۳
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
@banketolidat
💢ساربان!
🔰بیابان را مثل کف دستش میشناخت. هر تپهی شنی، هر بادگیرِ قدیمی و هر صدای شتر برایش قصهای داشت. از همان کودکی، کنار پدر، مشق ساربانی کرده بود.
🔸صورتش آفتابسوخته بود و دلش پر از امید. شنیده بود مردی از تبار پیامبر از مدینه رهسپار خراسان است.
🔸دلش لرزید، نمیدانست چرا، با شوق خود را به مدینه رساند. روبهروی امام رضا نشست و گفت: ساربانی هستم سنی مذهب، اهل روستاهای اصفهان. اگر مرا بپذیرید، راه را بلدم.
🔸وقتی به خراسان رسیدند، امام کرایهاش را پرداخت.
🔸جوان رو به امام کرد و گفت: ای پسر پیامبر! دستخطی بدهید برای تبرک با خود به اصفهان ببرم.
🔸امام برایش نوشت: دوست آل محمد باش، هر چند خطاکار باشي. دوستان و شيعيان ما را دوست بدار، هر چند آنها هم خطا کار باشند.
📚 الکافی، ج65، ص32
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
@banketolidat
💢شرط مهمانی!
🔰باد گرمی در صحن مسجد پیچیده بود. خطبه به پایان رسید و مردم آرامآرام بلند شدند. جوان، کنار دیوار ایستاد و دستها را بلند کرد و گفت: ای اباالحسن! امروز ناهار مهمان خانه ما باش.
🔸امام روی منبر جابهجا شد، نگاهش را به جوان دوخت و با صدایی نرم گفت:
🔸جدّم امیرالمؤمنین علیهالسلام، روزی به خانه مردی دعوت شد و با سه شرط دعوتش را قبول کرد.
🔸سکوت فضای مسجد را پر کرده بود، همه منتظر شروط امام بودند.
🔸جوان با کنجکاوی گفت: چه شرطی؟
✅امام از پلههای منبر پایین آمد و گفت:
🔹اول این که از بیرون خانهات چیزی برایم نیاوری.
🔹دوم این که در خانهات چیزی را از من پنهان نکنی.
🔹سوم این که بر خانوادهات سخت نگیری و سهم غذای آنان را برای پذیرایی من نیاوری.
🔸جوان لبخندی زد و دست بر سینه گذاشت و گفت: یا ابنرسولالله، شرطت قبول. به خانه من بیا.
📚 بحار الانوار، ج 75، ص 451
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
@banketolidat
💢کاهوی خراب!
🔰ظهر داغ تابستان بود. کوچهها بوی خاک گرم گرفته بودند و نسیمی تنبل برگ درختان را به آرامی تکان میداد. دکان کوچک میوهفروشی، بوی سبزی گندیده گرفته بود.
🔸سیدعلیآقا عبا دور خود پیچید و وارد مغازه شد، بیصدا کنار سبد کاهوها نشست و یکییکی کاهوهای پلاسیده را جدا کرد؛ همانهایی را که هیچکس به آنها نگاهی هم نمیانداخت. صاحب دکان با تعجب نگاهش میکرد، اما چیزی نمیگفت.
🔸سید کاهوهای خراب و پلاسیده را دسته کرد، روی ترازو گذاشت، پولش را داد و توی کیسه ریخت و زیر عبا گرفت و از مغازه بیرون رفت.
🔸جوانی از دور، رفتار عجیب سید را نگاه میکرد، با عجله به دنبالش رفت و با کنجکاوی پرسید: آقا چرا کاهوهای خراب را خریدید؟!
🔸سید مکثی کرد، عبا روی دوش جابجا کرد و گفت: این مرد سبزی فروش خیلی فقیره، گاهی برای کمک ازش میوه های خراب رو میخرم که عزت نفسش از بین نره و صدقه نداده باشم.
📚 کتاب مهر تابان
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
@banketolidat
💢زمستان بیلحاف!
🔰باد سرد زمستانی از لابهلای درزهای پنجرهٔ چوبی حجره به درون میخزید.
🔸چند روزی بود سیدابوالحسن غذایی برای خوردن نداشت، هر چه لابه لای کتابها میگشت از پول خبری نمیشد.
🔸گرسنگی امانش را بریده بود، چیزی برای فروش به جز لحاف کهنه هدیه مادرش نداشت.
🔸دستانش از سرما یخ زده بود، به بازار رفت و لحاف را به قیمتی اندک فروخت.
🔸بیرون بازار پیرمردی با لباسهای کهنه و پاره با صدایی لرزان جلو آمد و گفت: سیدابوالحسن بچههایم سه روز است چیزی نخوردن.
🔸نگاهش را بر چهره زار و آفتاب سوخته مرد دوخت، لحظهای مکث کرد، دست در جیب برد و همه پول لحاف را در دست پیرمرد گذاشت و بی هیچ حرفی به سمت حجره رفت.
📚 مجله طوبی/ شماره 18 / خرداد 1386.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
@banketolidat
💢عیادت!
🔰برف زیادی باریده بود و هوا سوز شدیدی داشت، کلاس شیخ عبدالکریم رونق روزهای قبل را نداشت، درس تمام شده نشده، استاد رو به خادم کرد و گفت: امروز خبری از مستشکل کلاسمان نبود؟
🔸خادم روی زانو نشست و گفت: تب کرده و توی حجره خوابیده.
🔸شاگرد توی حجره کوچک و تاریک به سختی نفس میکشید. تب بدنش را میسوزاند. دیگر رمقی برای بلند شدن نداشت.
🔸صدای کلون در حجره بلند شد، شاگرد با صدای لرزان جلوی در آمد، با تعجب دید شیخ عبدالکریم نه کسی را فرستاده و نه دستور داده، خودش کیسهای دارو به دست مقابل در حجره ایستاده.
📚 مجله طوبی/ شماره 18 / خرداد 1386.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
@banketolidat
💢گوشهی مقبره!
🔰درخت انار کنار حوض پر از میوه بود و تا کمر خم شده بود. مرداد بود و وقت انار پزون.
🔸استاد چند روزی میشد که در خانه افتاده بود و بیرون نمیآمد. پیغام داده بود بروم خانهشان.
🔸روی تختی کنار حیاط دراز کشیده بود. با صدایی ضعیف و چهرهای رنجور رو به من کرد و گفت: امامزاده جمال رو بلدی؟ اشک روی صورتم سر خورد. گفتم: بله حاجآقا.
🔸آهستهتر گفت: پیرمردی تصادف کرده، پاهایش شکسته و کسی رو نداره. توی امامزاده زندگی میکنه، کمکش کنید.
🔸روز بعد با چند نفر از رفقا، بهدنبال دستور استاد رفتیم. امامزاده سوت و کور بود. همهجا را گشتیم اما کسی را پیدا نکردیم.
🔸در گوشهی یکی از مقبرهها، پیرمردی را دیدیم. تنها، روی پتویی کهنه، بیغذا و بیرمق دراز کشیده بود.
🔸با ترس گفت: شما از کجا اومدید؟ کی شما رو فرستاده؟
🔸کنارش روی زمین نشستم و گفتم: آیتالله معزی ما رو فرستاده.
🔸نگاهمان کرد، ابروهایش درهم رفت و با ناراحتی گفت: نمیشناسم.
🔸وقتی چهره و لباس استاد را براش توصیف کردم، چشمانش پر از اشک شد.
🔸آهی کشید و با صدایی گرفته گفت: عجب! پس ایشان آیتالله معزی بوده، همیشه به من کمک میکرد، اما چند وقته به من سر نمیزنه.
📚 مجله طوبی/ شماره 18 / خرداد 1386.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
@banketolidat
💢 دروغ خوب
💠دلیلش را هیچکدام درست به یاد نداشتند، فقط برایشان قهر مانده بود و خاطرهی تلخ دعوای آخر.
🔸ابوکاهل نزد یکی از دو رفت و گفت: چرا با رفیقت دعوا کردی و قهری؟ او خیلی تو را دوست دارد و از تو تعریف میکند!
🔸مرد، لبخند شادی روی لبش نشست.
🔸ابوکاهل نزد دیگری رفت و همین حرف را تکرار کرد، و آن دو با هم آشتی کردند.
🔸عذاب وجدانِ دروغی که به آن دو دوست گفته بود، خواب شب را از او گرفته بود.
🔸خدمت پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) آمد و ماجرا را تعریف کرد. پیامبر گفت: ای ابوکاهل، مردم را با یکدیگر آشتی بده، هرچند با دروغ.
📚بحارالانوار، ج۷۲، ص۲۵۴
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
@banketolidat