eitaa logo
بانک تولیدات مجازی
10.9هزار دنبال‌کننده
46.1هزار عکس
25.5هزار ویدیو
3.3هزار فایل
بانک تولیدات مجازی معاونت تبلیغ حوزه‌های علمیه 🔰 اینجا سعی میکنیم بهترین تولید‌های رسانه‌ای را قرار دهیم تا ادمین‌های عزیز در کانال‌ها و سکو‌های خود منتشر کنند 🗒 موضوعات: 🔰مذهبی 🔰سیاسی 🔰فرهنگی ارتباط با ادمین @ahmad110
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 مرد واقعی 🔰 شاگردان دور ابوسعیدابوالخیر جمع شده بودند، یکی از بین جمع گفت: فلانی روی آب راه میره. 🔹شیخ لبخندی زد و گفت: وزغ هم روی آب راه میره. 🔸یکی دیگر از شاگردان گفت: یکی در شهر ما هست، در هوا پرواز می‌کنه. 🔹استاد دوباره لبخند زد و گفت: مگس هم در هوا پرواز میکنه. 🔸نفر بعدی از بین جمع بلند شد و گفت: کسی را میشناسم تو یک لحظه از شهری به شهر دیگه میره. 🔹استاد سر رو بلند کرد و گفت: شیطان هم تو یه لحظه از مشرق به مغرب میره. ❇️ ابوسعید دستی به ریش خود کشید و گفت: راه رفتن روی آب و پرواز در هوا و رفتن از شهری به شهر دیگه، کار خاص و با ارزشی نیست، مهم اینه که بین مردم زندگی کنی و باهاشون داد و ستد کنی، ولی یه لحظه از یاد خدا غافل نشی. 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢 سکوت 🔰 حکیم در بازار مشغول خرید بود، مردی عصبانی رو به او کرد و بی هیچ مقدمه ای با صدایی بلند شروع به فریاد زدن و ناسزا گفتن نمود. 🔸مردم جمع شدند تا ببینند چه خبر است. حکیم، آرام و بی‌هیچ واکنشی، به مرد نگاه می‌کرد و هیچ نمی‌گفت. 🔹مرد عصبانی، با سکوت حکیم صدایش را بالاتر برد، اما او همچنان سکوت کرده بود، انگار که صدای مرد را نمی‌شنود. 🔸یکی از شاگردان از بین جمعیت جلو آمد و با نگرانی پرسید: چرا پاسخی به این مرد نمی‌دهید؟ اگر سکوت کنید، ممکن است مردم فکر کنند حق با اوست. 🔹حکیم لبخندی زد و با آرامش گفت: فرزندم، در نبردی که حتی برنده‌ آن از بازنده بدتر است، وارد شدن بی‌حکمتی است. ❇️حکیم چند قدمی دور شد و گفت: بگذار دیگران ببینند چه کسی صبور و بردبار است و چه کسی گرفتار خشم. 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢 طلا یا سفال 🔰 نادرشاه از جنگ بر می‌گشت، از دور سید هاشم خارکن را دید که مشغول کندن خار است، به سمت او رفت و گفت: تو که عالم بزرگی هستی، چرا لذت شهرت و شوکت را رها کردی و به عبادت و خارکنی و ریاضیت می‌پردازی؟ 🔸سید هاشم بوته خار را روی زمین پرت کرد و گفت: من هم تعجب میکنم، چرا تو از آن همه لذت عالی و ماندگار آخرت دست کشیدی و به لذت‌های فانی دنیا مشغول شدی؟ 🔹نادر ابرو در هم کرد و سید ادامه داد: اگر دنیا از طلای فانی باشد و آخرت از سفال باقی، بهتر نیست سفال باقی را به طلای فانی ترجیح دهی؟ ❇️در حالیکه آخرت طلای باقی و دنیا سفال فانی است. 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢بدتر از تو 🔰خدا به موسی(ع) وحی کرد: این بار برای مناجات آمدی، کسی را همراه خود بیاور، که تو از او بهتر باشی! 🔸صبح بلند شد و هر چه گشت، کسی را نیافت که بهتر از خود باشد؛ به هرکسی می‌رسید با خود می‌گفت: شاید اون از من بهتر باشه. 🔹در راه سگی را دید که دورش مگس‌ جمع شده بود، با خودش گفت: من پیامبر خدا هستم و از این سگ مریض بهترم. 🔸طنابی به گردن سگ انداخت و مقداری سگ را همراه خود کشان کشان به سمت کوه طور برد. 🔹چند قدمی دور نشده بود که پشیمان شد و سگ را رها کرد و تنها به درگاه پروردگار آمد. 🔸خطاب رسید: چرا فرمانی که به تو داده‌ بودیم را اجرا نکردی؟ 🔹موسی گفت: پروردگارا! کسی را نیافتم که از خودم پست‌تر باشد. 🔸خطاب رسید: ای موسی! به عزت و جلالم سوگند اگر کسی را همراه می‌آوردی که او را پست‌تر از خود می دانستی، نام تو را از طومار پیامبران محو می‌کردم! 📚لئالی‌الاخبار، ص 197 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢 بوی غذا 🔰فقیری از بازار عبور می‌کرد چشمش به دکان خوراک پزی افتاد. 🔸از بخاری که از سر دیگ بلند می‌شد خوشش آمد تکه نانی از بقچه در آورد و روی بخار دیگ می‌گرفت و می‌خورد. 🔹هنگام رفتن صاحب دکان گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کردی، باید پولش را بدهی. 🔸مردم جمع شدند، مرد بیچاره دست روی سر گذاشته بود و جلوی مغازه راه میرفت، بهلول از آنجا می‌گذشت. 🔹مرد فقیر بهلول را صدا کرد وگفت: کمکم کن، این مرد بابت بخار غذایش از من پول می‌خواهد. 🔸بهلول به آشپز گفت: آیا این مرد از غذای تو خورده است؟ 🔹آشپزگفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده. 🔸بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت وگفت: این هم پول غذایت. 🔹آشپز با عصبانیت گفت: این چه طرز پول دادن است؟ 🔸بهلول گفت: مطابق عدالت است کسی‌ که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند. 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢کوهنوردی 🔰مرد تنبلی نزد بهلول حکیم آمد و با چهره ای خوابالو و درهم پرسید: ای حکیم فرزانه! من آرزو دارم به قله کوهی بلند صعود کنم، اما راهش طولانی و دشوار است. 🔸راهی کوتاه‌تر و آسان‌تر برای رسیدن به قله می‌شناسی؟ 🔹بهلول با لبخندی شیطنت‌آمیز به مرد نگاه کرد و گفت: اگر دنبال کوتاه‌ترین و آسان‌ترین راه برای رسیدن به قله هستی، بهترین راه این است که اصلا به کوهنروی! 🔸مرد با تعجب پرسید: یعنی چه؟ مگر می‌شود کوهنوردی نکرد و به قله رسید؟ 🔹بهلول تکیه به عصا داد و گفت: کوهنوردی نیازمند اراده‌ای پولادین، تلاشی پیگیر و صبری بی‌کران است. 🔸اگر تو به دنبال راهی آسان و بدون زحمت هستی، بهتر است از این فکر دست برداری. زیرا رسیدن به قله و هر موفقیت بزرگی، نیازمند تلاش و کوشش است. 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢رودخانه 🔰پیر مرد عصا زنان از کنار بهلول رد میشد با نگرانی رو به او کرد و گفت: زندگی آنقدر زودگذر و کوتاه است، انگار دیروز جوان بودم و امروز پیر شده‌ام. 🔸بهلول لبخندی زد و گفت: زندگی همچون رودخانه‌ای است که پیوسته در جریان است. 🔹پیرمرد با تعجب به او نگاه می‌کرد و بهلول ادامه داد: ما نمی‌توانیم جلوی گذر زمان را بگیریم، اما می‌توانیم از هر لحظه آن بهترین استفاده را ببریم. 🔸همانطور که آب رودخانه هرگز به جای اولش بر نمی‌گردد، روزهای رفته نیز باز نمی‌گردند. پس باید قدر لحظه لحظه زندگی را بدانیم و از آن استفاده کنیم. 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢 کله کاهی 🔰مردی از کنار باغ بزرگی عبور می کرد، مترسکی را دید که در میانه باغ ایستاده و کلاهی بر سر نهاده و مانع نشستن پرندگان بر ثمرات باغ است. 🔸مرد نگاهی به مترسک کرد و گفت: تو در این بیابان دلتنگ نمی شوی؟ مترسک گفت: نه، چطور؟ 🔹مرد با تعجب پرسید: روزگار برایت تکراری نیست؟ چه چیزی تو را خوشحال می کند؟ مترسک گفت: از این که پرنده ها را میترسانم که محصولات مزرعه را نخورند خوشحال میشوم. 🔸مرد خندید و گفت: راست می‌گویی من هم گاهی از اینکه دیگران را بترسانم و آزارشان بدهم، خوشحال و هیجان زده می شوم. 🔹مترسک گفت: تو نمی توانی ظلم کنی و یا از آزار دیگران خوشحال شوی. 🔸مرد با تعجب پرسید: چرا؟ 🔹مترسک آهی کشید و گفت: کلّه من پر از کاه است و کلّه تو پر از مغز، تو نمی‌توانی مثل من باشی. مگر اینکه سرت پر از کاه بشه ، تو بهترین مخلوق خدایی چرا باید از اذیت بقیه خوشحال بشی. 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢ترک دنیا 🔰نادرشاه با دو هزار نفر به حوالی نجف رسید، دستور داد لشکریان خارج شهر چادر بزنن، ولی سربازان گروه گروه وارد شهر شده و مردم را اذیت می‌کردند. 🔸اهالی نجف پیش سید هاشم خارکن رفتند و از وضعیت شکایت کردند، سید سوار الاغش شد و به سوی شاه حرکت کرد، همچنان سواره با الاغ بر شاه وارد شد. 🔹شاه به احترام سید ایستاد و جایش را به او داد، بعد اعتراض سید دستور داد کسی حق ندارد اهالی نجف را اذیت کند. 🔸بعد رو به سربازی کرد و گفت: کیسه طلا به سید بدهید، سید عصای خود را به کیسه زد و گفت: اگراین طلا برای من است که من از این چیزها بی نیازم، چون مخارج یک روزم را دارم. 🔹اما اگر برای الاغ من است که او از من بی نیازتر است، چون غذای او طلا و نقره نیست، کاه و یونجه می‌خورد که خودم به او میدهم. 🔸شاه لبخندی زد و گفت: چه قدر این سید ترک دنیا کرده. 🔹سید چوب دستی را بالا گرفت و گفت: کار تو بزرگ تر و زاهدانه تر است چون تو ترک آخرت جاودانه را کرده‌ای ولی من ترک دنیای فانی را کرده‌ام. 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢اختلاف 🔰مردی وارد شهر شد، از خستگی کنار چند مرد روی زمین نشست، از لهجه شان فهمید هر کدام اهل کشوری هستند. رهگذری با دیدن خستگی این چند مرد، سکه‌ای به آن‌ها داد. 🔸مرد فارس گفت: با این پول، انگور بخریم. 🔹جوان عرب اخم کرد و گفت: عنب بخریم. 🔸مرد ترک از جا بلند شد و گفت: اُزُم بخریم. 🔹مرد رومی با اصرار می‌گفت: استافیل بخریم. 🔸هر کدام ساز خود را می‌زدند، جر و بحث بالا گرفت. 🔹دانشمندی از کنارشان رد میشد که زبان هر چهار نفر را بلد بود. مکثی کرد و رو به آنها گفت: پولتان را بدهید من همه چیزهایی که می‌خواهید را برایتان میخرم. 🔸دانشمند ظرفی انگور خرید و به آنها داد و گفت: این هم انگور است، هم عنب، هم اُزُم، هم استافیل 🔹هر چهار مرد خندیدند، مرد دانشمند گفت: قبل از بحث کردن اگر حرف همدیگر را بفهمید شاید هیچ وقت دعوایتان نشود. 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢عیادت مرد ناشنوا 🔰مردی که ناشنوا بود، خواست به عیادت مریضی برود، با خودش گفت باید مراقب باشم کسی نفهمد ناشنوایم. 💠روی صندلی نشست و با خود گفت: 1️⃣اول از او می پرسم: حالت چطوره و او می‌گوید بهترم، خدا را شکر. 2️⃣با خود می‌گوید: از او می‌پرسم برای بهتر شدن چه خوردی؟ کمی مکث می‌کند و با خود می‌گوید: حتما غذا یا دارویی می گوید که در جوابش می‌گویم نوش جانت. 3️⃣آرام می‌گوید: این بار نام پزشکش را می‌پرسم و در جواب می‌گویم: میشناسمش طبیب خوبی است. ❇️مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب‌ها به عیادت همسایه‌اش رفت. 1️⃣از در که وارد شد پرسید؟ حالت چطوره؟ همسایه با ناله گفت: دارم از درد می‌میرم، مرد ناشنوا خندید و گفت: خدا را شکر 2️⃣ مرد دست بیمار را گرفت و گفت: حالا چه خورده‌ای؟ بیمار با صدای لرزان گفت: زهر! ناشنوا گفت: نوش جانت. 3️⃣مرد ناشنوا سر ذوق آمده بود پرسید: راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت: عزرائیل! ناشنوا خندید و گفت: به‌به خیلی‌ ماهر است. 🔸بیمار که حالش بدتر شده بود، فریاد می زد این مرد دشمن من است. 🔹مرد ناشنوا با خوشحالی بلند شد و به خانه رفت. 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢پول حمامی 🔰روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او اعتنایی نکردند و آن ‌طور که دلخواهش بود وی را لیف نکشیدند. 🔹بهلول لنگی به سر خود پیچید و هنگام خروج از حمام ده دینار به استاد حمامی داد. 🔸کارگران حمام چون این بذل و بخشش را دیدند از رفتار خود پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کرده بودند. 🔹هفته دیگر بقچه حمام زیر بغل زد و به حمام رفت، از در که وارد شد همه کارگران به او احترام می‌کردند و همه لیف به دست به جان بهلول افتادند. 🔸حمام تمام شد و همه خیره به دستان بهلول بودند که ببینند چه بذل و بخششی میکند، اما او این بار فقط یک دینار به آن‌ها داد. 🔹استاد حمامی تعجب کرد و پرسید: هفته قبل که کارگران تو رو لیف نزدند، ده دینار پرداختی و امروز که همه تو را لیف زدند فقط یک دینار میدهی. 🔸بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می‌پردازم، تا شما ادب شوید و رعایت مشتری های‌ خود را بکنید. 📎 📎 📎 📎 @banketolidat