eitaa logo
بانک تولیدات مجازی
10.6هزار دنبال‌کننده
55.9هزار عکس
33.9هزار ویدیو
3.3هزار فایل
بانک تولیدات مجازی معاونت تبلیغ حوزه‌های علمیه 🔰 اینجا سعی میکنیم بهترین تولید‌های رسانه‌ای را قرار دهیم تا ادمین‌های عزیز در کانال‌ها و سکو‌های خود منتشر کنند 🗒 موضوعات: 🔰مذهبی 🔰سیاسی 🔰فرهنگی ارتباط با ادمین @btid_api_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
💢هدیه فروان برای یک آیه! 🔰باد ملایمی در کوچه‌های خاکی مدینه می‌وزید. صدای خنده‌ی کودکان، مدرسه را روی سرش گذاشته بود. 🔸معلم بالای کلاس نشسته بود و با صدای قشنگی می‌خواند: الْـحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ. 🔸بچه‌ها یکی در میان آیه را تکرار کردند و حفظ شدند. 🔸کم‌کم ظهر شده بود و بچه‌ها به خانه ‌رفتند. 🔸پسر روبه‌روی امام حسین (علیه‌السلام) ایستاد و گفت: پدر، معلممان امروز یک آیه به ما یاد داده: الْـحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ. 🔸امام لبخندی زد، اشک در چشمانش حلقه زد و پسر را در آغوش گرفت و هدیه‌های زیادی برای معلم پسر فرستاد. 🔸یکی از اطرافیان رو به امام کرد و گفت: چطور این همه پاداش به معلم فرزندتان برای آموزش یک آیه داده‌اید؟! 🔸حضرت فرمود: چگونه برابری می‌کند آنچه که من هدیه دادم با ارزش آنچه که او به پسرم آموخته است؟ 📚 ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ , ﺝ1, ﺹ71. 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢نجات گنجشک! 🔰پایین کوه همهمه‌ای برپا بود. صدای زنگ شتران، پیرمرد را به پایین کوه کشانده بود. 🔸از وقتی شنیده بود اباالحسن با سیصد نفر به سمت خراسان می‌رود، لحظه‌شماری می‌کرد برای دیدنش. 🔸آفتاب به وسط آسمان رسیده بود. کاروان گرسنه بود و چیزی برای خوردن نداشت. 🔸پیرمرد به سمت امام آمد، اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: ▫️ چند وقتی‌ست منتظر شما هستم... سرش را پایین انداخت و ادامه داد: ▫️ می‌شود قدم به غار تنهایی من بگذارید؟ 🔸امام پیراهن عربی‌اش را بالا زد، بسم‌الله گفت و به‌ سوی غار بالای کوه به راه افتاد. کاروان، یکی پس از دیگری، پشت سرش به راه افتادند. 🔸پیرمرد با تعجب به مردانی نگاه می‌کرد که به سمت غار می‌رفتند. با خود گفت: ▫️ مگر این همه آدم توی غار کوچک من جا می‌شوند؟ 🔸همه وارد شدند. امام رو به پیرمرد کرد و گفت: ▫️ هرچه داری، بیاور تا با هم بخوریم. 🔸پیرمرد با خجالت، سه قرص نان و ظرفی عسل به امام داد و گفت: ▫️ فقط این را دارم... 🔸امام عبا را روی نان و عسل انداخت، دعایی زیر لب زمزمه کرد و سپس تکه‌تکه از آن را به همه‌ی کاروان داد. 🔸پیرمرد چشم از امام برنمی‌داشت؛ هرچه از نان و عسل میان کاروانیان تقسیم می‌شد، چیزی از آن کم نمی‌شد. 🔸پیرمرد زبانش از تعجب بند آمده بود. خود را بر پاهای امام انداخت و با گریه گفت: ▫️ لعنت بر کسی که در امامت شما شک کند... 📚عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام رضا (علیه السلام)، محمد طباطبایی 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢نجات گنجشک! 🔰هوا هنوز گرگ‌ و میش بود و نسیمی ملایم می‌وزید، صدای گنجشک‌ها از لابه‌لای شاخه‌های درخت به گوش می‌رسید. 🔸گنجشکی سراسیمه پایین آمد و خودش را بر عبای امام انداخت. از ترس نوکش مدام به‌هم می‌خورد. 🔸 امام سرش را خم کرد، نگاهی به گنجشک کرد و به مرد خادم گفت: این چوب را بردار و برو زیر سقف ایوان جوجه‌های این گنجشک در خطرند. 🔸مرد چوب را گرفت و با عجله دوید. مار سیاهی گوشه لانه روبروی جوجه‌ها کمین کرده بود. 🔸خادم با چوب مار را کشت و به سمت امام رفت. 🔸توی راه با خودش می‌گفت: امام رضایی که زبان گنجشک را میفهمد فقط می‌تواند امام و حجت خدا باشد. 📚بحار الانوار، ج49، ص 88 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢رضا بود! 🔰کنار محراب نشسته بود، نزدیکش شدم زیر لب ذکر می‌گفت: من‌من کنان پرسیدم همیشه برایم سوال بوده چرا فقط به پدرتان؟ چرا بقیه را رضا نمی‌گفتن؟ شنیدم مأمون به پدرتان لقب رضا داده، چون ولایت‌عهدی را پذیرفت. 🔸لبخندی زد و آرام گفت: خداوند او را رضا نامید، چون خودش از او خشنود بود، پیامبر و امامان از او راضی بودند. 🔸کنارش روی زانو نشسته‌ام لبم را کنار گوشش بردم و گفتم: مگر خدا ازاجدادتان رضا نبود؟ 🔸سرش را بلند کرد و گفت: خدا از اجداد ما راضی بود، اما تنها پدرم بود که دوست و دشمن، هر دو از او راضی بودند. 📚معانى الأخبار، صدوق، ج1، ص 13 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢کمک به مرد خراسانی! 🔰کوچه خلوت بود و مردی از سرما ردایی کهنه به خود پیچیده بود، صدای نفس‌هایش، سکوت کوچه را شکسته بود. 🔸در اندکی باز شد. دستی از میان شکاف در بیرون زد و کیسه‌ای کوچک در دستان ترک‌خورده‌ی مرد جا داد و بی هیچ کلامی در بسته شد. مرد در تاریکی کوچه گم شد. 🔸خادم پشت در کنار امام ایستاده بود و رو به حضرت گفت: چرا در را باز نکردید؟ با آن مرد خراسانی قهرید؟ 🔸امام، هنوز پشت در ایستاده بود. رو به خادم کرد و گفت: نمی‌خواستم مردی که در راه، همه چیزش را از دست داده، عزتش را هم از دست بدهد و غرورش را بشکند و درخواست کمک کند. 📚 الکافی، ج۴، ص۲۳ 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢ساربان! 🔰بیابان را مثل کف دستش می‌شناخت. هر تپه‌ی شنی، هر بادگیرِ قدیمی و هر صدای شتر برایش قصه‌ای داشت. از همان کودکی، کنار پدر، مشق ساربانی کرده بود. 🔸صورتش آفتاب‌سوخته بود و دلش پر از امید. شنیده بود مردی از تبار پیامبر از مدینه رهسپار خراسان است. 🔸دلش لرزید، نمی‌دانست چرا، با شوق خود را به مدینه رساند. روبه‌روی امام رضا نشست و گفت: ساربانی هستم سنی مذهب، اهل روستاهای اصفهان. اگر مرا بپذیرید، راه را بلدم. 🔸وقتی به خراسان رسیدند، امام کرایه‌اش را پرداخت. 🔸جوان رو به امام کرد و گفت: ای پسر پیامبر! دست‌خطی بدهید برای تبرک با خود به اصفهان ببرم. 🔸امام برایش نوشت: دوست آل محمد باش، هر چند خطاکار باشي. دوستان و شيعيان ما را دوست بدار، هر چند آنها هم خطا کار باشند. 📚 الکافی، ج65، ص32 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢شرط مهمانی! 🔰باد گرمی در صحن مسجد پیچیده بود. خطبه به پایان رسید و مردم آرام‌آرام بلند شدند. جوان، کنار دیوار ایستاد و دستها را بلند کرد و گفت: ای اباالحسن! امروز ناهار مهمان خانه ما باش. 🔸امام روی منبر جابه‌جا شد، نگاهش را به جوان دوخت و با صدایی نرم گفت: 🔸جدّم امیرالمؤمنین علیه‌السلام، روزی به خانه مردی دعوت شد و با سه شرط دعوتش را قبول کرد. 🔸سکوت فضای مسجد را پر کرده بود، همه منتظر شروط امام بودند. 🔸جوان با کنجکاوی گفت: چه شرطی؟ ✅امام از پله‌های منبر پایین آمد و گفت: 🔹اول این که از بیرون خانه‌ات چیزی برایم نیاوری. 🔹دوم این که در خانه‌ات چیزی را از من پنهان نکنی. 🔹سوم این که بر خانواده‌ات سخت نگیری و سهم غذای آنان را برای پذیرایی من نیاوری. 🔸جوان لبخندی زد و دست بر سینه گذاشت و گفت: یا ابن‌رسول‌الله، شرطت قبول. به خانه من بیا. 📚 بحار الانوار، ج‌ 75، ص‌ 451 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢کاهوی خراب! 🔰ظهر داغ تابستان بود. کوچه‌ها بوی خاک گرم گرفته بودند و نسیمی تنبل برگ درختان را به آرامی تکان می‌داد. دکان کوچک میوه‌فروشی، بوی سبزی گندیده گرفته بود. 🔸سیدعلی‌آقا عبا دور خود پیچید و وارد مغازه شد، بی‌صدا کنار سبد کاهوها نشست و یکی‌یکی کاهوهای پلاسیده را جدا کرد؛ همان‌هایی را که هیچ‌کس به آن‌ها نگاهی هم نمی‌انداخت. صاحب دکان با تعجب نگاهش می‌کرد، اما چیزی نمی‌گفت. 🔸سید کاهوهای خراب و پلاسیده را دسته کرد، روی ترازو گذاشت، پولش را داد و توی کیسه ریخت و زیر عبا گرفت و از مغازه بیرون رفت. 🔸جوانی از دور، رفتار عجیب سید را نگاه می‌کرد، با عجله به‌ دنبالش رفت و با کنجکاوی پرسید: آقا چرا کاهوهای خراب را خریدید؟! 🔸سید مکثی کرد، عبا روی دوش جابجا کرد و گفت: این مرد سبزی ‌فروش خیلی فقیره، گاهی برای کمک ازش میوه های خراب رو میخرم که عزت نفسش از بین نره و صدقه نداده باشم. 📚 کتاب مهر تابان 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢زمستان بی‌لحاف! 🔰باد سرد زمستانی از لابه‌لای درزهای پنجرهٔ چوبی حجره به درون می‌خزید. 🔸چند روزی بود سیدابوالحسن غذایی برای خوردن نداشت، هر چه لابه لای کتاب‌ها می‌گشت از پول خبری نمی‌شد. 🔸گرسنگی امانش را بریده بود، چیزی برای فروش به جز لحاف کهنه هدیه مادرش نداشت. 🔸دستانش از سرما یخ زده بود، به بازار رفت و لحاف را به قیمتی اندک فروخت. 🔸بیرون بازار پیرمردی با لباس‌های کهنه و پاره با صدایی لرزان جلو آمد و گفت: سیدابوالحسن بچه‌هایم سه روز است چیزی نخوردن. 🔸نگاهش را بر چهره زار و آفتاب سوخته مرد دوخت، لحظه‌ای مکث کرد، دست در جیب برد و همه پول لحاف را در دست پیرمرد گذاشت و بی هیچ حرفی به سمت حجره رفت. 📚 مجله طوبی/ شماره 18 / خرداد 1386. 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢عیادت! 🔰برف زیادی باریده بود و هوا سوز شدیدی داشت، کلاس شیخ عبدالکریم رونق روزهای قبل را نداشت، درس تمام شده نشده، استاد رو به خادم کرد و گفت: امروز خبری از مستشکل کلاسمان نبود؟ 🔸خادم روی زانو نشست و گفت: تب کرده و توی حجره خوابیده. 🔸شاگرد توی حجره‌ کوچک و تاریک به سختی نفس می‌کشید. تب بدنش را می‌سوزاند. دیگر رمقی برای بلند شدن نداشت. 🔸صدای کلون در حجره بلند شد، شاگرد با صدای لرزان جلوی در آمد، با تعجب دید شیخ عبدالکریم نه کسی را فرستاده و نه دستور داده، خودش کیسه‌ای دارو به دست مقابل در حجره ایستاده. 📚 مجله طوبی/ شماره 18 / خرداد 1386. 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢گوشه‌ی مقبره! 🔰درخت انار کنار حوض پر از میوه بود و تا کمر خم شده بود. مرداد بود و وقت انار پزون. 🔸استاد چند روزی می‌شد که در خانه افتاده بود و بیرون نمی‌آمد. پیغام داده بود بروم خانه‌شان. 🔸روی تختی کنار حیاط دراز کشیده بود. با صدایی ضعیف و چهره‌ای رنجور رو به من کرد و گفت: امام‌زاده جمال رو بلدی؟ اشک روی صورتم سر خورد. گفتم: بله حاج‌آقا. 🔸آهسته‌تر گفت: پیرمردی تصادف کرده، پاهایش شکسته و کسی رو نداره. توی امام‌زاده زندگی می‌کنه، کمکش کنید. 🔸روز بعد با چند نفر از رفقا، به‌دنبال دستور استاد رفتیم. امام‌زاده سوت و کور بود. همه‌جا را گشتیم اما کسی را پیدا نکردیم. 🔸در گوشه‌ی یکی از مقبره‌ها، پیرمردی را دیدیم. تنها، روی پتویی کهنه، بی‌غذا و بی‌رمق دراز کشیده بود. 🔸با ترس گفت: شما از کجا اومدید؟ کی شما رو فرستاده؟ 🔸کنارش روی زمین نشستم و گفتم: آیت‌الله معزی ما رو فرستاده. 🔸نگاه‌مان کرد، ابروهایش درهم رفت و با ناراحتی گفت: نمی‌شناسم. 🔸وقتی چهره و لباس استاد را براش توصیف کردم، چشمانش پر از اشک شد. 🔸آهی کشید و با صدایی گرفته گفت: عجب! پس ایشان آیت‌الله معزی بوده، همیشه به من کمک می‌کرد، اما چند وقته به من سر نمی‌زنه. 📚 مجله طوبی/ شماره 18 / خرداد 1386. 📎 📎 📎 📎 @banketolidat
💢 دروغ خوب 💠دلیلش را هیچ‌کدام درست به یاد نداشتند، فقط برایشان قهر مانده بود و خاطره‌ی تلخ دعوای آخر. 🔸ابوکاهل نزد یکی از دو رفت و گفت: چرا با رفیقت دعوا کردی و قهری؟ او خیلی تو را دوست دارد و از تو تعریف می‌کند! 🔸مرد، لبخند شادی روی لبش نشست. 🔸ابوکاهل نزد دیگری رفت و همین حرف را تکرار کرد، و آن دو با هم آشتی کردند. 🔸عذاب وجدانِ دروغی که به آن دو دوست گفته بود، خواب شب را از او گرفته بود. 🔸خدمت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمد و ماجرا را تعریف کرد. پیامبر گفت: ای ابوکاهل، مردم را با یکدیگر آشتی بده، هرچند با دروغ. 📚بحارالانوار، ج۷۲، ص۲۵۴ 📎 📎 📎 📎 @banketolidat