#تماشاچی_نباشیم
*پرده اول*
تجربه موفقیت آمیز بازارچه باغ بانوان، محله ما را تشویق کرد که یک بار دیگر آن را تکرار کنیم ولی اینبار چهار برابر دفعه قبل و البته محصولی با کیفیت بهتر 👌
دو سه روزی بود که هر چند ساعتی که گروه محله را چک میکردیم پر بود از پیامهایی از جنس کمک به جبهه مقاومت ...
از شب قبل همه در تکاپوی سر و سامان دادن به خریدها و احتیاجاتِ برپایی بازارچه بودند و البته دوست جدید محله، که پاکاری و پر انرژی بودنش گروه را به وجد آورده بود👏
بچه ها را فرستادم مدرسه و مهد و مشغول فسقلی بودم که اولین مهمان نورچشمم، همان که گفتم پای کار و پر انرژی است منزل ما را نور بخشید، بعد مامانی با نی نی تو دلی🤰و دوستان نازنینم یکی پس از دیگری چشممان را روشن میکردن 🤩...
من برای میزبانی این حرکت بزرگ، خیلی کوچک و حقیر بودم ولی دیدن اینهمه حس خوب خالصانه دلداریم میداد که کنار این جمع عزیز، رشد میکنم و بزرگ میشوم ان شاءالله 🤲
*پرده دوم*
در این چند روز فرصتی پیش نیامده بود که بتوانم با گروه های جهادی مقاومت همراه شوم
روزها میگذشت و من با دیدن خبرها و روایتها غبطه میخوردم!
خبر ایران همدل و برگزاری مراسم در گلستان شهدا را دیدم و باز حسرتی دیگر ...
در گروه مادرانه اما شور دیگری بود😊
از جمع آوری پول برای تهیه ساندویچ و فروش در بازارچه گلستان شهدا ... تا اعلام آمادگی برای کمک و حضور ...
فرصت زیادی نبود و حجم کار بسیار
دلم میخواست حداقل، سیاهی لشگر این جماعت باشم! با دو تا کودک وروجک جای من کجاست؟
دل رو زدم به دریا و عزمم را جزم کردم که برای کمک بروم حتی برای زمانی کوتاه!
تا آماده حضور شویم زمان زیادی تا برگزاری مراسم نمانده بود!
وارد مقر جهادی شدیم، خانه باصفایی که پایگاه مقاومت شده بود
بوی خوشمزه جات، فضا را وسوسه برانگیز کرده بود.
هر کسی گوشه ای از کار را بدست گرفته بود
ساندویچ ها یکی پس از دیگری آماده میشدن تا مزین به دلنوشته #مادرانه #تاریخ_ساز شوند
با پسرم مشغول چسباندن کاغذها شدیم و درس ریاضی شروع شد
ساندویچ ها در دسته های بیست تایی داخل سبدها چیده میشد😁 چند کودک دیگر هم همراهمان شدن
صدای شمارش بچه ها در خانه پیچیده بود،
۱,۲,۳,۴,.....۱۷,۱۸,۱۹,۲۰
سبدها یکی پس از دیگری از فشنگهای ساندویچی پر میشد، تا این خشابهای آماده، وارد میدان جنگی شود که نتیجه اش نابودی اسقاطیل است ان شاءالله🤲
*پرده سوم*
وارد گلستان شهدا شدیم
پسرم پر شور دنبال غرفه های بازارچه میگشت...
در شلوغی ها دوست و آشنا زیاد میدیدیم که ناگهان پسرم غیب شد!
کمی در همان محدوده منتظر پیدا شدنش ماندیم!
ولی بعد با همسرم در دوجهت مخالف حرکت کردیم تا گمشده را پیدا کنیم!
من سمت غرفه های بازارچه رفتم! در میانه شلوغی ها صدایی توجهم را جلب کرد!
پسرم در غرفه مشغول تبلیغ ساندویچ ها بود😅
🗣📢ساندویچ خوشمزه خانگی
بعد از فروش ساندویچ ها با خوشحالی پیش من آمد و گفت: همش تمااااام شد😁
#ایده_سطح_شهر
#ایده_مخاطب
#مصاف۵
لینک دعوت به کانال
https://eitaa.com/banoo_moghavemat