استاد جوان به این میگوید خود افشایی... خود افشایی یا هرچه... نمیدانم. دیدم که نویسندگی تجربهی زیستهام را به من بهتر میفهماند. غرق در کشف و شهود یک مشت خاطرهام میکند که نمیدانستم چقدر این خاطرهها، در روزهایی دور، من را بزرگ کرده و وسعتم داده بودند! بعد خیلی خیلی بیگ بَنگ گونه و انفجاری، یکروز کشف کردم که تمام تجربههای تلخ آن روزهام به خاطرههای خیلی سال پیشم که خاک میخوردند گوشهی ذهنم، ربط دارند! دختری که سالها پیش، خادم افتخاری شیرخوارگاه بود و از طفلهایِ فلج مغزی میترسید و نگهداریشان را قبول نمیکرد. امروز زنی بود که هر روز بچههای فلج مغزی میدید و دوست داشت کِش بیاید و برای همهشان مادر باشد!
مبنا من را از توی خودم بیرون کشید. منی که نمیشناختمش یا لااقل سعی داشتم نادیدهاش بگیرم. دست من را گرفت و با خودم آشتیم داد. یادم داد روایت نوشتن، اول درکِ خود است و بعد شاید ادراکی برای یکی دیگر.
این روزها که هوا در شُشهای پروانهای تویِ قفسهی سینهام، به راحتی میآیند و میروند. و کلافِ پُر گِرِه توی سرم، از هم باز شده و قلم، عضوِ ناتنی اما مانوسِ توی دستهام شده است، مبنا هیچ این را میداند که پابهپای این ماههای سخت، چقدر برایم خواهر، یا برادر و همراه بوده است؟ خودش هیچ میداند که با عنایت خدا، پیرنگ سقوط یا خاکبرخاکِ چند زندگی را تغییر داده است؟
شاید همراهی ما با مبنا تمام شود، اما اثر مبنا در من تمام نمیشود. درست که هنوز نوشتن از خیلی از تجربه های زیستهی مادرانه ام، برایم شبیهِ از سوگ نوشتن است. اما مطمینم یکروز این سنگ هم نرم میشود توی دستهام. مبنا یادم داده است.
روزی میرسد کلمههام جفتتر میشوند و از داستان نویسی، سُر میخورم توی روایتنویسی. توی کشف و شهود بیشتر خودم، توی رفاقت با خودم و مادرانگیم و این اثر مبناست.
پس تا قلم عضو ناتنی وجودم هست، مبنا هم در من هست.
.
ازین بابت تا عمر دارم از مبنا و برادرم آقای جوان ممنونم و دعاگویتان هستم.
سایهی خدا و اهل بیت و عنایت حضرت زهرا بر سر همگیتان مستدام.
یاحق
#مدرسه_مبنا 💚
@banoo_nevesht
عکسم را توی شبکه های اجتماعی نشر نمیدهم. به دلیلی که احتمالا فقط خودم آن را خوب میفهمم.
اما سعی میکنم مجازی و حضوری برای آدم های اطرافم، آدم خوبی باشم.
سخت است!
ولی آدم بد زندگی دیگران بودن، خیلی سخت تر است. رنجی که آدم از بد بودن خودش میکشد، خیلی بیشتر است از رنجی است که آدمها از بد بودن ما میکشند.
سعی میکنم خوب باشم، به هزار و یک دلیل، که یکیش این است که آدم خوب در یادها میماند.
فقدان آدم خوب، احساس میشود. جای خالی اش، برای همیشه خالی میماند. حفره میشود توی وجود باقی.
آدم های خوبی که از دستشان دادم، وجودم را حفره حفره کردند. و برای من این حفره ها با ارزشند. جایشان را پر نمیکنم. رویش ماله نمیکشم ، ترمیم شان نمیکنم. این حفره ها حکم اثر تاریخی دارند روی تن و روح من.
و میدانید که من عاشق تاریخم و این اثر تاریخی مثل هویت است برای وجود من.
عکسم را توی شبکه های مجازی منتشر نمیکنم. و دوست دارم آدم خوب زندگی دیگران باشم تا وقتی رفتم اثر تاریخی وجودشان شوم.
و این کمی ترسناک است.
اینکه دیگران عزیز من، در این مجازی کسانی باشند که هیچوقت صورتم را ندیده باشند و روزی عزادار کسی شوند که ندیدندش، برایم ترسناک است.
ترسناک است ولی ما تصمیمان را پیشتر گرفتیم. ما از زمانی که نویسنده شدیم ، تصمیم گرفتیم که کلمه باشیم.
و از ما کلمه به جا بماند.
دوست داریم به جای قاب عکسی با لبخندی جاوید در آن، در گوشه ی طاقچه ی عزیزانمان، کتابی باشیم ، پر از حرف و کلمه!
این انتخاب سخت ، اما زیبایی است.
یکی از کتاب های عزیز مدرسه مبنا کم شده!
روحش به صاحب اسماء و کلمات پیوسته است.
کسی که عکسش را منتشر نمیکرد اما در عوض از او عالمی از کلمات مانده.
یادش همیشه سبز و کلماتش تا ابد جاوید!
#مدرسه_مبنا
#میثاق
@banoo_nevesht