📚#مثنوی_معنوی_مولوی
#حکایت/#قسمت_اول
::
موضوع:درمان شگفت انگیز
در سرزمینی بزرگ و آباد، پادشاهی حکومت میکرد که ثروتی بسیار داشت. پادشاه مردی دیندار بود و با مردم به عدالت رفتار میکرد و با خداوند راز و نیازهای فراوانی میکرد.
::
پادشاه روزی تصمیم گرفت به شکار برود، پس دستور داد که خدمتکاران خدمتکاران مخصوص نیز همراه او باشند و وسایل سفر را آماده کنند.
اتفاقا شاه شد روزی سوار
با خواص خویش از بهر شکار
::
در میان راه دختری زیبا ظاهر شد شاه وقتی او را دید شیفته او شد دستور داد که پرس و جو کنند و ببینند او کیست خدمتکاران پس از تحقیق به شاه گفتند او کنیز مردی ثروتمند است و برای او کار میکند.
::
پادشاه دستور داد، با هر مقدار مال و ثروتی که ممکن است، آن کنیز را بخرند؛ خدمتکاران رفتند و کنیز را برای شاه آوردند.
شاه و اطرافیانش به سمت کاخ حرکت کردند. او از اینکه توانسته بود، دختر زیبایی را به دست بیاورد، بسیار خوشحال بود.
همه به قصر رسیدند؛
::
امّا حال دخترک کمی بد شده بود. روز بعد، به شاه خبر دادند که آن کنیز بیماریش بدتر شده است و باید ب فکری به حال او کرد پادشاه دستور داد تا بهترین پزشکان را از اطراف کشور بیاورند؛
::
خیلی سریع، برترین طبیبان و پزشکان به کاخ پادشاه رسیدند؛ شاه رو به آنها کرد و گفت:( به هر ترتیبی که شده، او را نجات دهید، جان من در برابر او ارزشی ندارد، به من کمک کنید و او را درمان کنید.)
جان من سهل است جان جانم اوست
دردمند و خستهام درمانم اوست
✍منتظر قسمت بعدی باشید.
::
@banooteb