🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 3⃣3⃣3⃣
چند روز بعد، ده اتوبوس پر از نیرو آمد.
شور و حال و جنب و جوش، باز به دل مرده پادگان برگشت. عباس علافچی هم همراه آنها بود و فرمانده گردان ما ، حاج رضا زرگری¹، با تنی زخمی، دوباره عَلَم فرماندهی گردان را به دوش گرفت. با ساختار جدید، عباس فرمانده یک گروهان شد و من فرمانده گروهان دیگر و محمد جهانی به جای عباس، معاون من شد. هر دو سوار بر موتور برای توجیه و دیدن منطقهی جدید برای مرحله سوم عملیات کربلای ۵ عازم شدیم. مکان عملیات، حدّ فاصل منطقهی مرحلهی اول، یعنی کانال پرورش ماهی و منطقه مرحله دوم، یعنی نهر جاسم، بود. جایی که گردان قاسم بن الحسن -۱۵۳- آنجا را گرفته بود، ولی به دلیل عدم الحاق با لشکر مجاور، بینشان شکاف و فاصله افتاده بود. در مسیر رسیدن به خط، جلوتر از ما یک کمپرسی پر از نیرو میرفت و توپ و خمپاره مثل همیشه میریخت. عباس علافچی پست موتور داد میزد:
« علی گازش را بگیر، رد شو. باید سریعتر برسیم به خط. »
همین که آمدم از کنار اتوبوس عبور کنم موشک کاتیوشایی داخل اتاق کامیون فرود آمد و با انفجار آن چند نفر از داخل آن به بیرون پرتاب شدند. یکی با دست و پای قطع شده جلوی لاستیک موتور افتاد و ماهم از ضرب انفجار، کنار او چپ کردیم. صدای ناله مجروحان از داخل کامیون بلند بود. از اتاقک بالا رفتم و نگاهم به کف آن افتاد. قریب ۲۵ نفر آش و لاش افتاده بودند و بقیه هم مجروح و بی حرکت مانده بودند. باید کاری میکردم. باز عباس از همان پایین داد زد:
« علی، بجُنب. باید قبل از تاریکی هوا خط را ببینیم. »
شهدا و مجروحان را رها کردیم و به سمت خط راندیم. خاکریزی نیمه تمام بود که سمت راست آن را بچههای نجف، تامین میکردند و ما باید خاکریز را تا جایی که تمام میشد و به دشت میرسید از نیرو پر میکردیم. تا رسیدن نیروهای گردان ما، بچههای گردان قاسم بنالحسن باید آنجا میماندند.
_________________________________
۱. حاج رضا زرگری اهل شهرستان نهاوند و از فرماندهان قدیمی لشکر انصارالحسین در سالهای دفاع مقدس بود. او در اولین شب عملیات کربلای۵ مجروح شد و هدایت گردان در این مرحله و مرحله دوم به سالار آبنوش رسید. حاج رضا با تن مجروح خود را به مرحله سوم عملیات رساند، ولی باز هم مجروح شد و سالار آبنوش فرمانده گردان حضرت علی اکبر شد.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 4⃣3⃣3⃣
سریع برگشتیم عقب و به بچهها گفتیم تجهیزات خود را برای شب آماده کنند و با عباس، یکییکی تجهیزات نیروها را بررسی کردیم. هنوز غروب نشده بود که عباس آمد. بی مقدمه گفت:
« بهرام عطائیان شهید شد. »
زیر و رو شدم. اگر میگفتند تمام اعضای خانوادهات در بمباران شهید شدهاند، اینقدر بیطاقتم نمیکرد. عباس علافچی گفت:
« میگویند توی بمباران همین نزدیکی شهید شده. بیا بریم ببینیمش. »
عباس که نمیخواست حتی یکی دو دقیقه بالای سر آن ۲۵ نفر در حادثهی انفجار کاتیوشا داخل اتاقک کمپرسی باشیم، حالا اصرار داشت که بیا قبل از حرکت گردان، پیکر بهرام را ببینیم. حتماً احساس میکرد که ارتباط شدید عاطفی من با بهرام، روی رفتارم با بچههای گردان تاثیر میگذارد.
دوباره با لحنی که بوی غربت میداد، گفت:
« علی، من و تو و بهرام یک روح در سه بَدَنیم. حالا که یک قطعه از تن ما این نزدیکی افتاده بیا سری به او بزنیم. »
صورتم را رو به آسمان گرفتم و چشمانم را بستم:
« نمیآیم، تو برو و زود برگرد. »
عباس راه افتاد. قطرهی اشکی گوشه چشمم غلتید. رفتم و برای چندمین بار وصیتنامه نوشتم.
عباس برگشت و شال سبز رنگ و یک قرآن آغشته به خون بهرام را مقابلم گذاشت و گفت:
« این شال بهرام است که دوست داشتی به تو برسد.حالا رسید.¹ »
تار و پود شال سبز، بوی بهرام را میداد. شال را بوسیدم و رویچشمانم گذاشتم قرآن را باز کردم. خونی و خیس بود. چند آیه خواندم و آرام شدم. آنقدر آرام که بهرام را با آن لب همیشه خندانش، کنارم دیدم.
______________________________
۱. شال، ماجرای عجیبی داشت. از یک شهید به محمد مختاران رسیده بود و با شهادت محمد مختاران به بهرام عطاییان و دست آخر به من. هنوز این شال سبز و قرآن خونین بهرام، آیینهی تنهایی من هستند.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 5⃣3⃣3⃣
بعد از اقامهی نماز و صرف یک شام مختصر به راه افتادیم. باران میبارید و گل و لای، مانع از حرکت سریع خودروها بود. همزمان، دشمن، تنها جادهی منتهی به خط را زیر آتش گرفته بود. به جایی رسیدیم که تانکهای خودی میان گِل، گیر کرده و راه را بسته بودند. حضور تانکها نشان از این داشت که اینجا جنگ تانک هاست.
وقتی به خط رسیدیم علیآقا، فرمانده اطلاعات عملیات لشکر، را دیدیم که نیروها را در خط، سازماندهی میکرد. جبههی عجیب و غریبی بود. هم از روبرو تیر میآمد و هم از راست و هم از پشت سر. با مجروحیت دوباره فرمانده گردان، حاج رضا زرگری، سالار آبنوش به لودرچیها گفت:
« از هر طرف که تیر میآید به همان سمت، خاکریز بزنید. »
سه لودر جانانه زیر آتش تیر و تیربار عراقیها خاکریزی نیم دایرهای زدند که بعدها به خاکریز عصایی معروف شد. حماسهی لودرچیها باعث شد که همان شب، بچهها به سه طرف آرایش بگیرند. گروهان من از ابتدای خاکریز تا سمت چپ را پر کرد و گروهان عباس علافچی قسمت قوسی و عصایی خاکریز، یعنی پشت سر ما را تامین میکرد. توصیهام فقط به بچهها این بود که تا صبح نشده سنگرهای محکمی پشت خاکریز برای مقابله با پاتک دشمن آماده کنند. در این فاصله نیروهای پیاده عراق از سمت مقابل ما چند خیز برای زدن خاکریز برداشتند که با رگبار بچهها زمینگیر شدند. حالا زخم انگشتم آنقدر خوب شده بود که خودم چند نوار فشنگ تیربار گرینوف را روی آنها خالی کنم. دشمن تا آن ساعت اصلاً از منور استفاده نکرد. میدانستم گزینه اول آنها تا روشن شدن آفتاب، تک شبانه است. لذا هر یک ربع، یک کلت منوّر به آسمان میزدم. هوا که روشن میشد بچهها آنها را که گاهی تا چند متری خاکریز آمده بودند میدیدند و میزدند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 6⃣3⃣3⃣
نزدیک صبح بود که اولین منوّرهای عراقی بالا رفت. پیام این منوّرها این بود که از حملات پیدرپی شبانه، طَرفی نبستهاند و حالا نوبت تک زرهی رسیده است. بچهها در همان حالت اضطرار، نماز صبح را خواندند که دیدیم در سمت راست ما به فاصله دویست متری حدود چهل دستگاه تانک به ستون حرکت میکنند و بیتوجه به ما در حال دور زدن خاکریز عصاییاند. آنها دقایقی بعد به شکل دشتبانی، مقابل گروهان عباس علافچی آرایش گرفتند و با دمیدن صبح، تیرهای تانک به سینه خاکریز عصایی نشست. ثقل آتش جنگ آنجا بود که عباس و ۱۲۰ نفر نیروی بسیجیاش پشت یک خاکریز کوتاه نشسته بودند و به سمت تانکها آرپیجی میزدند. نگاه من و بچههایم به سمت دشتی بود که هیچ تانکی نبود. عراقیها درست فهمیده بودند که اگر دهانهی خاکریز عصایی را از پشت بگیرند، ما نیز در چنگ آنها خواهیم بود. دلم میخواست که بخشی از تانک ها به سمت ما بودند و فشار از عباس کم میشد اما عباس و گروهانش سینه به سینهی تمام تانکها ایستاده بودند. شاید برای هر سه نفر، یک تانک شلیک میکرد. تیر تانکها گاهی از خاکریز محل استقرار گروهان عباس بود رد میشد و از پشت به خاکریز ما میخورد. تیربارهای تانک هم همینطور. ما هم اگر میخواستیم به سمت آنها شلیک کنیم، بیش از همه نیروهای عباس در معرض تیرمان قرار میگرفتند.
ساعتی گذشت. چند تانک از سمت راست پشت خاکریز بالا آمدند، ولی گروهان عباس، آنها را به آتش کشیدند. پشت بیسیم فهمیدم فرمانده گردان، حاج رضا زرگری، مثل مرحلهی اول دوباره مجروح شده و حالا تمام تماس من با عباس بود که غریبانه میجنگید. وقتی صحبت میکردیم صدای رگبار تیرها و انفجار گلولهی تانکها گاهی صدا را قطع میکرد. یاد آخرین حرفش افتادم، وقتی خبر شهادت بهرام را آوردند:
« علی جان، من و تو و بهرام یک روح در سه بَدنیم، حالا که یک تکه از بدن ما روی زمین افتاده بیا و... »
آمدم که به جهانی، معاونم، بگویم که گروهان را تو هدایت کن که دیدم پشت خاکریز غرق به خون افتاده و شهید شده است.
داشتم به سمت قوس خاکریز گروهان عباس میرفتم که چند تانک از روبهرو شلیککنان به سمت ما آمدند. حالا جان گرفتم. همان را میخواستم که شد. دشمن با ناامید شدن از عقب، فشار جدیدی را از سمت ما آغاز کرد. آنها آن قدر تیر مستقیم زدند که ارتفاع خاکریز نصف شد، اما بچهها تلافی مرحله دوم در نهر جاسم را در آوردند و پشت همان خاکریز کوتاه جانانه مقاومت کردند تا جایی که بیشتر تانکها منهدم شدند و تعدادی از آنها به عقب برگشتند.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 7⃣3⃣3⃣
داشتم به سمت قوس خاکریز گروهان عباس میرفتم که چند تانک از روبهرو شلیککنان به سمت ما آمدند. حالا جان گرفتم. همان را میخواستم که شد. دشمن با ناامید شدن از عقب، فشار جدیدی را از سمت ما آغاز کرد. آنها آن قدر تیر مستقیم زدند که ارتفاع خاکریز نصف شد، اما بچهها تلافی مرحله دوم در نهر جاسم را در آوردند و پشت همان خاکریز کوتاه جانانه مقاومت کردند تا جایی که بیشتر تانکها منهدم شدند و تعدادی از آنها به عقب برگشتند.
عرض خاکریز را دوباره رفتم. فقط هفت شهید کنار خودم افتاده بودند. آنها را با کمک بیسیمچیام کنار هم خواباندم که تانکهای باقی مانده دوباره مثل شغال از دور، بوی گوشت و خون را حس کردند. دوست داشتم دو دوباره به سمت ما بیایند، اما دقیقاً مثل صبح، مسیرشان را به سمت گروهان عباس کج کردند. بیسیم را به دست گرفتم، خواستم به عباس بگویم تانکها اینجا نتوانستند کاری بکنند. دارند به سمت شما میآیند. صدا زدم:
« عباس، عباس، علی »
پاسخی نیامد. دوباره صدا زدم:
« عباس، عباس، علی »
بیسیمچی عباس به جای او پاسخ داد:
« عباس پرید.¹ »
او پرید و من افتادم؛ نه از ضرب تیر و ترکش که جان از تنم خارج شد. عباس راست میگفت روح من هم با او و بهرام رفته بود. فکر میکردم که مثل مُردهای هستم که میان گور خوابیده و با چشم، بالا رفتن روحش را از کالبد تن میبیند. اصلاً تمام وجودم از پشت خاکریز خارج شد و به گذشته برگشت. روزهایی که با عباس و بهرام در محلهی شترگلو در همدان، زنگ خانهها را میزدیم و فرار میکردیم و به آن روزهایی که پای من به جبهه باز شده بود و زنگ خانه بهرام و عباس را که در مجاورت خانهی ما بودند می زدم و از آنها میخواستم به جبهه بیایند و حالا آنها به فاصلهی چند ساعت از قفس تن رها شده بودند و من تنها.....
قدرت ایستادن روی پاهایم را نداشتم. از بغض فرو خورده، صورتم گُر گرفته بود به زانو روی زمین نشستم دستانم را رو به آسمان باز کردم خدایا من که لیاقت شهادت را ندارم مرا بمیران.
ناصر سرابی²، پیک من، صدایم را شنید نمیدانم. شاید دلش سوخت که دستش را روی شانهام برد و بلندم کرد و با زحمت روی گونی سنگری نشاند پشتم به خاکریز عصایی و تانکها بود که از عقب شلیک میکردند.
___________________________
۱. آبنوش که کناره نیروهای گروهان عباس بود توصیه کرده بود خبر شهادت عباس علافچی را به من ندهند، اما بیسیمچی ناخواسته این خبر را به من داد. بیسیمچی بعد از خبر شهادت عباس، خودش هم شهید شد.
۲. او به همراه برادرش، رمضان، در آخرین روزهای جنگ در سال ۱۳۶۷ در عملیات مرصاد شهید شد.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 8⃣3⃣3⃣
سر ظهر بود و خورشید وسط آسمان ایستاده و وقت نماز ظهر شده بود برای تیمم خم شدم کف دست ها را روی خاک گونیها کوبیدم که ضرب یک تیر از زمین بلندم کرد روی خاک افتادم. تیر از کالیبر تانکهای عقبی شلیک شده و پهلویم را شکافته و به استخوان ستون فقرات خورده بود؛ جایی بیخ گوش نخاع.
بوی گرم خاک که میان دماغم پیچید خودم را میان بهرام و عباس دیدم. کلمات شهادتین داشداشت بر زبانم جاری میشد که دستم به پهلویم خورد. شکاف تیر به اندازهای بود که دستم داخل کمرم میرفت و همهی اینها نشانهی این بود که هنوز زندهام و میشنیدم که سرابی داد میزد:
« حاج علی شهید شد و این را تکرار میکرد. »
گفتم:
« ناصر چیزی نشده گلوله به کمرم خورده داد نزن. »
سریع یک چفیه آورد و دور تا دور کمرم بست همان لحظه چفیه را حجم خون قرار گرفت. پشت خاکریز کنار شهدا، بیحرکت افتاده بودم. پاهایم بیحرکت بود، اما انگشتانم داخل پوتین تکان میخورد. دوست داشتم کنار شهدا بمانم. کنار آنها و عباس و بقیهی بچههایی که با خون، خاکریز عصایی را حفظ کردند و تانکها را عقب زدند.
اتفاقی بود و شاید باور نکردنی که در آن وضعیت، سر و کلهی کسی با تویوتا پیدا شود. "سعید بادامی"¹ فرمانده گردان مهندسی رزمی بود که خودش یک تویوتا الوار برای سقف سنگرها تا کانون آتش آورده بود. الوارها را که خالی کرد، بچهها پشت تویوتا را پر از شهید کردند. من را جلو و کنار او نشاندند. از خاکریز بیرون نرفته بود که تانک ها به سمت او شلیک میکردند. او مانور میداد و با مهارت میراند که ناگهان یکی از شهدا از پشت ماشین به بیرون پرتاب شد.
من از درد بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم قیچی دست یک بهیار بود و داشت پانسمان مرا میبرید. کلت منور و نارنجکها را از کمرم جدا کرد و یک بسیجی همانجا آمد و لختهی خون را از روی آنها پاک کرد و گفت:
« میخواهم بروم خط اینها به درد من میخورد. »
باز از هوش رفتم. کسی زیر پایم را قلقلک میداد و میگفت که الحمدلله نخاعش قطع نشده. چپ و راست را نگاه کردم. کف یک بیمارستان خوابیده بودم که پر بود از مجروح و مثل من دراز به دراز خوابیده بودند و ناله می کردند.
___________________________
۱. حاج سعید بادامی از بچههای قدیمی جنگ بود که در کنار فرماندهی گردان مهندسی رزمی برای اهل بیت مداحی میکرد و در بزنگاه خطر، پشت لودر مینشست و مثل یک نیروی ساده به نیروهایش روحیه میداد. او در سال ۱۳۸۷ با درجه ی سرهنگی از سپاه بازنشسته شد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
ملکوت:
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 7⃣3⃣3⃣
داشتم به سمت قوس خاکریز گروهان عباس میرفتم که چند تانک از روبهرو شلیککنان به سمت ما آمدند. حالا جان گرفتم. همان را میخواستم که شد. دشمن با ناامید شدن از عقب، فشار جدیدی را از سمت ما آغاز کرد. آنها آن قدر تیر مستقیم زدند که ارتفاع خاکریز نصف شد، اما بچهها تلافی مرحله دوم در نهر جاسم را در آوردند و پشت همان خاکریز کوتاه جانانه مقاومت کردند تا جایی که بیشتر تانکها منهدم شدند و تعدادی از آنها به عقب برگشتند.
عرض خاکریز را دوباره رفتم. فقط هفت شهید کنار خودم افتاده بودند. آنها را با کمک بیسیمچیام کنار هم خواباندم که تانکهای باقی مانده دوباره مثل شغال از دور، بوی گوشت و خون را حس کردند. دوست داشتم دو دوباره به سمت ما بیایند، اما دقیقاً مثل صبح، مسیرشان را به سمت گروهان عباس کج کردند. بیسیم را به دست گرفتم، خواستم به عباس بگویم تانکها اینجا نتوانستند کاری بکنند. دارند به سمت شما میآیند. صدا زدم:
« عباس، عباس، علی »
پاسخی نیامد. دوباره صدا زدم:
« عباس، عباس، علی »
بیسیمچی عباس به جای او پاسخ داد:
« عباس پرید.¹ »
او پرید و من افتادم؛ نه از ضرب تیر و ترکش که جان از تنم خارج شد. عباس راست میگفت روح من هم با او و بهرام رفته بود. فکر میکردم که مثل مُردهای هستم که میان گور خوابیده و با چشم، بالا رفتن روحش را از کالبد تن میبیند. اصلاً تمام وجودم از پشت خاکریز خارج شد و به گذشته برگشت. روزهایی که با عباس و بهرام در محلهی شترگلو در همدان، زنگ خانهها را میزدیم و فرار میکردیم و به آن روزهایی که پای من به جبهه باز شده بود و زنگ خانه بهرام و عباس را که در مجاورت خانهی ما بودند می زدم و از آنها میخواستم به جبهه بیایند و حالا آنها به فاصلهی چند ساعت از قفس تن رها شده بودند و من تنها.....
قدرت ایستادن روی پاهایم را نداشتم. از بغض فرو خورده، صورتم گُر گرفته بود به زانو روی زمین نشستم دستانم را رو به آسمان باز کردم خدایا من که لیاقت شهادت را ندارم مرا بمیران.
ناصر سرابی²، پیک من، صدایم را شنید نمیدانم. شاید دلش سوخت که دستش را روی شانهام برد و بلندم کرد و با زحمت روی گونی سنگری نشاند پشتم به خاکریز عصایی و تانکها بود که از عقب شلیک میکردند.
_______
1. آبنوش که کناره نیروهای گروهان عباس بود توصیه کرده بود خبر شهادت عباس علافچی را به من ندهند، اما بیسیمچی ناخواسته این خبر را به من داد. بیسیمچی بعد از خبر شهادت عباس، خودش هم شهید شد.
2. او به همراه برادرش، رمضان، در آخرین روزهای جنگ در سال 1367 در عملیات مرصاد شهید شد.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 8⃣3⃣3⃣
سر ظهر بود و خورشید وسط آسمان ایستاده و وقت نماز ظهر شده بود برای تیمم خم شدم کف دست ها را روی خاک گونیها کوبیدم که ضرب یک تیر از زمین بلندم کرد روی خاک افتادم. تیر از کالیبر تانکهای عقبی شلیک شده و پهلویم را شکافته و به استخوان ستون فقرات خورده بود؛ جایی بیخ گوش نخاع.
بوی گرم خاک که میان دماغم پیچید خودم را میان بهرام و عباس دیدم. کلمات شهادتین داشداشت بر زبانم جاری میشد که دستم به پهلویم خورد. شکاف تیر به اندازهای بود که دستم داخل کمرم میرفت و همهی اینها نشانهی این بود که هنوز زندهام و میشنیدم که سرابی داد میزد:
« حاج علی شهید شد و این را تکرار میکرد. »
گفتم:
« ناصر چیزی نشده گلوله به کمرم خورده داد نزن. »
سریع یک چفیه آورد و دور تا دور کمرم بست همان لحظه چفیه را حجم خون قرار گرفت. پشت خاکریز کنار شهدا، بیحرکت افتاده بودم. پاهایم بیحرکت بود، اما انگشتانم داخل پوتین تکان میخورد. دوست داشتم کنار شهدا بمانم. کنار آنها و عباس و بقیهی بچههایی که با خون، خاکریز عصایی را حفظ کردند و تانکها را عقب زدند.
اتفاقی بود و شاید باور نکردنی که در آن وضعیت، سر و کلهی کسی با تویوتا پیدا شود. "سعید بادامی"¹ فرمانده گردان مهندسی رزمی بود که خودش یک تویوتا الوار برای سقف سنگرها تا کانون آتش آورده بود. الوارها را که خالی کرد، بچهها پشت تویوتا را پر از شهید کردند. من را جلو و کنار او نشاندند. از خاکریز بیرون نرفته بود که تانک ها به سمت او شلیک میکردند. او مانور میداد و با مهارت میراند که ناگهان یکی از شهدا از پشت ماشین به بیرون پرتاب شد.
من از درد بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم قیچی دست یک بهیار بود و داشت پانسمان مرا میبرید. کلت منور و نارنجکها را از کمرم جدا کرد و یک بسیجی همانجا آمد و لختهی خون را از روی آنها پاک کرد و گفت:
« میخواهم بروم خط اینها به درد من میخورد. »
باز از هوش رفتم. کسی زیر پایم را قلقلک میداد و میگفت که الحمدلله نخاعش قطع نشده. چپ و راست را نگاه کردم. کف یک بیمارستان خوابیده بودم که پر بود از مجروح و مثل من دراز به دراز خوابیده بودند و ناله می کردند.
_______
1. حاج سعید بادامی از بچههای قدیمی جنگ بود که در کنار فرماندهی گردان مهندسی رزمی برای اهل بیت مداحی میکرد و در بزنگاه خطر، پشت لودر مینشست و مثل یک نیروی ساده به نیروهایش روحیه میداد. او در سال 1387 با درجه ی سرهنگی از سپاه بازنشسته شد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 6⃣3⃣3⃣
نزدیک صبح بود که اولین منوّرهای عراقی بالا رفت. پیام این منوّرها این بود که از حملات پیدرپی شبانه، طَرفی نبستهاند و حالا نوبت تک زرهی رسیده است. بچهها در همان حالت اضطرار، نماز صبح را خواندند که دیدیم در سمت راست ما به فاصله دویست متری حدود چهل دستگاه تانک به ستون حرکت میکنند و بیتوجه به ما در حال دور زدن خاکریز عصاییاند. آنها دقایقی بعد به شکل دشتبانی، مقابل گروهان عباس علافچی آرایش گرفتند و با دمیدن صبح، تیرهای تانک به سینه خاکریز عصایی نشست. ثقل آتش جنگ آنجا بود که عباس و 120 نفر نیروی بسیجیاش پشت یک خاکریز کوتاه نشسته بودند و به سمت تانکها آرپیجی میزدند. نگاه من و بچههایم به سمت دشتی بود که هیچ تانکی نبود. عراقیها درست فهمیده بودند که اگر دهانهی خاکریز عصایی را از پشت بگیرند، ما نیز در چنگ آنها خواهیم بود. دلم میخواست که بخشی از تانک ها به سمت ما بودند و فشار از عباس کم میشد اما عباس و گروهانش سینه به سینهی تمام تانکها ایستاده بودند. شاید برای هر سه نفر، یک تانک شلیک میکرد. تیر تانکها گاهی از خاکریز محل استقرار گروهان عباس بود رد میشد و از پشت به خاکریز ما میخورد. تیربارهای تانک هم همینطور. ما هم اگر میخواستیم به سمت آنها شلیک کنیم، بیش از همه نیروهای عباس در معرض تیرمان قرار میگرفتند.
ساعتی گذشت. چند تانک از سمت راست پشت خاکریز بالا آمدند، ولی گروهان عباس، آنها را به آتش کشیدند. پشت بیسیم فهمیدم فرمانده گردان، حاج رضا زرگری، مثل مرحلهی اول دوباره مجروح شده و حالا تمام تماس من با عباس بود که غریبانه میجنگید. وقتی صحبت میکردیم صدای رگبار تیرها و انفجار گلولهی تانکها گاهی صدا را قطع میکرد. یاد آخرین حرفش افتادم، وقتی خبر شهادت بهرام را آوردند:
« علی جان، من و تو و بهرام یک روح در سه بَدنیم، حالا که یک تکه از بدن ما روی زمین افتاده بیا و... »
آمدم که به جهانی، معاونم، بگویم که گروهان را تو هدایت کن که دیدم پشت خاکریز غرق به خون افتاده و شهید شده است.
داشتم به سمت قوس خاکریز گروهان عباس میرفتم که چند تانک از روبهرو شلیککنان به سمت ما آمدند. حالا جان گرفتم. همان را میخواستم که شد. دشمن با ناامید شدن از عقب، فشار جدیدی را از سمت ما آغاز کرد. آنها آن قدر تیر مستقیم زدند که ارتفاع خاکریز نصف شد، اما بچهها تلافی مرحله دوم در نهر جاسم را در آوردند و پشت همان خاکریز کوتاه جانانه مقاومت کردند تا جایی که بیشتر تانکها منهدم شدند و تعدادی از آنها به عقب برگشتند.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh