#داستان_طلبگی
#تجربه_واقعی
#قسمت_چهارم
چشمام رو یواش یواش باز کردم...
نمی خواستم به قرآن نگاه کنم باخودم می گفتم یعنی میشه همین آیه رو باز کرده باشم...؟!
سرم رو پایین انداختم
قسمت پایین صفحه رو نگاه کردم؛
صفحه۳۱۷قرآن کریم بود،
بالای صفحه بعد را نگاه کردم،
دیدم سوره طه ست ولی جرات نگاه کردن به صفحه قبل رو نداشتم...
قطره های اشکم مثل بارون تند روی قرآن می ریخت...
تا اینکه بالای صفحه ی ۳۱۷ قرآن را نگاه کردم ...
واقعا باورم نمی شد!!!
خدااااایا قربون مهربونیت برم !!!
دیگه نتونستم خودم را نگه دارم شروع کردم با صدای بلند گریه کردن😭
با همین حال به سمت اتاق خواب رفتم
همسرم با صدای گریه ام بیدار شدن و دلیل گریه هامو پرسیدن،
هم خوشحال بودم و هم ناراحت، خوشحال از اینکه خدا صلاح میدونه و
ناراحت از اینکه همسرم رضایت نمیده😔
نیت و اتفاق اون شب رو برای همسرم تعریف کردم ،
ایشون لبخندی زد و گفتن: توکل بر خدا ببینیم چی میشه ...
فردای اون شب وقتی همسرم از هیئت برگشتن لبخند پر از رضایت صورتشان رو فرا گرفته بود،
منم که دلم مثل سیر و سرکه می جوشید..
چون چند ساعت تا آزمون حوزه باقی نمونده بود
ولی وقتی همسرم رو با این حالت دیدم کمی آرامش گرفتم.
همسرم با همون حالت لبخند گفتند:زور برو بخواب که فرا صبح آزمون داری...
#ادامه_دارد
@banooyeab
#شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_چهارم
کرامت پس از شهادت...
دارالشفاء...
من تا روزهای آخر همیشه همراه احمد آقا بودم. به یاد دارم یک روز از مریضی مادرم به احمد آقا شکایت کردم. گفتم: هر کاری کردیم مادرم خوب نشده. دکترها جوابش کردن. و بعد گریهام گرفت. احمد نگاه خاصی به چهرهی من انداخت و گفت: ناراحت نباش، مادرت خوب میشه!
فردای آن روز مادرم خوب شد! مادرم دیگر دچار بیماری نشد تا یک سال بعد.
سال بعد و در روزهای آخری که با احمد آقا بودیم دوباره رفتم به سراغ احمد آقا. به خاطر مریضی مادرم ناراحت بودم. لبخندی زد و گفت: خوب میشه انشاءالله. و بعد به طرز عجیبی مادرم خوب شد!
یک سال از شهادت احمد آقا گذشت. دوباره مریضی مادرم برگشت. حال مادرم بسیار بدتر شده بود. «یاد جمله امام خمینی افتادم که فرموده بود: این قبور شهدا تا ابد، دار الشفاء خواهند بود.» گفتم: احمد آقا فدات بشم. این بیماری مادر ما شده یک سال یک سال! شما زندهای و از همه چیز خبر داری. شما از خدا بخواه که این مریضی مادرم برای همیشه حل بشه!
این را گفتم و برگشتم.
مادرم فردای آن روز خوب شد؛ در حالی که همهی پزشکان از مادرم قطع امید کرده بودند امّا به دعای احمد آقا مادرم شفا یافت و با گذشت سالها از آن ماجرا، دیگر دچار آن مریضی نشد!
کتاب عارفانه، انتشارات شهید ابراهیم هادی
@banooyeab