☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۱
مهتاب افتاده بود کف اتاق. نشستم پای رمان الههی نستوه. ترانهی الههی ناز بنان را گذاشتم پخش شود.
دنبال ماه گشتم. گوشهی پنجره پیداش کردم. ابرها از جلوش رد میشدند. خرمن قشنگی زدهبود. بنان شروع کرد به خواندن: آه ... ای الههی ناز...
یادم افتاد به دوست قدیمیم. ربط قشنگی با این ترانه دارد...
دانشگاه میرفتم. زیاد میدیدمش. همکلاس نبودیم. روزهای اول کاری به هم نداشتیم. کمکم سلام و علیکی رد و بدل کردیم. بعدتر سر حرف بینمان باز شد.
یک روز به خودم آمدم دیدم هروقت دانشگاه هستم و او هست، باید وقتی بگذاریم و با هم حرف بزنیم. اسمش سمانه بود. خوشرو که چه عرض کنم، خندهرو بود. از آنها که فکر میکردی هیچ غمی به خودش ندیده...
یکی دو ماه گذشت. دیگر از هم شماره داشتیم. حتی گاهی به جایش تو تلفنخانهی دانشگاه مینشستم تا او به کلاسش برسد. باورم نمیشد شهریهی دانشگاه را خودش میداد. با همین کارهای دانشجویی. خواهرش هم اتفاقاً بود. او اما پولتوجیبیش را هم از باباش میگرفت. شهریه به کنار.
✍🏻 م خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
همدلی یعنی خودتو به جای کس دیگه تصور کنی و طبق این فرض و برداشت به او بازخورد بدی، حمایتش کنی، دلداریاش بدی و با هم شاد یا غمگین باشید.
شاید فکر کنی بعد از سالها زندگی کردن با همسرت دیگه همدیگرو خوب میشناسید، اما این میتونه مانعی سر راه همدلی و همراهی شما تو رابطهتون باشه. برای اینکه دچار این اشتباه نشی، همدلی رو تمرین کن.
❤️سعی کن خودتو جای همسرت بذاری، چشمهات رو ببند، شخصیت اونو بگیر و خودتو تو موقعیتی که او درش هست تصور کن، سعی کن بفهمی چه احساسی داره. عقیده و نظر خودتو در مورد مسئلهای که پیش اومده فراموش کن، سعی کن هیجانات طرف مقابل رو درک کنی. این کار به شما اجازه میده همدلیت رو نشون بدی؛ این برای یه رابطهی سالم و شاد ضروریه.🍃
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
لیلیبانو 💝
درِ گوشیهای زنونه
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️🩹 داستان واقعی #عشق_بارانخوردهی_منصور_۱ مهتاب افتاده بود کف اتاق. نشستم پای رمان ا
☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۲
دانشگاه ما دو تا در داشت. از در پشتی که وارد میشدیم، جلومان سرازیری بود. کلی پله را پایین میآمدیم. چپ و راستش، فضای سبز باصفایی داشت. جای دنجی برای نشستن بود. کلاس نداشتم. سمانه هلک و هلک از پلههای سنگی بالا آمد. عینک آفتابیش را برداشت. چشمهای خمارش خسته بود. نشستیم بر دل هم. آنقدر از این بر آن بر گفتیم تا رسیدیم به تصمیمات آینده. کلهمان باد داشت. جفتمان میخواستیم درس را تمام کنیم. برویم سر کار و خاک تو گورمان نکنند مستقل زندگی کنیم.
گفتیم خب، چه بهتر که یک خانه بگیریم تا تنها نباشیم. حالا که مثلا رفیق فاب هم شدهایم...
گفت: ببین! سرکارم نذاری! نیای بگی دلم رفت و از این حرفا. بری نامزد کنی. شوَور کنی.
خمیازه کشیدم: نه بابا! خیالت تخت. من شوهربکن نیستم.
پوزخند زد: معلوم میشه.
_خودت نزنی زیر حرفت؟
لب پایینی را دندان گرفت. سر بالا انداخت. نه کشداری گفت.
نگاهش رفتهبود دورها. حالت چشمهاش جوری بود. دلم را مچاله کرد. اولین بار بود تو چشمهاش اشک دیدم. خودش را جمع و جور کرد. لبخند زد.
شیک و مجلسی رفت تو قالب یک آدم شاد!
✍🏻 م خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
اگر باران هم میبودی
در میان هزاران قطره
تو را مییافتم و میگرفتمت.
میترسیدم،
چرا که خاک
هرچیزی را که بگیرد
پس نمیدهد.
🌱جمال ثریا
روز بارانی بهار مبارک🌿⛈
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
لیلیبانو 💝
درِ گوشیهای زنونه
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️🩹 داستان واقعی #عشق_بارانخوردهی_منصور_۲ دانشگاه ما دو تا در داشت. از در پشتی که وا
☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۳
آرنج زدم بهش: کسی بوده؟
با سر تایید کرد.
نفس بلندی کشید. انگار میخواست بداند از کجا برایم شروع کند:
اولین بار هست میخوام در موردش حرف بزنم. رفته بودم روضهی خانگی. صاحب روضه عروس داییم میشد. طبقهی پایین خانهشان مردانه بود، بالا زنانه. از پلههای گوشهی حیاط بالا رفتم. پسر جوانی از در سالن پایین بیرون آمد. نگاهمان ماند روی هم. مکث کردیم. یک دقیقه نشد. چشم ازش گرفتم. راهم را رفتم.
آخرهای مراسم نوهی داییم آمد. یک بسته گذاشت کف دستم: یه آقایی داد. همون خوشتیپه که بارونی تنش کرده.
کنار گوشش گفتم: کیو میگی؟
_منصور. همون که در مردانه واستاده.
چیزی توی دلم تکان خورد. نفسم سنگین شد. بسته را دودستی گرفتهبودم. گذاشتم توی کیف. پذیرایی شدیم. وقت رفتن رسید. صبر کردم پلهها خلوت شد. رفتم پایین. بوی نم باران میآمد. وسط پلهها ایستادم. باران ریز اردیبهشت میبارید. آفتاب از پشت ابرهای نازک بیرون میزد. بوی خواستنی باران را به ریههام کشیدم. موها را دادم تو روسری. گرهش را مرتب کردم. نگاهم افتاد گوشهی حیاط. کنار رزهای سفید ایستاده بود. برایم سر تکان داد. پلهها را تند پایین رفتم. از خانه زدم بیرون.
ایستادم لب خیابان. سنگینی نگاهش را از لای در نیمهباز حیاط حس میکردم. تاکسی گرفتم. دربست.
✍🏻 م خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
ماه کامل صورتی پنجم اردیبهشت در آسمان نمایان خواهد شد و تمام طول شب قابل رصد است.
چهارشنبه - پنجم اردیبهشت - ماه به فاز کامل میرسد و بیشتر طول شب قابل مشاهده است، به طوری که حوالی غروب طلوع میکند و حوالی سحر نیز غروب میکند؛ بر اساس نامگذاریهای انجام شده توسط قبایل آمریکایی، این پدیده ماه کامل صورتی نام دارد، اگرچه این پدیده در آمریکای شمالی "ماه صورتی" خوانده میشود، اما ربطی به رنگ قمر زمین ندارد، بلکه به دلیل رویش گلهای صورتی در این زمان از سال در منطقهای در آمریکای شمالی است.
در شبهای پس از پنجم اردیبهشت، ماه هر روز حدود یک ساعت دیرتر طلوع میکند و اواخر شب نیز با نور زیادی میدرخشد، سپس طی چند روز فقط در آسمان قبل از سحر و اوایل صبح قابل مشاهده است؛ زمانی که به تربیع آخر میرسد، یک هفته پس از ماه کامل، نیمههای شب طلوع میکند و حوالی ظهر نیز غروب میکند.
لحظه دقیق ماه کامل زمانی است که طول جغرافیایی دایرهالبروجی ماه دقیقاً ۱۸۰ درجه از طول جغرافیایی دایرهالبروجی خورشید فاصله داشته باشد، ماه کامل را میتوان هر زمانی از شب مشاهده کرد.
لیلیبانو 💝
درِ گوشیهای زنونه
ماه کامل صورتی پنجم اردیبهشت در آسمان نمایان خواهد شد و تمام طول شب قابل رصد است. چهارشنبه - پنجم ا
🎀این خبر مرا به یاد شهیده ریحانه سلطانینژاد انداخت.
او در سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی همراه خانواده به گلزار شهدای کرمان رفته بود، که توسط تروریست ها و بر اثر انفجار به شهادت رسید.💝🌷
لیلیبانو 💝
درِ گوشیهای زنونه
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️🩹 داستان واقعی #عشق_بارانخوردهی_منصور_۳ آرنج زدم بهش: کسی بوده؟ با سر تایید کرد.
☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۴
باران اردیبهشت شرق شرق به شیشهی ماشین میخورد. پر بودم از هیجان. از حس تازه جوانه زدهای که نمیدانستم باید اسمش را چه بگذارم. اصلا چرا این بسته را گرفتم؟ چرا پسش ندادم؟ آنقدر هم تازه به دوران رسیده نبودم که به این زودی وا بدهم!
شیشه را دادم پایین. بسته را از کیف درآوردم. گرفتم جلوی پنجره. نتوانستم بیندازم. حسی قلقلکم میداد که حداقل ببین چی توی آن گذاشته.
بسته را باز کردم. حلقهی نقرهای داخلش بود با یک نوشته:
" سلام. اوقات به خیر. من قصد مزاحمت ندارم. نیتم فقط ازدواج هست. وقتی دیدمت یه چیزی تو دلم تکون خورد. انگار تو نیمهی گمشدهی منی. قید مراسم رو زدم. رفتم این حلقه رو برات گرفتم. برگ سبزی تحفهی درویش. لطف میکنی اگر اجازه بدی با هم آشنا بشیم. این شماره موبایل منه. روز دوشنبه ساعت چهار بعد از ظهر بهم زنگ بزن.
ارادتمند شما خانوم متین
منصور".
صورت سمانه گل انداخت. مثل اینکه منصور همین الآن این حرفها را به او زده باشد. پرسیدم: زنگ زدی؟
لبخند زد. پلکهایش را انداخت: هر دوشنبه ساعت چهار بعد ظهر. بیست دقیقه.
_بیست دقیقه؟
_دقیقاً سر بیست دقیقه خداحافظی میکردیم تا دوشنبه بعد.
با اشتیاق پرسیدم: نتیجهش چی شد؟
_ما به درد هم میخوردیم. تصمیم گرفت بیاد خواستگاری.
دست گذاشتم زیر چانه: خب!؟
_بابا جواب رد بهش داد. همون بار اول.
_اِ! چرا؟
_میگفت چرا اول با خودت حرف زده؟ مگه تو بزرگتر نداری؟
✍🏻 م خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
لیلیبانو 💝
درِ گوشیهای زنونه
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️🩹 داستان واقعی #عشق_بارانخوردهی_منصور_۴ باران اردیبهشت شرق شرق به شیشهی ماشین می
نقد و نظری هم داشته باشید
نویسنده اینجاست👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
رواق بهشت
🌱
#حدیثزندگی ❣
امام علی(ع):
از بین بردن فرصت،موجب غصه است.
غرر الحکم، حدیث ۱۰۸۳
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli
سلام و شب به خیر
باور میکنید این دو روز کلا فراموش کردم داستان بذارم 🤦🏻♀
حلال کنید
#م_خلیلی
☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۵
شکل توپی که بادش را کشیدند شدم. وارفته. توقع نداشتم داستان سمانه همینجا تمام شود. لبهامآویزان شد: بعدش؟!
_مغازه منو که بلدی؟
سر تکان دادم: همون خرازی؟
_اومد و نبش خیابون روبهرویی مغازه زد. موبایل فروشی. ته خیابونم که دانشگاه آزاده.
دانشگاه را بلد بودم. قبلا آنجاها رفته بودم: موبایلفروشی؟ اون موقع؟ تو اون شهرک کوچیک؟
"فقط میخواست نزدیک هم باشیم. کاری نداشت مشتری داشتهباشد یا نه. اصلا به پولش نیازی نداشت.
مغازه که زد. دردسرهای جدید شروع شد. دخترها دیوانهش کردند. هر روز کادو و نامه بود که برایش میآوردند. کلافه شد. ساعتهایی که میدانست کلاس دانشگاه تمام است و وقت رفتوآمد دانشجوهاست، مغازه را میبست.
بعد که کرکره را بالا میزد. میدید از زیر کرکره نامه انداختند تو. میآورد مینشست برایم میخواند. قاهقاه هم میخندید.
من اما حرص میخوردم. چارهای نداشتم بروم خرخرهشان را بجوم که برای منصور، عزیزم و عشقم نوشتهاند.
این را به خودش هم گفتم. بلندتر خندید: مسخره! من فقط تو رو میخوام. اینا رو خوندم یکم بخندیم.
نامهها را از دستش کشیدم: خنده داره؟
قیافهش جدی شد. هرچند لبخند پشت لبهای چفتش ماند. نامهها را پرت کردم تو سینهش. دودستی گرفتشان. همه را پاره کرد ریخت توی سطل."
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝@banovan_leyli