eitaa logo
لیلی‌بانو 💝 درِ گوشی‌های زنونه
588 دنبال‌کننده
525 عکس
196 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر باران هم می‌بودی در میان هزاران قطره تو را می‌یافتم و می‌گرفتمت. می‌ترسیدم، چرا که خاک هرچیزی را که بگیرد پس نمی‌دهد. 🌱جمال ثریا روز بارانی بهار مبارک🌿⛈ 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
لیلی‌بانو 💝 درِ گوشی‌های زنونه
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی #عشق_باران‌خورده‌ی_منصور_۲ دانشگاه ما دو تا در داشت. از در پشتی که وا
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی آرنج زدم بهش: کسی بوده؟ با سر تایید کرد. نفس بلندی کشید. انگار می‌خواست بداند از کجا برایم شروع کند: اولین بار هست می‌خوام در موردش حرف بزنم. رفته بودم روضه‌ی خانگی. صاحب روضه عروس دایی‌م‌ می‌شد. طبقه‌ی پایین خانه‌شان مردانه بود، بالا زنانه. از پله‌های گوشه‌ی حیاط بالا رفتم. پسر جوانی از در سالن پایین بیرون آمد. نگاهمان ماند روی هم. مکث کردیم. یک دقیقه نشد. چشم ازش گرفتم. راهم را رفتم. آخرهای مراسم نوه‌ی دایی‌م آمد. یک بسته گذاشت کف دستم: یه آقایی داد. همون خوش‌تیپه که بارونی تنش کرده. کنار گوشش گفتم: کی‌و میگی؟ _منصور. همون که در مردانه واستاده. چیزی توی دلم‌ تکان خورد. نفسم سنگین شد. بسته را دودستی گرفته‌بودم. گذاشتم توی کیف. پذیرایی شدیم. وقت رفتن رسید. صبر کردم پله‌ها خلوت شد.‌ رفتم پایین. بوی نم باران می‌آمد.‌ وسط پله‌ها ایستادم. باران ریز اردی‌بهشت می‌بارید. آفتاب از پشت ابرهای نازک بیرون می‌زد.‌ بوی خواستنی باران را به ریه‌هام کشیدم. موها را دادم‌ تو روسری.‌ گره‌ش را مرتب کردم. نگاهم افتاد گوشه‌ی حیاط. کنار رزهای سفید ایستاده بود. برایم سر تکان داد. پله‌ها را تند پایین رفتم. از خانه زدم بیرون. ایستادم لب خیابان. سنگینی نگاهش را از لای در نیمه‌باز حیاط حس می‌کردم. تاکسی گرفتم. دربست. ✍🏻 م خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
ماه کامل صورتی پنجم اردیبهشت در آسمان نمایان خواهد شد و تمام طول شب قابل رصد است. چهارشنبه - پنجم اردیبهشت - ماه به فاز کامل می‌رسد و بیشتر طول شب قابل مشاهده است، به طوری که حوالی غروب طلوع می‌کند و حوالی سحر نیز غروب می‌کند؛ بر اساس نامگذاری‌های انجام شده توسط قبایل آمریکایی، این پدیده ماه کامل صورتی نام دارد، اگرچه این پدیده در آمریکای شمالی "ماه صورتی" خوانده می‌شود، اما ربطی به رنگ قمر زمین ندارد، بلکه به دلیل رویش گل‌های صورتی در این زمان از سال در منطقه‌ای در آمریکای شمالی است. در شب‌های پس از پنجم اردیبهشت‌، ماه هر روز حدود یک ساعت دیرتر طلوع می‌کند و اواخر شب نیز با نور زیادی می‌درخشد، سپس طی چند روز فقط در آسمان قبل از سحر و اوایل صبح قابل مشاهده است؛ زمانی که به تربیع آخر می‌رسد، یک هفته پس از ماه کامل، نیمه‌های شب طلوع می‌کند و حوالی ظهر نیز غروب می‌کند. لحظه دقیق ماه کامل زمانی است که طول جغرافیایی دایره‌البروجی ماه دقیقاً ۱۸۰ درجه از طول جغرافیایی دایره‌البروجی خورشید فاصله داشته باشد، ماه کامل را می‌توان هر زمانی از شب مشاهده کرد.
لیلی‌بانو 💝 درِ گوشی‌های زنونه
ماه کامل صورتی پنجم اردیبهشت در آسمان نمایان خواهد شد و تمام طول شب قابل رصد است. چهارشنبه - پنجم ا
🎀این خبر مرا به یاد شهیده ریحانه سلطانی‌نژاد انداخت. او در سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی همراه خانواده به گلزار شهدای کرمان رفته بود، که توسط تروریست ها و بر اثر انفجار به شهادت رسید.💝🌷
لیلی‌بانو 💝 درِ گوشی‌های زنونه
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی #عشق_باران‌خورده‌ی_منصور_۳ آرنج زدم بهش: کسی بوده؟ با سر تایید کرد.
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی باران اردی‌بهشت شرق شرق به شیشه‌ی ماشین می‌خورد. پر بودم از هیجان. از حس تازه جوانه زده‌ای که نمی‌دانستم باید اسمش‌ را چه بگذارم. اصلا چرا این بسته را گرفتم؟ چرا پسش ندادم؟ آنقدر هم تازه به دوران رسیده نبودم که به این زودی وا بدهم! شیشه را دادم پایین. بسته را از کیف درآوردم. گرفتم جلوی پنجره. نتوانستم بیندازم. حسی قلقلکم می‌داد که حداقل ببین چی توی آن گذاشته‌. بسته را باز کردم. حلقه‌ی نقره‌‌ای داخلش بود با یک نوشته: " سلام. اوقات به خیر. من قصد مزاحمت ندارم.‌ نیتم فقط ازدواج هست. وقتی دیدمت یه چیزی تو دلم تکون خورد. انگار تو نیمه‌ی گمشده‌ی منی. قید مراسم رو زدم. رفتم این حلقه رو برات گرفتم. برگ سبزی تحفه‌ی درویش. لطف می‌کنی اگر اجازه بدی با هم‌ آشنا بشیم. این شماره موبایل منه. روز دوشنبه ساعت چهار بعد از ظهر بهم زنگ بزن. ارادتمند شما خانوم متین منصور". صورت سمانه گل انداخت. مثل این‌که منصور همین الآن این حرف‌ها را به او زده باشد. پرسیدم: زنگ زدی؟ لبخند زد. پلک‌هایش را انداخت: هر دوشنبه ساعت چهار بعد ظهر. بیست دقیقه. _بیست دقیقه؟ _دقیقاً سر بیست دقیقه خداحافظی می‌کردیم تا دوشنبه بعد. با اشتیاق پرسیدم: نتیجه‌ش چی شد؟ _ما به درد هم می‌خوردیم. تصمیم گرفت بیاد خواستگاری. دست گذاشتم زیر چانه: خب!؟ _بابا جواب رد بهش داد. همون بار اول. _اِ! چرا؟ _می‌گفت چرا اول با خودت حرف زده؟ مگه تو بزرگ‌تر نداری؟ ✍🏻 م خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
🌱 امام علی(ع): از بین بردن فرصت،موجب غصه است. غرر الحکم، حدیث ۱۰۸۳ 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
سلام و شب به خیر باور می‌کنید این دو روز کلا فراموش کردم داستان بذارم 🤦🏻‍♀ حلال کنید
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی شکل توپی که بادش را کشیدند شدم. وارفته. توقع نداشتم داستان سمانه همین‌جا تمام شود. لب‌هام‌آویزان شد: بعدش؟! _مغازه من‌و که بلدی؟ سر تکان دادم: همون خرازی؟ _اومد و نبش خیابون روبه‌رویی‌ مغازه زد. موبایل فروشی. ته خیابونم که دانشگاه آزاده. دانشگاه را بلد بودم. قبلا آن‌جاها رفته بودم: موبایل‌فروشی؟ اون موقع؟ تو اون شهرک کوچیک؟ "فقط می‌خواست نزدیک هم باشیم. کاری نداشت مشتری داشته‌باشد یا نه. اصلا به پولش نیازی نداشت. مغازه که زد. دردسرهای جدید شروع شد. دخترها دیوانه‌ش کردند. هر روز کادو و نامه بود که برایش می‌آوردند. کلافه شد. ساعت‌هایی که می‌دانست کلاس دانشگاه تمام است و وقت رفت‌وآمد دانشجو‌هاست، مغازه را می‌بست. بعد که کرکره را بالا می‌زد. می‌دید از زیر کرکره نامه انداختند تو. می‌آورد می‌نشست برایم می‌خواند. قاه‌قاه هم می‌خندید. من اما حرص می‌خوردم. چاره‌ای نداشتم بروم خرخره‌شان را بجوم که برای منصور، عزیزم و عشقم نوشته‌اند. این را به خودش هم گفتم. بلندتر خندید: مسخره! من فقط تو رو می‌خوام. اینا رو خوندم یکم بخندیم. نامه‌ها را از دستش کشیدم: خنده داره؟ قیافه‌ش جدی شد. هرچند لبخند پشت لب‌های چفت‌‌ش ماند. نامه‌ها را پرت کردم تو سینه‌ش. دودستی گرفتشان. همه را پاره کرد ریخت توی سطل." ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
طلوع روی زیبای تو ای عشـق برای من طلوع صبح ناب است...... تو باشی در برم حال دلم خوب نباشی بی‌تو دنیایم سراب است...... 🌱امیرعباس خالق‌وردی |صبحتون پر برکت 🌷🪴 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ زیبا رو ببینید و کیف کنید😍😍 من که از ذوقم بیست بار دیدمش😉❤️ تقدیم به همه معلمین ،و متعلمینِ گروه ، مهرو محبت ِ سید و سرور و اصلی ترین معلم ما در مسیر زندگی🌺🌺🌺
☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی م_خلیلی: دم‌دمای غروب بود. آفتاب جان نداشت. سرما لرز انداخت به تنم. نمی‌توانستم بی‌خیال بقیه‌ی قضیه بشوم. از بچگی پای شنیدن قصه بودم. وگرنه حالا نمی‌توانستم داستان‌های دنباله‌دراز بنویسم‌. سمانه هم چانه‌ش گرم تعریف بود. به قول خودش یکی را پیدا کرده بود با خیال راحت برایش حرف بزند: یک روز آمد در مغازه. انگار از زیر اتو پرس درآمده بود. گفت ببند بریم دور بزنیم. درآمدم که: برو بابا! من‌و چه به این غلطا. دست توی جیب. یک تای ابروش را بالا برد: اعتماد نداری! نه؟ دو تا ادکلن گذاشتم جلوش: تا همین‌جام زیادی پیش رفتیم. زیرچشمی در مغازه را نگاه کرد. دو سه تا اهل محل داشتند نگاهمان می‌کردند. حساب آمد دستش: جعبه ادکلن را باز کرد که مثلاً تست کند: می‌ترسی آره؟ گرفت زیر دماغ. انگار بدش نیامد. یک جعبه‌ی دیگر گذاشتم روی گیشه: خرم نکن. ادکلن آخری را برداشت: تو ماشین منتظرم. دو سه تا کوچه پایین‌تر. دیر نکنی. ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli