eitaa logo
بانوان نمونه
40.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
58 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/zB7W.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
حاجیه پرانداخت: ⭕️پیش از اینکه انقلاب اسلامی ایران به ثمر بنشیند در راهپیمایی‌های قبل از انقلاب مورد اصابت گلوله قرار گرفتم که باعث شد من و برخی از افرادی که در آن راهپیمایی مورد آسیب قرار گرفته بودند بیش از ٩ روز در سردخانه باشیم. در طول این ٩ روز نزدیک به ٣ روز را کاملاً بیهوش بوده و در کناری از این سردخانه رها شده بودم. ⭕️بعد از پیروزی انقلاب در سال ۶۰ ازدواج کرده و یک سال بعد به همراه همسرم به خطه جنوب رفته و در پشت جبهه‌ها اقدام به خدمت‌رسانی به رزمندگان اسلام کردم. ⭕️و در طول سال ۶۱ که در خوزستان حضور داشتیم با ایجاد گروه‌هایی در مساجد نسبت به تهیه و بسته‌بندی اقلام مورد نیاز و شست و شوی لباس رزمندگان اقدام می‌کردیم. ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕@banovanebeheshti ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅
خاطرات آمنه وهاب‌زاده جانباز 70 درصد شیمیایی و یادگار دوران دفاع مقدس 🌹هنگامی که خبر حمله عراق به ایران منتشر شد، شور انقلابی و حس دفاع از کشور در وجود من ایجاد شد، به گونه‌ای که به طرف مسجدی واقع در پل سیمان شهرری رفته و پس از ثبت‌نام و گذراندن دوره‌های مختلف نظامی همچون تاکتیک‌های رزمی، چتربازی و به کار بردن انواع سلاح‌های سنگین راهی جبهه‌های جنگ شدم. 🌹پس از حضور در جبهه، مدتی را به عنوان بهیار در بیمارستان پتروشیمی فعالیت می‌کردم، اما از آنجایی که به زبان عربی مسلط بودم، به عملیات جنگ‌های نامنظم و چریکی وارد شدم. 🌹یک بار همراه شهید ابراهیم همت در منطقه کردستان عراق سعی داشتیم عملیاتی انجام دهیم، اما دشمنان و ستون پنجمی‌ها چند خمپاره به طرف ما شلیک کردند که بر اثر موج انفجار بیهوش و به دلیل مصدومیت من، عملیات را متوقف کردند. 🌹آمنه وهاب‌زاده شهید چمران را نیز از نزدیک ملاقات کرده بود، هنگامی که این فرمانده بزرگ دفاع مقدس برای اولین بار برای سرکشی به خانواده شهدا و آسیب‌دیدگان به ماهشهر آمده بود. 🌹شهید چمران را کسی نمی‌توانست در یک نقطه خاص پیدا کند و همیشه در حال سرکشی و رسیدگی بود، اما زمان گذشت و طی یک عملیاتی، برای پیدا کردن خواهرزاده‌ام به سردخانه مراجعه کردم که در آنجا فردی عنوان داشت که "تعدادی جنازه برای ما آورده‌اند و اگر می‌خواهید خواهرزاده‌تان را پیدا کنید، خودتان بروید و شناسایی کنید"، به سراغ اجساد شهدا می‌روم اما هنگامی که پارچه را از روی صورت اولین جسد برداشتم، با چهره شهید چمران مواجه شدم. ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕@banovanebeheshti ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
. 🌹خانم جنان جیزانی در دوران دفاع مقدس به مجروحان کمک می‌کرده و مترجم زبان عربی بوده است، 🌹وی از ناحیه دست راست و پا مجروح شده و همچنین جانباز اعصاب و روان شده است. 🌹از طرفی علاوه بر جانبازی، همسر شهید، خواهر شهید و خواهر جانباز است؛ وی در آن زمان ساکن استان لرستان بوده اما اصلیتی جنوبی دارد. ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕@banovanebeheshti ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
خاطرات جانباز سیده طیبه یوسفیان 💢من بعد از گرفتن دیپلم، در خانه ماندم تا به مادرم کمک کنم زیرا خیلی زود پدرم را از دست داده بودم و دلم می خواست خدمتگزار مادرم باشم. با این حال با شروع جنگ، در پایگاه های بسیج فعالیت می کردم. در آنجا، با دوستان، گروهی را تشکیل دادیم و برای جبهه خدمات رسانی می کردیم. کلاس های عقیدتی و نظامی هم برایمان برگزار می کردند. یک خانمی به اسم بارانی خیلی فعال بود. با راهنمایی های او من شروع به دوختن لباس برای رزمندگان کردم. مادرم هم کمک می کرد. 💢یک روز وقتی پشت دستگاه چرخ خیاطی نشستم، چشمم به تابلویی افتاد که رویش نوشته بود: خواهرم، لباسی که برایم می دوزی شاید کفنم باشد. من هر روز با دیدن این جمله شروع به کار می کردم. بغضی سخت گلویم را می فشرد و قادر نبودم جلوی اشک هایم را بگیرم. گاهی چنان حالم بد می شد که خواهران دیگر، برایم آب قند می آوردند. زیرا برای برادران رزمنده ناراحت بودم که چرا من کفن دوز آن ها شده بودم. دوست داشتم لباس عروسی برایشان بدوزم اما دشمنان اسلام و انقلاب ما را مجبور به این کار کرده بودند. ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕@banovanebeheshti ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
خاطرات طیبه یوسفیان 🌹یک روز یکی از برادران به سراغ من آمد و گفت: شما بلدید برای کلاه کاسکت رزمنده ها روکش بدوزی؟ گفتم یک نمونه برایم بیاورید، تا امتحان کنم. کلاهی برایم آوردند و من به اندازه دو گونی برش دادم و آن ها را به خانه آوردم. من می دوختم مادرم نیز با سنجاق قفلی از داخلِ سجاف روکش ها، کش رد می کرد. ما با هم مسابقه می گذاشتیم. بعد از دوختن کلاه ها، آن ها را تحویل دادم. عصر همان روز، دوستم به سراغم آمد و گفت: می آیی، برویم قالیبافی یاد بگیریم؟ من قبول نکردم ولی به او قول دادم روز بعد همراهش خواهم رفت. 🌹آنگاه به طرف خانه خواهرم رفتم. مادر و زن برادرم هم آنجا بودند. خانه خواهرم زیر زمین داشت. من از پله های ایوان بالا رفتم و رو لبه دیوار زیر زمین نشستم. در همین حین صدای مارش نظامی از بلندگوی مسجد بلند شد. یکی از بچه های خواهرم در حال آبپاشی حیاط بود. یکی دیگرشان، پهلوی من نشسته بود و کوچکترین فرزند خواهرم، داخل پله های زیر زمین غذا می خورد. 🌹یکی از اعضای خانواده ام به ما نهیب داد که "پاشید برید جای امن؛ مگه نمی بینید صدای انفجار به گوش می رسه؟" در همین گفتگوها، ناگهان صدای انفجار مهیبی بلند شد و من یک آن خودم را تو هوا دیدم. در همان حال با کمال تعجب می دیدم، ساختمان های اطراف خانه خواهرم، عین فیلم ها، در حال آوار شدن روی هم هستند. سبک شده بودم. عین پر کاه، احساس بی وزنی می کردم. با همان سرعت که به هوا پرتاب شدم، به همان سرعت هم به طرف پایین سقوط کردم و با کمر، اول روی سکوی سیمانی پله زیر زمین افتادم و بعد از لحظه ای، به کف زیرزمین لیز خوردم. دختر خواهرم نیز روی یکی از پله ها افتاده بود. بعد از این دیگر چیزی یادم نیست. ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕@banovanebeheshti ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄