#بانوان_جانباز
خاطرات طیبه یوسفیان
🌹یک روز یکی از برادران به سراغ من آمد و گفت: شما بلدید برای کلاه کاسکت رزمنده ها روکش بدوزی؟ گفتم یک نمونه برایم بیاورید، تا امتحان کنم. کلاهی برایم آوردند و من به اندازه دو گونی برش دادم و آن ها را به خانه آوردم. من می دوختم مادرم نیز با سنجاق قفلی از داخلِ سجاف روکش ها، کش رد می کرد. ما با هم مسابقه می گذاشتیم. بعد از دوختن کلاه ها، آن ها را تحویل دادم. عصر همان روز، دوستم به سراغم آمد و گفت: می آیی، برویم قالیبافی یاد بگیریم؟ من قبول نکردم ولی به او قول دادم روز بعد همراهش خواهم رفت.
🌹آنگاه به طرف خانه خواهرم رفتم. مادر و زن برادرم هم آنجا بودند. خانه خواهرم زیر زمین داشت. من از پله های ایوان بالا رفتم و رو لبه دیوار زیر زمین نشستم. در همین حین صدای مارش نظامی از بلندگوی مسجد بلند شد. یکی از بچه های خواهرم در حال آبپاشی حیاط بود. یکی دیگرشان، پهلوی من نشسته بود و کوچکترین فرزند خواهرم، داخل پله های زیر زمین غذا می خورد.
🌹یکی از اعضای خانواده ام به ما نهیب داد که "پاشید برید جای امن؛ مگه نمی بینید صدای انفجار به گوش می رسه؟" در همین گفتگوها، ناگهان صدای انفجار مهیبی بلند شد و من یک آن خودم را تو هوا دیدم. در همان حال با کمال تعجب می دیدم، ساختمان های اطراف خانه خواهرم، عین فیلم ها، در حال آوار شدن روی هم هستند. سبک شده بودم. عین پر کاه، احساس بی وزنی می کردم. با همان سرعت که به هوا پرتاب شدم، به همان سرعت هم به طرف پایین سقوط کردم و با کمر، اول روی سکوی سیمانی پله زیر زمین افتادم و بعد از لحظه ای، به کف زیرزمین لیز خوردم. دختر خواهرم نیز روی یکی از پله ها افتاده بود. بعد از این دیگر چیزی یادم نیست.
#بانوی_جانبازطیبه_یوسفیان
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄