eitaa logo
بانوان نمونه
49.7هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
70 فایل
✳️برای رزرو تبلیغات در مجموعه اَسرا بر روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2186347655C6187e57a27 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/zB7W.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🍭 🍭 🍎🍓🍒نذر کرده 🍒🍓🍎 🎂 پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قران یاد بگیرم مکتب خانه در کپرآباد بود معلم ما آقایی اصفهانی بود، که از بد روزگار، شیره ای بود به ما قرآن یاد میداد. پسرها خیلی مسخره اش می کردند خودش هم آدم سبُکی بود سر کلاس می‌گفت: ( الم تره....مرغ و کره...) منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن می دهند از خانه هایتان نان و مرغ و هرچه که دستتان می رسد برای من بیاورید! بعد از مدتی که به مکتب‌خانه رفتم به سختی مریض شدم در آنجا انقدر حالم بد شد که رفتند و مادرم را خبر کردند او خودش را رساند و من را بغل کرد و برای همیشه از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن نیمه تمام ماند مدتی بعد ما از محله جمشید آباد به محله احمدآباد اثاث کشی کردیم تا ۱۴ سالگی که جعفر (بابای بچه ها) به خواستگاری ام آمد در همان خانه بودم ۱۴ سال و نیم داشتم که مستاجر خانه مادرم جعفر را معرفی کرد و به خواستگاری آمد و دل پدر و مادرم را به دست آورد آن زمان سن قانونی برای ازدواج ۱۵ سال بود جعفر ۶ ماه منتظر ماند تا من سن قانونی رسیده و توانستیم عقد کنیم خداوکیلی تا روز عقد نه جعفر را دیده بودن و نه میشناختمش او دوبار برای خواستگاری به خانه ما آمد ولی من در اتاقی دیگر بودم نشستن دختر در مجلس خواستگاری عیب و عار بود. زمان ما عروسی ها اینطوری بود همه ندیده و نشناخته زن و شوهر می‌شدند. چند ماه اول بعد از عروسی در یکی از اتاق های خانه مادرم ساکن بودیم. بعد از مدتی جعفر در ایستگاه ۶ آبادان در یک خانه کارگری اتاقی اجاره کرد. اوایل زندگی ماد شوهرم با ما زندگی می‌کرد. جعفر کارگر شرکت نفت بود ولی هنوز امتیاز کافی نداشت و باید چند سال کار می‌کرد تا به ما خانه شرکتی بدهند. چند سال در اتاق‌های اجاره ای زندگی کردیم مهران و مهرداد مهری و مینا و شهلا در خانه اجاره ای به دنیا آمدند. هر وقت حامله می شدم برای زایمان به خانه مادرم در احمدآباد می‌رفتیم. آنجا زایشگاه بچه‌هایم بود یک قابله خانگی به نام (جیران) می‌آمد و بچه را به دنیا می آورد. جیران میانسال بود و مثل مادرم فقط یک دختر داشت. خدا از همان یک دختر سیزده نوه به او داده بود. بابای مهران حسابی به جیران می رسید و هوای او را داشت بعد از فارغ شدن من به جز پول مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای پارچه به جیران هدیه می داد. 🌧🌈فرزند ششم ✨🌈 سر بچه ششم باردار بودم که یک خانه شرکتی دو اتاقه در ایستگاه ۴ فرح آباد، کوچه ده، پشت درمانگاه شرکت نفت به ما دادند. خانه ما نبش خیابان بود همه می دانستیم که قدمِ تو راهی خیر بوده که بعد از سالها از مستاجری و اثاث کشی نجات پیدا کردیم. از آن به بعد خانه ای مستقل دستمان بود و این آخر خوشبختی و راحتی برای خانواده ۸ نفره ما بود. مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید، درد زایمان سراغم آمد. دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی آمد برای اولین بار، بعد از پنج زایمان طبیعی در خانه، من را به مطب خانم دکتر مهری بردند. آن زمان آبادان بود و یک خانم دکتر مهری مطب او در احمدآباد بود. من تا آن موقع خبر از دکتر و دَوا نداشتم. حامله می شدم و نه ماه تمام شب و روز کار می کردم نه دکتری نه دوایی تا روزی که وقتش می‌رسید. جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد و می رفت💝 ادامه دارد.. ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕@banovanebeheshti ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
🌹 🌹 خانه ی ما نزدیک مسجد مهدی موعود بود و از در خانه، گلدسته های مسجد را می شد دید و از همه مهمتر در همسایگی آرامگاه سید عباس بودیم. هر خانه سه اتاق داشت. در هر اتاق یک فرش شش متری و توی اتاق بزرگ تر یعنی در مهمان خانه که نظم و انضباط مخصوص به خودش را داشت یک فرش دوازده متری پهن بود. در این خانه های کوچک و محقر چهارده آدم قد و نیم قد زندگی می کردیم. همه ی خانواده ها عیالوار بودند. اصلاً هر که عیالوارتر بود اسم و رسم بهتر و بیشتری داشت. خیلی وقتها فامیلهای پدری ام از هندیجان و ماهشهر برای ادامه ی تحصیل یا درمان به منزل ما می آمدند. آن روزها در آبادان مادران را ننه و پدران را آقا صدا می کردند. البته ننه ی تنها نه در واقع مادر به اسم پسر بزرگ تر شناخته می شد. مثلاً مادر من ننه کریم بود. آن روزگار روزگار ننه ها بود. بعضی هاشان صاحب علم و معرفت بودند و داروی عطاری تجویز میکردند و شفا می دادند. مثلاً به بیچاره ننه ماهرخ بعد از هفت بچه می گفتند عاقر شده و دیگر دامنش سبز نمی شود و او را به عرق سنبل الطیب می‌بستند تا بتواند هشتمین فرزندش را به دنیا بیاورد و ننه مه بس که دختر زا بود دوای دردش زنجبیل بود تا شاید زنجبیل افاقه کند و به جای شه گل و مه گل حسن و حسین بیاورد. از هر خانه ده دوازده بچه ی قد و نیم قد بیرون می زد. هر کس همبازی، هم سن و سال خودش را پیدا می کرد. از حیاط خودمان دوستم زری را که صدا می زدم با لکنت زبانی که داشت بریده بریده بله را به من می رساند. همیشه یکی از همسایه ها یا زاییده بود یا شیر میداد و این موضوع باعث شده بود مادرهایی که به اندازه ی کافی شیر نداشتند یا مریض بودند، بچه ها را به خانه ی آن یکی همسایه بسپارند تا چند روزی شیر بخورند. با این حساب همیشه تعدادی خواهر و برادر رضاعی هم داشتیم. مثلاً برادرم علی که دنیا آمد مادرم مریض بود. من علی را قنداق پیچ می بردم پیش ننه مجید تا با دخترش فاطمه که هم سن او بود شیر بخورد.... 🌱🌱🌱 سید عباس از سادات حجازی آبادان است که در عنفوان جوانی به ایران آمده و در محل ایستگاه ۱۲ آبادان رحل اقامت افکنده و همان جا چشم از جهان فرو بست. مردم شهر این سید واجب التکریم را صاحب کرامت می دانند. ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕@banovanebeheshti ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
D1738864T16525610(Web).mp3
زمان: حجم: 18.6M
📖🎙 روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی نویسنده: زینب بابکی راوی : معصومه عزیز محمدی 🌱🌸 ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕@banovanebeheshti ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
بانوی نمونه🧕🏻 🍃تا قبل از شهادت حضرت عباس (علیه السلام)، ایشون امام حسین علیه‌السلام را برادر صدا نمی‌زدن. هرجا سخن و پیامی هست برای اباالفضل‌العباس، مولا و امام حکم می‌کنه. 🍃ادب در مقابل ولی نعمت، خیلی مهمه. این ادب و احترام از جانب مادر، به سمت فرزندانش روانه شده که حالا عباس علیه‌السلام و برادرانش این‌طور نسبت به امام‌شون سر‌به‌زیر و مؤدب هستن. 🍃چقدر زن‌های جامعه ما با این شخصیت نمونه اسلام آشنا هستن و چقدر خودمون رو شبیه به او می‌کنیم؟! چقدر از مادریِ بانو ام‌البنین حرف می‌زنیم و رسالت‌مون رو در قبال این بانوی مکرمه انجام می‌دیم؟! اگه ایام محرم و صفر هم به روضه می‌ریم، ام‌البنین رو فقط به مادر حضرت عباس بودن، می‌شناسیم که چهار فرزندش توی کربلا شهید شدن؛ اما این همه ماجرا نیست، یه قسمت کوتاهی از زندگی پرفرازونشیب این بانوی مکرمه‌ست. 🍃وقتی خبر اسرا توی مدینه در حال انتشاره و بشیر خبرآورنده ماجرا، موقع مواجهه با این بانوی جلیل چی می‌شنوه و چی می‌گه! بانو به بشیر می‌رسه و می‌گه: -بشیر چه خبر از حسین بن علی؟ بشیر می‌گه: -عباست شهید شد. ام‌البنین باز هم سؤال خودش رو تکرار می‌کنه و پاسخ از نحوه شهادت پسرانش می‌شنوه. این زن با وقار و نمونه بانگ برمیاره که: -بشیر، فرزندان من و اون‌چه زیر آسمونه، فدای اباعبدالله علیه‌السلام باد! 🍃وقتی بشیر چگونگی شهادت امام حسین علیه‌السلام رو گفت، ام‌البنین سلام‌الله‌علیها ناله‌ای زد و گفت: -ای بشیر! بند دلم رو پاره کردی.💔 🍃او در مدینه مجلس سوگواری برپا ساخت، هر روز زنان مدینه را جمع می‌کرد و در سوگ امام حسین (علیه‌السلام) می‌گریست. او هر روز به قبرستان بقیع می‌رفت، نوحه‌سرایی می‌کرد و می‌گریست. ادامه دارد... ✍️🏻ف.مرادی 🧕@banovanebeheshti
•✏️🤍• 🚩اربعین بعد رفتن داداش، همه‌چی تو خونه ساکت شد؛ فقط صدای مداحی می‌پیچید در سکوتی که انگار منتظر گریه بود😅💘 کنار پنجره نشسته بودم ...چشم‌هام خیره به فرشِ بی‌زائر، ولی دلم کیلومترها راه رفته بود؛ رفته بود سمت جاده مهران، سمت خاک نجف، سمت صحن، سمت کوچه‌هایی که بوی چای و نان داغ و اشک داشتن ... یاد اون روایت افتادم که یکی تعریف می‌کرد: «وسط مسیر، یه بچه کوچولو با یه بطری آب اومد طرفم. گفت: بفرما عمو، نذر مامانمه ...بعد خندید و دوید:)» یکی دیگه گفته بود: «انگشت‌هام کبود شده بودن از تاول، یه خانم تو موکب تو مسیر پامو گرفت، شروع کرد آروم آروم ماساژ دادن، هیچی نگفت جز یه دعا: یا حسین، این زائره‌ات رو سالم برسون:)» و اون یکی خاطره که همیشه ته دلمو می‌لرزونه ... «یکی درِ خونشو باز کرد گفت: بفرمایید، زائرینِ آقا مهمون خدا هستن ... توی یه اتاق ساده، سفره انداختن، ما رو نشوندن، ما که غریبه بودیم، ولی اون شب انگار اهل همون خونه بودیم:)» داشتم با این خاطره‌ها پرواز می‌کردم. انگار توی اون مسیر بودم، توی گرد و غبار جاده، با دل تنگ، با کفش خاکی، با دعاهایی که مدام زمزمه می‌شن❤️‍🩹 رفتم سراغ کمد، بی‌اختیار چادر ساده‌م رو بغل کردم؛ بوی سال‌های قبل رو می‌داد. بوی موکب، بوی شب‌های نجف، بوی جاموندگی🚶‍♀ همین حالا هم اگه در باز شه، بگن یه ماشین داره می‌ره سمت مرز، بدون لباس، بدون کفش راحتی، فقط با همین دل شکسته، می‌پرم بغل زائرین و می‌گم: «منم میام! فقط بذارید یه‌بار دیگه چای موکب رو مزه کنم...» +ادامه دارد... ✍ف.موسوی 🧕@banovanebeheshti