#من_میترا_نیستم 🎊
#قسمت_سی_و_پنجم🦋
حمید یوسفیان در خرداد سال ۶۰ شهید شد. جنازه او را به اصفهان آوردن و در تکه شهدا دفن کردند.
شهادت حمید خیلی دلم را سوزاند اگر حمید و خانوادهاش به ما کمک نمیکردند معلوم نبود که سرنوشت من و بچه هایم چه می شد.
ما در مراسم تشییع جنازه حمید شرکت کردیم و کنار مادرش بودیم ولی زینب آن روز امتحان داشت و نتوانست به تشییع جنازه بیاید اما به من و مادربزرگش خیلی سفارش کرد و گفت شما حتما شرکت کنید.
بعد از امتحانات خرداد هم با شهلا سر قبر حمید یوسفیان رفتند مادر حمید چند روز بعد از شهادت پسرش خواب دید که شهیدی آمده و صندوق صندوق میوه روی قبر حمید گذاشته است.
مادر حمید می گفت توی خواب این شهید را خوب میشناختم انگار خیلی با ما آشنا بود.
من و بچه ها مرتب برای شرکت در دعای کمیل و زیارت عاشورا به تکه شهدا می رفتیم زینب علاقه زیادی به شهدا داشت.
هر بار که برای تشیع آنها به گلزار شهدای اصفهان می رفت مقداری از خاک قبور شهدا را میآورد و تبرکی نگه میداشت زینب هفت میوه درخت کاج و هفت تا خاک تبرکی شهدا را در بین وسایلش گذاشته بود.
هنوز در محله دستگرد بودیم که یک روز همراه زینب برای زیارت به تکه شهدا رفتیم زینب مرا سر قبر زهره بنیانیان از شهدای انقلاب برد و گفت مامان نگاه کن فقط مردا شهید نمیشن زنها هم شهید میشن.
زینب همیشه ساعت ها سر قبر زهره بنیانیان مینشست و قرآن میخوانم ماه آخر که در محله دستگرد بودیم مینا و مهری همراه مهران پیش ما آمدند.
دخترها راضی به آمدن نمیشدند میترسیدند برادرشان برای خارج کردن آنها از آبادان نقشه کشیده باشد اما مهران قول داد آنها را به آبادان برگرداند.
همزمان با آمدن بچه ها بابای مهربانم از ماهشهر به اصفهان آمد او تصمیم گرفت خانه ای در اصفهان بخرد.
شرکت نفت برای خرید خانه وام میداد این موقعیت خوبی بود که از مستاجری رها شویم.
بابای مهران قصد داشت که با وام در شاهین شهر اصفهان خانه بخرد تعداد زیادی از کارگرهای بازنشسته شرکت نفت خوزستان در آنجا خانه خریده بودند.
#زینب_کمایی
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
🌹#من_زنده_ام🌹
#قسمت_سی_و_پنجم
او همه ی وجود مرا به یک علامت سؤال بی پاسخ تبدیل کرده بود. در مقابل همه ی سؤالات به او میگفتم من فقط ریاضی می دانم آن هم فقط ریاضی کلاس پنجم ابتدایی را این سؤالات را باید از عالم دین پرسید. سؤالات او مرا تشنه ی دانایی کرده بود برای یافتن جوابها و سیراب کردن روح تشنه ام هر روز به مسجد می رفتم و طرح سؤال می کردم و پاسخ را با خودم به کلاس خیاطی میبردم اما تعداد کتابهایی که بتوانند پاسخگوی سؤالاتم باشند و آدمهایی که حوصله ی پرسش های یک الف بچه را داشته باشند اندک بود. البته سؤالات من چندان هم پیچیده و مبهم نبودند. در کنار خانم دروانسیان خانم حاصلی بود. من از سؤالات خانم دروانسیان به جوابهای خانم حاصلی پناه میبردم او معلم قرآن مسجد سر کوچه مان مهدی موعود بود. در واقع خانم حاصلی(۱) که زنی متدین، مؤمن و با اخلاق بود با خانم دروانسیان مباحثه میکردند و من و هراچیک این مباحثه شده بودیم و چیزی که من درک میکردم این بود که هر دو در یک مسیریم و آن مسیر دینداری است و دین چیزی نیست جز راهی برای تکامل انسان گویی همه سوار یک قطار بودیم اما آنها یک ایستگاه زودتر پیاده شده بودند و ما در ایستگاه آخر پیاده شده بودیم.
خانم حاصلی که تابستانها در مسجد درس قرآن می داد دبیر ریاضی مدرسه ی دخترانه بود. وقتی مطلع شد که من هم به هراچیک ریاضی درس می دهم خیلی خوشحال شد اما همیشه قبل از پاسخگویی به سؤالات دینی من می گفت: باید اول سؤال را اصلاح و پالایش کرد. چرا که حسن السؤال نصف الجواب است.
🌱🌱🌱🌱
۱ معلم علوم تجربی و ریاضی که در حال حاضر بازنشسته ی آموزش و پرورش و ساکن شیراز است.
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄