#من_زنده_ام
#قسمت_شصت_و_هفتم
اما گروه رقیب نتوانست از حکایت این عشق به نفع خودش بهره برداری کند. رفتن شاه با چشم های گریان و آمدن امام و هیجانها و فریادها که ماشین حامل امام را به دوش می کشید حکایت از شکفتن بهار در دل زمستان داشت. میان گریه میخندیدیم وقتی تصاویر ورود امام به فرودگاه مهر آباد از تلویزیون پخش میشد کمتر کسی بود که گریه نکند و از میان تمام اشک ها، اشک داغداران سینما رکس دیدنی تر بود. انگار امام آمده بود تا جگرهای داغ دیده شان کمی آرام گیرد. اشک می ریختند و بیشتر دلتنگ عزیزانشان میشدند. بعضی هاشان خود را به مزار شهیدان رسانده بودند و خبر آمدن امام را به آنها می دادند.
رحمان هم که در زمان خدمتش در جریان انقلاب در مشهد بود برای فرار از خدمت هر روز یک برگه ی فوت درست میکرد و به فرمانده یگان می داد که پدرم مرده مادرم مرده برادرم تصادف کرده و به این وسیله همیشه از خدمت سربازی فراری بود وقتی سینما رکس آتش گرفت طی نامه ای به فرمانده اش دلیل مرخصی خود را مرگ همه ی خویشاوندانش در سینما رکس عنوان کرد. فرمانده هم که از قبل در جریان مرگ مصلحتی خانواده بود با مرخصی موافقت نکرده و گفته بود تو که قبل از آتش گرفتن سینما رکس همه ی جد و آبادت را کشته و هات را گرفته بودی اینها را دیگر از کجا آورده ای؟ رحمان هم به ناچار از خدمت فرار کرد و دیگر به مشهد برنگشت با این حال او از چگونگی استفاده از تمام سلاح ها آشنایی داشت.
گاهی برادرهایم مرا با خودشان میبردند و گاهی مرا مأمور تدارکات و پشتیبانی و تحریر و کتابت میکردند هر روز به یک جا حمله می کردند؛ به مغازه های شناسایی شده به مشروب فروشیها به زندانها؛ حتی زندانی های غیر سیاسی خیابان سیزده هم آزاد شده بودند کنترل شهر از دست نیروهای شهربانی خارج شده بود و هر روز یک ساختمان جدید به دست نیروهای انقلابی می افتاد.
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄