#من_زنده_ام
#قسمت_نود_و_یک
کوچه سوت و کور بود. از صدای دعوا و بازی بچه ها خبری نبود. هیچ بویی جز بوی باروت در به مشام نمیرسید در خانه ی ما هم مثل همه ی خانه ها باز بود.
به داخل خانه رفتم می دانستم در آن ساعت آقا خانه نیست. خانه خالی و ساکت بود. دوچرخه ی علی که خیلی طرفدار داشت و بچه ها سرش دعوا داشتند، بی صاحب گوشه ای افتاده بود یاد داشتم را به شیشه ی ترک خورده ی اتاق چسباندم از شدت صدای انفجارها، شیشه ها یک خط در میان ترک خورده بودند. سکوت آزارم میداد انگار سالها کسی در این خانه زندگی نمی کرد. انگار نه انگار که تا همین چند روز پیش من و خواهر و برادرانم در این خانه میخندیدیم غیبت مادرم که مثل نقش گل بر دیوار آشپزخانه بود و هیچ وقت آشپزخانه را بی او ندیده بودم توی ذوق می زد. آشپزخانه به جای بوی دمپختک بوی ماندگی می داد. اتاق پذیرایی را خاک گرفته بود تنها قاب عکس آقا با چهره ای با ابهت همچنان به دیوارش آویزان بود. از هر طرف که به قاب نگاه می کردم چشمان آقا همان چشمهای پرابهت مردانه بود که مرا دنبال میکرد و به من خیره شده بود. دلم برای آقا تنگ شده بود تا کی باید منتظر می ماندم تا سلمان قصه ای بسازد و من بتوانم بدون ترس و دلهره به خانه بروم.
رفتم توی انبار و آخرین رشن(۱) را جمع کردم. به جای اینکه عدس ها را به مسجد ببرم و آنجا پاک کنم رو به روی عکس آقا نشستم و مشغول پاک کردن عدس شدم. زمان آمدن آقا نبود اما یکباره آقا بالای سرم حاضر شد. هر دو از دیدن هم جا خوردیم من از دیدن او خوشحال و هیجان زده شدم اما او از دیدن من ناراحت شده بود.
🌱🌱🌱🌱🌱
۱ خواروباری که شرکت نفت هر چهارده روز یکبار به کارگرانش میداد و شامل برنج، شکر، قند، روغن آرد نخود، لوبیا، عدس و... بود.
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄