#من_زنده_ام
#قسمت_هشتاد_وپنجم
با وجود این حرفها مصمم تر از قبل به آبادان فکر می کردم. عذاب وجدان لحظه ای در من خاموش نمیشد هر روز به دنبال راهی می گشتم که خودم را به آبادان برسانم زیر باران گلوله تردد در جاده ی آبادان - اهواز به سختی انجام می گرفت ماشینها سرباز می بردند و جنازه آنها را پس می آوردند. راهی برای بازگشت من نبود. یک روز صبح سلمان با یک اتوبوس و تعداد زیادی مسافر به اهواز آمد و با ایما و اشاره مشغول صحبت با رحیم شد رحیم داخل اتوبوس رفت و نیم نگاهی به مسافرها انداخت و بیرون آمد. من از بیرون نگاه می کردم. همه ی مسافران زیر پوش سفید آستین کوتاه به تن داشتند. بعضی ها که با تکه ای پارچه چشم هایشان بسته شده بود سرها را به عقب می کشیدند تا بتوانند از زیر چشم بند چیزی ببینند. از سلمان پرسیدم این مسافرا چقدر غیر عادی ان اینا کی ان؟
گفت: اسیرن اسیر یعنی چه؟
یعنی عراقیان تو جبهه ی خرمشهر به اسارت گرفته شدن. چرا چشماشون رو بستین چرا فقط زیر پوش تنشونه چرا اینقدر ترسیدن؟
اینا تا آخرین نفس با ما میجنگن و وقتی به ما می رسن، خودشون لباساشون رو میکنن و با التماس دخیل الخمینی میگن و تسلیم میشن. حالا هم نه گرسنه هستن و نه تشنه فقط به خاطر مسائل امنیتی چشماشون رو بستیم هر کدومشون هم که روی به صندلی نشستن. با تعجب گفتم مگه روی هر صندلی چند تا آدم میشینه؟
خلاصه با اصرار و التماس به سلمان توانستم بعد از ظهر با همان اتوبوس اسرای عراقی که کار تخلیه ی اطلاعات آنها توسط بچه های خودی به پایان رسیده بود با کمی جابه جایی با آقای سید مسعود حسین نژاد(۱) که با یک ژ۳ رو به روی اسرای عراقی ایستاده بود کنار سلمان که راننده بود بنشینم و راهی آبادان شوم.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
۱_ سید مسعود حسین نژاد؛ از نیروهای سپاه پاسداران آبادان که در عملیات ثامن الائمه مجروح شد و جهت ادامه ی کار به لوله سازی شرکت نفت انتقال پیدا کرد.
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄