🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
باورم نمی شد شهری که تا دیروز نگین انگشتری می درخشید امروز به شهری و زخمی تبدیل شده باشد که هر کس در گوشه ای از آن میان تلی از خاک و آهن پاره ها به نام خانه زندگی می کرد. بغض امانم را بریده بود مردم شهر را به دندان گرفته بودند و از آن دفاع می کردند اما آبادان با همه ی صفا و محبتش می سوخت و دود می شد.
پرسیدم این دود از کجاس؟ کجا رو بمباران کردن؟ با عصبانیت گفت کجا رو بمباران نکردن آبادان به انبار باروت میمونه مردم تو شهرهای دیگه دور میدونای پرگل و درخت خونه می سازن و زندگی میکنن ما دور تانکفارم زندگی می کنیم. اما باز مردم کنار این انبار باروت شاد و دلخوش بودن چون کنار هم بودن دویست و چهل مخزن کوچیک و بزرگ نفت وسط شهر بین مردم پشت هم منفجر میشن و آتیش میگیرن.
هواپیماهای جنگنده ی عراقی با هم مسابقه گذاشته بودند و دو به دو همدیگر را بدرقه می کردند و روی سر مردم بی سلاح و بی دفاع مثل نقل و نبات بمب میریختند و یکباره در میان دود و غبار گم می شدند.
شهر به دریایی پرتلاطم و طوفانی تبدیل شده بود. توپهای دور زن و کاتیوشا و توپخانه ی خمسه خمسه پشت پای هر کسی یک خمپاره می انداختند آرامش صفت گمشده ی شهر بود از هر گوشه ی شهر صدای شیون و فریاد شنیده میشد. مردم با چشمهای حیرت زده و مضطرب بهدمناظر نگاه میکردند و انگشت حسرت به دندان گرفته بودند. دیگر خبری از آن همه زیبایی نبود.
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄