🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او جانی ستانم جاودان
او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ
در کنار آن مردگان در قبرهای خالی ساعتی خوابیدیم و احساس مرگ و ورود به عالم دیگر را تجربه میکردیم. سخت ترین دوستی با عزرائیل و تمرین این مراوده و مراقبه بود بعضی از ما مثل فریده حمیدی و صدیقه آتش پنجه مشق ها را خیلی می گرفتند و با هیچ درسی شوخی نداشتند اما من و زهرا الماسیان برای اینکه بتوانیم بر ترسمان غلبه کنیم با صدای بلند میخندیدیم و با هم حرف میزدیم که تنهایی را احساس نکنیم با خودمان میوه برداشته بودیم و می گفتیم ما از میوه های بهشتی میخوریم هر چند لحظه یکبار بچه ها به ما تذکر می دادند یادتان رفته استاد میگفت صدای قهقهه ی خنده یعنی وسوسه ی شیطان حتی اگر خوشحال شدید فقط باید تبسم کنید همه ی مشقها و تکالیف استاد قابل تحمل و شدنی بود؛ گرسنه و تشنه با کوله پشتی در سرما و گرما از کوه های خرم آباد بالا رفتن در سرما لباس نازک پوشیدن در گرمای مرداد پالتوی پشمی پوشیدن روزهای طولانی چشم و لب از طعام برداشتن نمازهای شبانه و ذکرهای طولانی قدرت جلوگیری از خشم، احسان به پدر و مادر و بستگان دروغ نگفتن و توجه به مستحبات رشته های وابستگی و دلبستگی را تا سرحد پذیرش مرگ و..... فقط ماندن در قبر مرده ها و گفت و گوی شبانه با مردگان برایم دشوارترین تکلیف بود. سلمان و سید که در جریان کلاسهای آقای مطهر، شاهد تغییرات اخلاقی و رفتاری و انزوا و گوشه گیری من بودند در بعضی از برنامه ها به آشکار ما را همراهی میکردند و در بعضی برنامه ها پنهانی ما را تعقیب می کردند.
آخرین باری که به قبرستان رفتیم هر چهار نفرمان در قبرها با فاصله از یکدیگر خوابیدیم. تقریباً نزدیک غروب و تاریکی شب بود و یک ساعت از ماندنمان در قبرها گذشته بود بیشتر از همیشه مشغول حسابرسی تقصیر و معاصی و ذکر بودیم که صدای پارس سگهای ولگرد قبرستان به قبرهایی که در آن خوابیده بودیم نزدیک تر شد.
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄