#کتاب_من_میترا_نیستم🌿
#قسمت_پنجاه_و_چهارم👒
آقای حسینی از دلسوزی زینب به انقلاب و عشقش به شهدا و تلاشش در کارهای فرهنگی حرفهای زیادی زد من مات و متحیر به او نگاه کردم.
با اینکه همه آن حرفها را باور داشتم و میدانستم که جنس دخترم چیست اما از این همه فعالیت زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت از حرفها برای من تازگی داشت.
امام جمعه گفت زینب کمایی شخصیت بالایی داره من به اون قسم میخورم بعد از این حرف زیرگریه زدم. خدایا زینب من به کجا رسیده که امام جمعه یک شهر به او قسم میخورد. زن و دختر آقای حسینی هم خیلی خوب زینب را می شناختند.
از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانه امام جمعه تازه فهمیدم که همه دختر من را میشناسند و فقط من خاک بر سر دخترم را آن طور که باید و شاید هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود جلوی آقای حسینی دو دستی توی سرم میکوبیدم.
آقای حسینی که انگار بیشتر از رئیس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتن منافقین یقین داشت با من خیلی حرف زد و گفت به نظر من شما باید خودتون رو برای هر شرایطی آماده کنید.
احتمالاً منافقین تو ماجرای گم شدن زینب دست دارند شماا باید در حد دو لیاقت زینب رفتار کنید.
حس می کردم به جای اشک از چشم هایم خون سرازیر است هر چه بیشتر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش میکردم و جلوتر می رفتم ناامید تر میشدم.
زینب هر لحظه بیشتر از من دور میشد...
#زینب_کمایی
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
راه می رفت و داد می زد بی پدر و مادرها دیوارهای مستراح رو کردن روزنامه دیواری حقا که این نوشته ها به درد همون مستراح میخوره وقتی به دفتر رسیدیم با عصبانیت گفت دسته جمعی تو مستراح چه کار می کردین؟ اونجا رو با رستوران عوضی گرفتین؟
اراجیف او فرصتی برای سامان دادن به افکار درهم ریخته ام شد تا دلیلی برایش بتراشم روسری ام را مثل دستمال دوره گردها در دست هایش می چرخاند و میگفت همه ی این کثافت کاری ها زیر سر این لچک به سرهاست. هر چی لحاف و تشک روی سرشون می اندازن تا کچلی سرشون رو بپوشونن بازم رسوا میشن این همه کلاه فرنگی های شیک و جورواجور و ... بعد سراغ پرونده های ما رفت و گفت پرونده هاتون رو زیر بغلتون بذارین و برین خونه هاتون تا تکلیفتون مشخص بشه. بالاخره زینت و و مریم با ثبت توبیخ در پرونده راهی کلاس شدند و من اخراج شدم. در آن وقت و ساعت روز به خانه برگشتن با کلی سؤال و جواب همراه می شد ولی به بهانه ی دل درد با دم کردن گل گاوزبان آن روز را سپری کردم. روز بعد هم چون نمی توانستم به مدرسه بروم دل درد را با همراه کردم تا چند روزی بگذرد و ببینم چه پیش می آید.
مریم و زینت بعد از ظهر به عیادتم آمدند روسری پوشیده بودند. من که مثلاً بیمار بودم با دیدن آنها از زیر پتو بیرون پریدم. خبرهای ناب مدرسه را برایم آورده بودند. چند تا از بچه ها به حمایت و جانب داری از حجاب و دختران محجبه دستمال گردنشان را روی سر گذاشته بودند. حمایت خانم قاضیانی که معلم زبان بود و خواهر زینت چنگیزی که معلم ریاضی بود و خانم خردمند به این پوشش مشروعیت داده بود و این کار آنها باعث خشم و نفرت هر چه بیشتر خانم سبحانی شده بود.
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄