🎊🎉#من_میترا_نیستم 🎊🎉
✈️فرزند ششم ✈️
#قسمت_چهارم
بعد از دو روز تحمل درد و ناراحتی، خانم مهری آمپولی به من زد و به خانه برگشتم و با همان حال مشغول کارهای خانه شدم
نزدیک اذانمغرب حالم به قدری بد شد که حتی نتوانستم خودم را به خانه مادرم برسانم. جعفر رفت و جیران را آورد.
در غروب یک شب گرم خرداد ماه، برای ششمین بار مادر شدم. که خدا یک دختر قشنگ قسمت و نصیبم کرد جیران به نوبت او را در بغل بچه ها گذاشت و به هر کدامشان یک شکلات داد.
پسر بزرگم مهران بیشتر از بقیه بچه ها ذوق خواهر کوچکش را داشت. هر کدام از بچه ها که به دنیا می آمدند، جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب می کردند.
من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت می کردم. جعفر بابای بچه بود حق پدری داشت. از طرفی مادرم هم یک عمر آرزوی مادر شدن داشت و همه دلخوشی زندگیش من و بچه هایم بودیم
نمیتوانستم دل مادرم را بشکنم او که خواهر و برادری نداشت. من را زود شوهر داد تا بتواند به جای بچههای نداشته اش، نوه هایش را بغل کند.
جعفر هم به جز مادر و تنها خواهرش کسی را نداشت تقریباً هر دوی ما بی کس و کار بودیم و فامیل درست حسابی نداشتیم.
جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت او به اسم های اصیل ایرانی علاقه داشت. مادرم که طبعش را میدانست اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد و شانس اسم گذاری بچه ها را از او نگیرد.
جعفر اسم دختر اول مرا مهری و مادرم اسم بعدی را مینا گذاشت. جعفر اسم
پنجمین فرزندمان را شهلا و مادرم هم آخرین دخترم را میترا گذاشت.
من نه خوب می گفتم و نه بد دخالتی نمی کردم. همیشه سعی می کردم کاری کنم که بین شوهرم و مادرم اختلاف و ناراحتی پیش نیاید. تنها راه برای سازش آنها گذشتن از حق خودم بود و بس. این روش همیشه ادامه داشت کم کم به نادیده گرفتن خودم در همه زندگی عادت کردم.
مادرم اسم میترا را برای دخترم انتخاب کرد اما بعدها که میترا بزرگ شد به اسمش اعتراض داشت بارها به مادرم می گفت :مادر بزرگ، اینم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگه تو اون دنیا از شما بپرسن چرا اسم من رو میترا گذاشتی چه جوابی میدی؟ من دوست دارم اسمم زینب باشه می خوام مثل حضرت زینب باشم.
زینب که به دنیا آمد سایه بابام هنوز روی سرم بود در همه سالهایی که در آبادان زندگی کردم او مثل پدر و حتی بهتر از پدر واقعی، به من و بچه هایم رسیدگی می کرد.
او مرد مهربان و خداترسی بود و از ته دل دوستش داشتم. بعد از ازدواجم هر وقت به خانه مادرم می رفتم بابام به مادرم میگفت: کبری تو خونه شوهرش مجبور هرچی هست بخوره اما اینجا که میاد تو براش کباب درست کن تا قوّت بگیره.
شاید کبری خجالت بکشه از شوهرش چیزی بخواد. اینجا که میاد هر چی خواست براش تهیه کن.
دور خانه های شرکتی شمشاد های سبز و بلندی بود. بابام هر وقت که به خانه ما می آمد در می زد و پشت شمشادها قایم میشد. در را که باز میکردیم میخندید و از پشت شمشاد ها خودش را نشان میداد
همیشه پول خُرد در جیب هایش داشت و به دخترها سکه میداد. بابام که امید زندگی و تکیه گاه من بود، یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت.
مادرم به قولی که سالها قبل در نجف به بابام داده بود عمل کرد خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه جنازه بابای عزیزم را به نجف برد و در زمین وادی السلام دفن کرد.
در سال ۴۷ یک نفر که کارش بردن اموات به عراق و خاکسپاری آنها در آنجا بود سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت در بین آبادانی ها خیلی از مردها وصیت میکردند که بعد از مرگ در قبرستان وادی السلام قم یا نجف دفن شوند
مادرم بعد از دفن بابام در نجف سه روز به نیابت از او به زیارت دوره ائمه رفت.
تحمل غم مرگ بابام برای من سنگین بود پیش دکتر رفتم. ناراحتی اعصاب گرفته بودم و به تشخیص دکتر شروع کردم به خوردن قرص اعصاب.
حال بدی داشتم. افسرده شده بودم. زینب یک ساله بود که یک روز سراغ قرص های من رفت و آن ها را خورد
ادامه دارد..
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_چهارم
مادرم الهه ی مهر و سنبل صبر و استقامت بود. او به تمام معنا ابهت و جذبه ی مادرانه داشت و با خشم و عشق مادری می کرد. او از طایفه ی سربداران باشتین سبزوار و زنی مدیر بود اما سن و سال بچه ها را با تقویم به یاد نمی آورد. تقویم آن روزها تقویم طبیعی بود. تولدها، مرگ ها،زندگی ها و همه چیز هماهنگ و همراه با طبیعت بود. مهم نبود چه روزی از ماه به دنیا آمده ایم از یک تا سی فقط اعداد بی اعتباری بودند. اما وقتی تاریخ تولد ما با تغییرات طبیعت هماهنگ میشد عمر ما هم برکت پیدا می کرد. مادر سن همه ی ما را بر اساس وقت رویش خرما و خارک(۱) و دیری(۲) می شمرد و مزه مزه می کرد. دیری مثلاً همه می دانستیم تولد من وقت خرما خوران بوده و تولد احمد خرما بر درخت بوده و علی هنگامی که خارک میخوردیم و مریم هنگام خرماپزان به دنیا آمده این تقویم کاملاً درست بود و ما حتی وقتی بزرگ شده بودیم برای اینکه بدانیم کی متولد شده ایم نمی پرسیدیم تاریخ تولد من کی است؟ فقط می پرسیدیم موقع تولد من حال و روز و مزه خرما چطوربود؟
آفتاب سوزان و هوای شرجی و گرمای پنجاه درجه همه ی ما را یک شکل و یک رنگ کرده بود همه ی مردم محل، همه ی خاله ها و عموها و بچه هایشان یک شکل بودند تنها پدرم رنگ دیگری داشت. بابا، بور و سفید و چشم هایش رنگی بود من هنوز فکر میکنم قشنگ ترین چشم های دنیا چشمان بابای من بود که حتی آفتاب هم نتوانسته بود رنگ چشم هایش را بگیرد. مادرم میگفت وقتی نوبت ما رسید انگار استغفر الله خدا مداد رنگی اش تموم شد و فقط قلم سیاهش به ما رسیده بود، اما این آفتاب و گرما که برای کسی رنگ و رو نمی گذاشت.
بر اساس قانونی که پدرم وضع کرده بود همه ی پسرها در یک اتاق و من، فاطمه مادرم و بچه ی آخر تا دو سال که شیرخوار بود، در اتاق دیگر می خوابیدیم.
🌱🌱🌱🌱🌱
۱_ نوعی میوه ی نخلستان که کمی گس اما طعمی شیرین و رنگی زرد دارد و نوبر است.
۲_نوعی میوه ی نخلستان که در پایان فصل خارک و خرما می آید و به رنگ قهوه ای و خشک است.
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
D1738864T16700631(Web).mp3
زمان:
حجم:
16.32M
📓#کتاب_صوتی
#جنگ_فرخنده روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی#
🧕پرستارجنگ
نویسنده: زینب بابکی
راوی معصومه عزیز محمدی .
#قسمت_چهارم🌱🌸
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
بانوی نمونه🧕🏻
#قسمت_چهارم
#ام_البنین
🍃اهل مدینه با دیدن مویههای بانو، میگریستند؛ بهطوریکه مورخان نگاشتهاند حتی «مروان بن حکم» که از دشمنان امام و مخالفین سرسخت اهلبیت (علیه السلام) بود از گریه امّالبنین (سلامالله علیها) و نوحهگری او متأثر میشد.
🍃حضرت امالبنین در قبرستان بقیع، نوحهگرانه میسرود: «ای زنان مدینه! دیگر مرا امّالبنین مخوانید که مرا به یاد شیران شکاریِ خویش میاندازید. روزگاری برای من پسرانی بود که به سبب آن مرا «امّالبنین» میخواندند ولی امروز بی پسر شدهام. چهار پسر مانند باز شکاری داشتم که مرگ با قطع شاهرگشان آنان را دریافت و دشمنان، پیکرهای آنان را به خاک و خون کشیدند. ای کاش میدانستم آنگونه که به من خبر دادهاند، آیا دستهای عباس را جدا کردند؟»
🍃ذوق سرشار و طبع لطیف او در سوز دل و اشک چشمش تنیده میشد. تار سوز و پود شعر به هم میبافت و سوگواری او را در پرده نگار مینشاند.
او میسرود: "ای کسی که عباس مرا دیدهای، که با دشمن میجنگد و پشت سر او دیگر فرزندان حیدر (علیه السلام)، همگی مانند شیران شجاع هستند، به من خبر دادهاند که عمود آهنین بر فرق او زدهاند. وای بر من از سوگ فرزندم! اگر شمشیر تو ای عباس من در دستانت بود (دست در بدن داشتی) احدی به تو نزدیک نمی شد".
🍃بانویی که تمامی فرزندانش را در راه حق فدا کرد و به آنان آموخت گام برداشتن در راه ولایت و اسلام، اوجبواجبات است میتواند الگویی مناسب برای تمام مادران و دختران باشد.
✍️🏻ف.مرادی
#بانوان_بهشتی
🧕@banovanebeheshti
بانوی نمونه
#قسمت_چهارم
#ام_البنین
🍃اهل مدینه با دیدن مویههای بانو، میگریستند؛ بهطوریکه مورخان نگاشتهاند حتی «مروان بن حکم» که از دشمنان امام و مخالفین سرسخت اهلبیت (علیه السلام) بود از گریه امّالبنین (سلام الله علیها) و نوحهگری او متأثر میشد.
🍃حضرت امالبنین در قبرستان بقیع، نوحهگرانه میسرود: «ای زنان مدینه! دیگر مرا امّالبنین مخوانید که مرا به یاد شیران شکاریِ خویش میاندازید. روزگاری برای من پسرانی بود که به سبب آن مرا «امّالبنین» میخواندند ولی امروز بی پسر شدهام. چهار پسر مانند باز شکاری داشتم که مرگ با قطع شاهرگشان آنان را دریافت و دشمنان، پیکرهای آنان را به خاک و خون کشیدند. ای کاش میدانستم آنگونه که به من خبر دادهاند، آیا دستهای عباس را جدا کردند؟»
🍃ذوق سرشار و طبع لطیف او در سوز دل و اشک چشمش تنیده میشد. تار سوز و پود شعر به هم میبافت و سوگواری او را در پرده نگار مینشاند.
او میسرود: "ای کسی که عباس مرا دیدهای، که با دشمن میجنگد و پشت سر او دیگر فرزندان حیدر (علیه السلام)، همگی مانند شیران شجاع هستند، به من خبر دادهاند که عمود آهنین بر فرق او زدهاند. وای بر من از سوگ فرزندم! اگر شمشیر تو ای عباس من در دستانت بود (دست در بدن داشتی) احدی به تو نزدیک نمی شد".
🍃بانویی که تمامی فرزندانش را در راه حق فدا کرد و به آنان آموخت گام برداشتن در راه ولایت و اسلام، اوجبواجبات است میتواند الگویی مناسب برای تمام مادران و دختران باشد.
✍️🏻ف.مرادی
#بانوان_بهشتی
🧕@banovanebeheshti
•✏️🤍•
🚩اربعین
#قسمت_چهارم
همه رفتن ...
کاروانها حرکت کردن ...
در خونمون بستهست، ولی در دلم بازه:)
سمت یه جاده که ردِ پاهاش هنوز روی خاکه🚶♀
غرق خیال بودم، با خاطرههایی که بقیه تعریف کرده بودن:
بچهای که توی گرمای مهران، بطری آب تعارف کرده،
موکبداری که از پشت دیگ بیرون اومده بود، با دستهای سوخته، فقط گفت: "یه چایی میخوای دخترم؟"
خانههایی که درشون باز بود ... سفرههایی پهن، پر از نونداغ و دعا ...
ولی وسط این خیالها، مثل قطرۀ تلخ وسط چای شیرین، یاد اون جمله افتادم🙃
"باید دعوت بشی!
باید اجازه صادر بشه ...
باید بهت نگاه کنن، تا بتونی بری:)"
و صداهایی که تو ذهنم زهر میریختن:
"کسی نمیخوادت😅...
عزیز که نیستی... کربلا برای آدمهای پاکه، نه برای تو😏"
دلم گرفت💔
نشستم یه گوشه، با خودم گفتم نکنه راست میگن؟
نکنه من فقط یه اسمیام تو لیست جاموندهها؟
نکنه دلم زیادی شلوغه،
زیادی خاکخورده، زیادی شکسته ...
بعد یهدفعه یاد همون شب افتادم، شبهایی که توی خونه، تنها نشستم و یه دل پر آشوب دارم،
و با صدای آهسته خودم زمزمه میکنم:
"آقا جان ...
اگر لیاقت ندارم، ولی دلمو که داری،
اگه دعوت نیستم، ولی چشمهام سمت شماست،
اگه پاک نیستم، ولی اشکم برای شماست❤️🩹"
تا وقتی بغض دارم، تا وقتی حسرت تو دلمه،
تا وقتی چاییِ دمکردم رو با نذر دلم میخورم،
یعنی هنوز یه جایی از دل کربلا، صدای منو میشنوه ...
من هنوز منتظرم،
منتظرِ یه نگاه از ضریح،
یه جمله از موکبدار،
یه اجازه بیصدا از آقا🙂...
+ادامه دارد ...
✍ف.موسوی
🧕@banovanebeheshti