••••┄┅✧•❅✦ ﷽ ✦❅•✧┅┄••••
#بـرگـزاری_دعــای_پـرفـیـض_نُـدبـه
🔹صبح جمعه حوالی ساعت 07:00
🔸مسجد جامع روستای لنگرود
🔹ویژه خواهران و برادران
🔸همراه با پذیرایی ، صبحانه
#بانوانلنگرود
@banovanlangarud
#قسمت_۲۲
#بخش_۲
لبهایش تکان می خورند اما صدایـی شنیده نمی شود. آذر فضای سنگین را باصدای
طنازش
برهم می زند: ببین کی اومده جواد! ماشاءالله چقدر بزرگ شده!
عمو هاج و واج باصدایـی ناله مانند میگوید: خیلی! ماشا...الله...
لبخند پهن و بزرگی میزنم و دستم را به طرفش دراز می کنم. دستش به وضوح می
لرزد. حرصم می گیرد. یعنی اینقدر تابلو شده ام؟! دستم را میگیرد اما خبری
از گرما نیست!
دستش را پس میکشد و میگوید:
خوش اومدی عموجون! منتظرت بودیم... ولی... مگه...
بین حرفش می پرم:
-حتما اشتباه گفتن! هول شدن، پروازم چهارشنبه بود دیگه
خودش راجمع و جور می کند و درحالیکه نگاهش تاپایم کشیده می شود جواب
میدهد:
به هرحال امروز یافردا... خوشحالیم که مهمون مایـی دخترجون!
میخواهم بگویم: مشخصه. رنگ از رخساره پریده است عمو!
یحیـی ازماشین پیاده می شود و جلو می اید. ازفرصت استفاده می کنم و بااشتیاق و
کنجکاوی به چهره اش زل میزنم. زن عمو میگوید:
منو اقاجواد همراه یحیـی میریم! یلدا خونه اس.
سرسری یک بله و ممنون می گویم و به فوضولی ادامه میدهم. بچه که بودیم بین
تمام
پسران فامیل یحیـی چهره ی معقول تری داشت. بادخترها زیاد بازی نمی کرد. عقل
کل
بود دیگر. چشمهای عسلی اش به اذر رفته. بادیدنش دردلم اولالایی می گویم و ریز
میخندم. ریش اش مرتب و آنکادرشده، به رنگ عسلی سیر است. مژه های بلند و تاب خورده
اش روی مردمک شفاف و روشنش سایه انداخته. موهایش را عقب داده و یک دسته را روی پیشانـی اش ریخته. به عمو جواد نمیخورد این را بزرگ کرده باشد. خودم جواب خودم
را میدهم...فرنگ رفته ها باید یک فرقی داشته باشند. ابروهای پهن و قهوه ای
روشنش
را درهم میکشد و میگوید: فکر کنم یکم دیر شده!
دردلم میگذرد: خب حالا چقدم هول!
برایم سوال می شد که مثل جواد و بابارضااست یانه؟ همانقدر تعصبی؟ دیدش به دنیا
چطوراست! ریش دارد! یقه اش راهم بسته. اما ژل هم زده! بوی خنک و غلیظ عطرش
هم که
هوش نداشته رامیدزدد. عمو مچ دستم رابه نرمی میگیرد و میگوید: تاسوار ماشین شید،
محیارو تا تو خونه همراهیش می کنم. آذر لبخند میزند... رژلب صورتی کمرنگش برق
می
زند. رویش را کیپ گرفته. یحیـی خشک
خداحافظـی می کند و به سمت ماشین چرخ می زند. عمو جلوتر ازراه پله بالا می رود و
چمدانم را پشت سرش میکشد. همانطور که نفسش بریده کوتاه و شمرده میگوید:
آسانسور خراب شده. هفته ی پیش مهمون داشتیم. نمی شناسیشون. سه تا بچه
شیطون
دارن. بچه ی منم بهشون اضافه شد. ریختن توی اسانسور هی میرفتن بالا... هی
پایین...
می پرسم:
-بچتون؟!
میخندد، نمی دانم از سرتاسف است یاخوشحالی.
آره! یحیی دیگه.
خنده ام می گیرد پس هنوز هم...
به طبقه ی اول که میرسیم. دستش راروی زنگ میگذارد و پشت هم صدای جیغش را
در می
اورد. دقیقه ای نگذشته درباز و یلدا باموهای ژولیده ظاهر میشود! عمو میخندد:
بیا اینم به بچه ام!
یلدا بی توجه به حرف عمو مات من، حتی پلک هم نمی زند. عمو چمدانم را درخانه
می
گذارد و برمیگردد. یلدا هنوز ساکت و شوکه به موهایم خیره شده. بایک پا کفش ورنی
پای دیگر را درمی اورم و گوشه ای جفت می کنم. بادستهای بازبه سمتش می روم.
جاخورده! حتی شدیدتراز عمو. شانه های استخوانی اش را دردست میفشارم و لبخند
می
زنم...قراراست هم خونه باشیم. باید بمن و عقایدم عادت کنند! من هم به انها عادت
می کنم. یلدا بادستهای کشیده و استخوانی اش بغلم می کند. بوی شیرینی میدهد.
وانیل! لبهای قلوه ای و خوش فرمش کج می شود:
-خوش اومدی محیاجون!
گونه اش را میبوسم.. موهایش مجعد و کوتاه است. تاشانه. چشمهای کشیده و
درشت.
زیبایی درخانواده عمو ارثی است.
من- مرسی عزززییززم...دلم برات تنگ شده بود.
میخندد
منم همینطور.
عمو خداحافظی می کند و می سپارد که تا برگردند، یلدا حسابی از من پذیرایی کند.
در را پشت سرش می بندد و تنها رد تند عطر مشهد از او باقی می ماند. یلدا دستش
راداخل موهای پرش فرو می کند. انگارتازه یادش افتاده که نامرتب است.
ببخشید داغونم! بیا بشین خسته ی راهی.
-نه عیبی نداره.
روی مبل راحتی می شینم و خودم را ول می کنم. دلم یک چیز خنک میخواهد. به
آشپزخانه می رود. قدبلند و ترکه است. ازبچگی دوستش داشتم. ملیح و نمکی دل را
خوب
می برد. دخترعموهای دیگرم بخت دامنشان را چسبید. یلدا و یحیـی عزب مانده اند.
خنده ام می گیرد. یلدا بایک لیوان شربت لیموناد برمی گردد. ذوق زده لیوان را
ازدستش می قاپم و سر می کشم. میخندد.
#بانوانلنگرود
@banovanlangarud
تو خوب باش،
حتی اگر آدم های اطرافت
خوب نیستند ...
تو خوب باش،
حتی اگر جواب خوبیهایت را
با بدی دادند ...
تو خوب باش،
همین خوب ها هستند که
زمین را برایزندگی زیبا میکنند ...
عصرتون بخیر ☀️
#بانوانلنگرود
@banovanlangarud
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعه 3 🌺شهریور ماه
🌳آرزو میکنم بهترین
🌼جمعه رو درکنار
🌺خانواده و دوستان
🌸سپری کنید
🌹خدایا تمام
🦋هموطنانم را در آغوش
🌳مهربانت بگیر
🌼از تمام بلا ها
🥀مریضی ها دور کن و
🌺عاقبت بخیری را
🌸در تقدیرشان قرار بده
آمین🤲
#بانوانلنگرود
@banovanlangarud
عبور از دوره ۵ ساله تورمی تا پایان سال
وزیر اقتصاد:
🔹با کاهش رشد نقدینگی، آزاد شدن منابع ارزی کشور و تعاملات مثبت با همسایگان و عضویت ایران در بریکس، در ۴ماه اخیر شاهد کاهش سرعت تورم بودیم که با همراهی مردم تا پایان امسال از دوره ۵ ساله تورمی عبور خواهیم کرد.
🔹آنچه در ماههای آتی شاهد آن خواهیم بود شروعی از اثرات آزادسازی منابع ارزی کشور خواهد بود.
#بانوانلنگرود
@banovanlangarud
📸 چرا نزدیک قلهایم؟
یکی از هزاران دلیل.......
#بانوانلنگرود
@banovanlangarud
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
9.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 نماهنگ حسینی - مهدوی
✅با عنوان #هیئت_دهه_نودی_ها
👌👌 فوق العاده زیبا
🎤 مداحی جدید #ابوذر_روحی
زندگی تو اوج سادگی قشنگتره... اربعین... کربلا
#امام_حسین
#امام_زمان
#اربعین
#بانوانلنگرود
@banovanlangarud
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
❤️✨❤️✨❤️
#همسرداری
مردی صبح از خواب بیدار شد
و با همسرش صبحانه خورد ولباسش را پوشید وبرای رفتن به کار آماده شد
هنگامی که وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد گردوغباری زیاد روی میز وصفحه تلویزیون دید.
به آرامی خارج شد وبه همسرش گفت :
دلبندم ،کلیدهایم را از روی میز بیاور
زن وارد شد تا کلید ها را بیاورد دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته " یادت باشه دوستت دارم "
وخواست از اتاق خارج شود صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود" امشب شام مهمون من "
زن از اتاق خارج شد وکلید را به همسرش داد وبه رویش لبخند زد
انگارخبر می داد که نامه اش به او رسیده
این همان همسر عاقلیست که اگر در زندگی مشکلی هم بود ،مشکل را از ناراحتی وعصبانیت به خوشحالی ولبخند تبدیل می کند
هیچوقت با حالت دستوری با افراد خانواده تان صحبت نکنید
#بانوانلنگرود
@banovanlangarud
❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
میگویند با هر كس بايد مثل خودش رفتار كرد . شما گوش نکنید، چون اگر چنين بود از منش و شخصیت هیچكس، چيزى باقى نمیماند
هركس هر چه به سرت آورد فقط خودت باش نگذار برخورد نادرست آدمها، اصالت و طبیعت تو را خدشه دار کند.
اگر جواب هر جفايى، بدى بود که داستان زندگی ما خالى از آدم های خوب می شد!
اگر نمی توانى شخص مثبت زندگی كسى باشى...
اگر براى ياد دادنِ همان خوبى هايى كه خودت بلدى ، ناتوان هستی اگر خوبى كردى و بدى ديدى
كنار بكش؛ اما بد نشو...
اين تنها كاريست كه از دستت بر میآید...
تو شخص مثبت زندگی خودت باش...
#بانوانلنگرود
@banovanlangarud
❤️✨❤️✨❤️