#قسمت_۲۱
#بخش_۱
-چه فامیلی برازنده ای! و اسم کوچیک؟
کلافه می شوم و می گویم: مسئله ای هست که این سوالات رو می پرسید؟!
چشمان مشکی اش برق می زنند.
راستش، خوشحال می شم باهاتون اشنا شم. شاید افتادن گوشیتون اتفاقی نبوده!
من به تهران نیامدم برای وقت تلف کردن. دوست دارم که اول کاری پرش را
طوری بچینم که دیگر فکر اشنایی باکسی به مغزش نزند.
-اوه! چه جالب! فکر کنم خیلی فیلم می بینید اقای پارسا.
جا می خورد اما خودش را نمی بازد
به فیلم هم میرسیم.
چقدر پررو!
-فکر نکنم. من باید سریع برم.
کجا میرید؟! میتونم برسونمتون. ماشینم توی پارکینگه. البته اگر افتخار
بدید..
لبخند کجی می زنم و بارندی جواب میدهم: نه افتخار نمیدم!
این بار پکر می شود و سکوت می کند. زیرچشمی چهره اش را دقیق کنکاش می
کنم. بدک نیست. ازاین بهتر زیاد... تصویر محمدمهدی مثل پازل مقابل چشمانم
کنارهم چیده می شود. عرق سرد روی تنم می شیند
یعنی هنوز نتوانستم نام اورا به طور کامل از تیتر سرنوشتم پاک کنم؟ لب
پایینم را می گزم و بادیدن چمدانم باخوشحالی لبخند می زنم، اما قلبم
همچنان سریع و بی تاب می کوبد. لعنتی تاریکی سایه اش دست ازسر زندگی ام
برنمیدارد. طوری که انگار از ابتدا پارسایـی نبوده به سمت درب خروجی می
روم که صدایش زنگ تیزی میشود میان موجی از خیالات گذشته..
-خانوم ایران منش! خانوم...! چندلحظه..
تقریبا به حالت دو خودش را بمن می رساند و شمرده شمرده میگوید: حقیقتش
اینکه تابه حال کسی منو رد نکرده. شما یه زیبایـی خاصی توی چهرتونه. موها
و چشمهاتون وصف نشدنیه. خیلی به دلم نشستید!
باورم نمی شود! چه راحت مزخرف میبافد. باچشمانی گرد به لبهایش خیره می
شوم.
_یه فرصت کوچیک بمن بدید
کارت سرخابی رنگی را سمتم میگیرد
#بانوانلنگرود
@banovanlangarud
#قسمت_۲۱
#بخش_۲
کارت سرخابی رنگی راسمتم میگیرد
این کارت شرکتمه. من مدیرش هستم...یعنی هم من هم پدرم. مهرداد پارسا!
یه تاازابروهایم را بالا میندازم و جدی، محکم و بلند جواب میدهم: گوش کنید
آقای پارسا من هیچ علاقه ای به آشنایی با شما یا پدرتون و یا هرکس دیگه ای رو ندارم. برام عجیبه که چطور جرات می کنید بیاید و از ظاهر من تعریف کنید. لطفا تااین برخوردتون رو مزاحمت تلقی نکردم بایه خداحافظی
رسمی خوشحالم کنید!
امیدش رنگ ناامیدی می گیرد و برق نگاهش می پرد. بدون توجه خداحافظی می
کنم و قدمهای را سریع و بلندتر برمیدارم.
راننده پک محکمی به ته سیگارش می زند و میگوید: خلاصه همه یه جور بدبختن!
دستم راروی شقیقه ام می گذارم و زیرلب زمزمه می کنم: بدبختی منم اینکه
گیر تویه وراج افتادم!
درآینه نگاهی میندازد و می پرسد: بامن بودید؟
مصنوعی لبخند می زنم: نخیر! ببخشید کی میرسیم؟!
خیلی نمونده یه خیابون بالاتره! راسی منزل خودتونه؟
-نخیر! مهمون هستم!
اها پس مال تهران نیستی! نگفته بودی!
با حرص از پنجره به خیابان زل میزنم. مگه مهلت میدی ادم حرف بزنه!
از فرودگاه یک بند حرافی می کند! میترسم فکش شل و کف ماشین ولو شود. مخم
را تیلیت کرد مردک نفهم! درخیابان بزرگ و پهن می پیچد و میگوید: بفرما
خانوم! کم کم داریم میرسیم..
اولین باراست که میخواهم سجده شکر به جا بیاورم. کم مانده بود زار بزنم.
چنددقیقه نگذشته پایش راروی ترمز می گذارد.
رسیدیم.
کرایه را سمتش میگیرم که بانیش گشادی که میان انبوهی ریش بلند و ژولیده
نقش بسته، میگوید: قابل نداره ها!
درحالیکه حسابی خسته شده ام با حرص و صدایـی که ازبین دندانهایم بیرون می
اید جواب میدهم: اقا بگیرید لطفا.
پول را می گیرد و من مثل برق ازماشین بیرون می پرم! پیاده می شود و
چمدانم را از صندوق عقب ماشینش بیرون میگذارد.
ببخشید سرت رو دردآوردم دختر!
-نه خواهش می کنم!
دوست دارم پاشنه کفشم را درچشمش فرو کنم!
هستن خونه؟
خنده ام میگیرد! ول کن نیست!
همان لحظه نور زرد رنگی رویمان می افتد که چشم را به شدت می زند. دستم
راجلوی صورتم میگیرم و از لابه لای انگشتانم به مسیرنور نگاه می کنم.
پرشیای نوک مدادی رنگی که نورچراغهای جلویش را روی ما انداخته. عصبی
بادست اشاره می کنم که بنداز پایین نورو! راننده گویی توجهش عمیق و دقیق
جلب ماست که نور را خاموش می کند. دستم را پایین می آورم و چشمانم را
برای دیدن چهره ی راننده ریز می کنم... چیزی جز پیراهن سفید یقه بسته
میان قاب کت مشکی مشخص نیست! راننده میگوید: عجب مردم آزاریه ها! کور
شدیم رفت!
آمدم دهانم را پر کنم: مث توکه کرم کردی باحرفای صدمن یه غازت...
نمی دانم ضرب المثل را درست گفتم یانه! به هرحال عصبی نفسم را بیرون می
دهم و ماشینش را دور می زنم. دستش را بالا می آورد و بلند می گوید: چاکر
شماهستیم! شمارمو انداختم تو جیب کوچیک چمدونتون! هرجا خواستید برید من
درخدمتم!
-ممنون لطف کردید!
میخواهم جیغ بزنم: جون بچه ات گورتو گم کن!
پشتم را به ماشینش می کنم و به برگه ی کوچکی که آدرس خانه عموجواد رارویش
یادداشت کرده بودم، بادقت نگاه می کنم.
پلاک.. چهار.
سرم را بالا می گیرم، همان لحظه راننده ی پرشیا دررا باز می کند و با آرامش
خاصی ازماشین پیاده می شود. بی اراده سرم به طرفش می چرخد.
قدبلند و چهارشانه، کت و شلوار مشکی و یقه ی بسته که یک کروات قرمز کم
دارد! فرصت نمی کنم خوب چهره اش را ببینم. ماشینش درست جلوی در خانه ی عمو
پارک شده! پرشیا تقریبا به در چسبیده و اجازه عبور به چمدانم را نمی دهد.
#بانوانلنگرود
@banovanlangarud
#قسمت_۲۲
#بخش_۱
می ایستم و با لحن شکایت آمیزی می پرسم: ببخشید آقا! درسته یه جایی پارک
کنید که اجازه رفت و آمد به افراد نده؟
نگاهش خیره به در مانده. گلویش راصاف می کند و می پرسد: باکی کاردارید؟
صدای بم و مردانه اش حرفم را به کلی از ذهنم می پراند! چند بار پلک می
زنم و می گویم: باسوال، سوال رو جواب نمیدن!
در خانه باز می شود و زن عموجواد درحالیکه چادر طرح دارش را بادندان روی
سرش نگه داشته ازخانه بیرون می اید. نگاهش زیر است و یک چیزهایی تندتند
باخودش میگوید. چمدان را به پرشیا تکیه میدهم و تقریبا بلند می گویم: اذر
جون!
بچه که بودم بعداز مدتی به خاطر رفت و آمد زیادمان درخانه عموجواد، همسرش
را اذر جون صدامی کردم. باراول مادرم گوشه چشمی برایم نازک کرد و لب
برچید. امامهم نبود. ازهمان بچگی سرتق بودم. سرش را بلند می کند و با
چشمهایـی به قدر دوفنجان به صورتم زل می زند. تازه یادم می افتد که ماجرا
شروع شد. به به. موهای ازاد و آرایش نه چندان مالیم، خصوصا رژ لب اجری
رنگم، برق از نگاه عسلـی اذر پراند! بعداز چندلحظه سکوت و بهت یکدفعه کج
و کوله لبخند می زند و درحالیکه بایک دست چادرش را نگه داشته، دست دیگرش
را برای به آغوش کشیدنم باز می کند.
محیا! زن عمو!
به طرفش میروم و جثه ی ریز و تقریبا تپلش را دربرمیگیرم. حتم دارم
عطر تندم دلش را می زند! سرش را عقب می گیرد و ابروهای مرتب و تازه قیچی
خورده اش را تابه تا بالا پایین می کند و می گوید: خیلی خوش اومدی فدات
شم! ولی مگه قرارنبود فردا بیای؟!
میخندم، بلند!
-میخواید برگردم؟!
لبش را گاز میگیرد
نه این چه حرفیه! قدمت سرچشم...
جملاتش سرد و مصنوعی است. مشخص است بادیدن تیپ جدیدم خیلی هم
خوشحال نشده! سرم را
کج می کنم و با چشم به راننده پرشیا اشاره می کنم
فعلا که این اقا چسبوندن به در... نمی تونم باچمدون رد شم.
اذر نگاهش رابه سمت پسر می چرخاند و باملایمت میگوید: شناختی یحیی؟ ببین
چقدر بزرگ شده!
اب دهانم خشک می شود. یحیی! پسرعمو. پس چرا نشناختم!
تاریکی کوچه دید را محدود می کند. چشمهایم راتنگ می کنم. چهره اش درسایه،
روشن
تیرهای چراغ برق گم شده. یحیـی سرفه می کند و درحالیکه نگاهش به چهره ی اذر
خیره
مانده باتعجب و همراه با تردید جواب میدهد:
محیا خانوم هستن؟! نشناختم!
پوزخند میزنم" اصن نگام کردی؟!" گرچه اگر هم نگاه می کرد مطمئنم نمی شناخت.
بعد
اینهمه سال! بدون انکه سرش را بچرخاند میگوید:
عذرمیخوام نشناختم! خوش اومدید دخترعمو!
زیرلب ممنونی می گویم و سعی می کنم چهره اش را بهتر ببینم. د بیا جلو قیافتو
ببینم! سوارماشین می شود و کمی جلو میرود تامن بتوانم وارد خانه شوم. دسته ی
چمدانم را دردست می فشارم و از اذر می پرسم:
-به سلامتی جایـی می رفتید؟!
گل از گلش می شکفد و ارام میخندد. جلومی اید و دم گوشم آهسته نجوا می کند:
میریم خواستگاری؟
باتعجب میپرسم: واسه یحیی؟! خب چرااروم میگید!
آخه خوشش نمیاد هی راجع بهش حرف بزنیم! به زور راضیش کردیم!
شانه بالا میندازم! حتم دارم این هم مثل عموجواد یکپارچه خل است!
من- ایشالا خیره! پس یه بزن برقص توراهه.
آذر چپ چپ نگاهم می کند. من هم بی تفاوت سکوت می کنم. عموجواد یاالله گویان ازخانه
خارج می شود. این دیگر چه صیغه است. بیرون هم می ایند یاالله می گویند. نکند
درخت
ها هم چادر می پوشند. مادرم همیشه توجیه می کرد منظور این دوکلمه توکل کردن به خداست! درکی نداشتم! عمو جواد بادیدنم یک قدم عقب می رود. بسم الله، جن دیده.
#بانوانلنگرود
@banovanlangarud
#قسمت_۲۲
#بخش_۲
لبهایش تکان می خورند اما صدایـی شنیده نمی شود. آذر فضای سنگین را باصدای
طنازش
برهم می زند: ببین کی اومده جواد! ماشاءالله چقدر بزرگ شده!
عمو هاج و واج باصدایـی ناله مانند میگوید: خیلی! ماشا...الله...
لبخند پهن و بزرگی میزنم و دستم را به طرفش دراز می کنم. دستش به وضوح می
لرزد. حرصم می گیرد. یعنی اینقدر تابلو شده ام؟! دستم را میگیرد اما خبری
از گرما نیست!
دستش را پس میکشد و میگوید:
خوش اومدی عموجون! منتظرت بودیم... ولی... مگه...
بین حرفش می پرم:
-حتما اشتباه گفتن! هول شدن، پروازم چهارشنبه بود دیگه
خودش راجمع و جور می کند و درحالیکه نگاهش تاپایم کشیده می شود جواب
میدهد:
به هرحال امروز یافردا... خوشحالیم که مهمون مایـی دخترجون!
میخواهم بگویم: مشخصه. رنگ از رخساره پریده است عمو!
یحیـی ازماشین پیاده می شود و جلو می اید. ازفرصت استفاده می کنم و بااشتیاق و
کنجکاوی به چهره اش زل میزنم. زن عمو میگوید:
منو اقاجواد همراه یحیـی میریم! یلدا خونه اس.
سرسری یک بله و ممنون می گویم و به فوضولی ادامه میدهم. بچه که بودیم بین
تمام
پسران فامیل یحیـی چهره ی معقول تری داشت. بادخترها زیاد بازی نمی کرد. عقل
کل
بود دیگر. چشمهای عسلی اش به اذر رفته. بادیدنش دردلم اولالایی می گویم و ریز
میخندم. ریش اش مرتب و آنکادرشده، به رنگ عسلی سیر است. مژه های بلند و تاب خورده
اش روی مردمک شفاف و روشنش سایه انداخته. موهایش را عقب داده و یک دسته را روی پیشانـی اش ریخته. به عمو جواد نمیخورد این را بزرگ کرده باشد. خودم جواب خودم
را میدهم...فرنگ رفته ها باید یک فرقی داشته باشند. ابروهای پهن و قهوه ای
روشنش
را درهم میکشد و میگوید: فکر کنم یکم دیر شده!
دردلم میگذرد: خب حالا چقدم هول!
برایم سوال می شد که مثل جواد و بابارضااست یانه؟ همانقدر تعصبی؟ دیدش به دنیا
چطوراست! ریش دارد! یقه اش راهم بسته. اما ژل هم زده! بوی خنک و غلیظ عطرش
هم که
هوش نداشته رامیدزدد. عمو مچ دستم رابه نرمی میگیرد و میگوید: تاسوار ماشین شید،
محیارو تا تو خونه همراهیش می کنم. آذر لبخند میزند... رژلب صورتی کمرنگش برق
می
زند. رویش را کیپ گرفته. یحیـی خشک
خداحافظـی می کند و به سمت ماشین چرخ می زند. عمو جلوتر ازراه پله بالا می رود و
چمدانم را پشت سرش میکشد. همانطور که نفسش بریده کوتاه و شمرده میگوید:
آسانسور خراب شده. هفته ی پیش مهمون داشتیم. نمی شناسیشون. سه تا بچه
شیطون
دارن. بچه ی منم بهشون اضافه شد. ریختن توی اسانسور هی میرفتن بالا... هی
پایین...
می پرسم:
-بچتون؟!
میخندد، نمی دانم از سرتاسف است یاخوشحالی.
آره! یحیی دیگه.
خنده ام می گیرد پس هنوز هم...
به طبقه ی اول که میرسیم. دستش راروی زنگ میگذارد و پشت هم صدای جیغش را
در می
اورد. دقیقه ای نگذشته درباز و یلدا باموهای ژولیده ظاهر میشود! عمو میخندد:
بیا اینم به بچه ام!
یلدا بی توجه به حرف عمو مات من، حتی پلک هم نمی زند. عمو چمدانم را درخانه
می
گذارد و برمیگردد. یلدا هنوز ساکت و شوکه به موهایم خیره شده. بایک پا کفش ورنی
پای دیگر را درمی اورم و گوشه ای جفت می کنم. بادستهای بازبه سمتش می روم.
جاخورده! حتی شدیدتراز عمو. شانه های استخوانی اش را دردست میفشارم و لبخند
می
زنم...قراراست هم خونه باشیم. باید بمن و عقایدم عادت کنند! من هم به انها عادت
می کنم. یلدا بادستهای کشیده و استخوانی اش بغلم می کند. بوی شیرینی میدهد.
وانیل! لبهای قلوه ای و خوش فرمش کج می شود:
-خوش اومدی محیاجون!
گونه اش را میبوسم.. موهایش مجعد و کوتاه است. تاشانه. چشمهای کشیده و
درشت.
زیبایی درخانواده عمو ارثی است.
من- مرسی عزززییززم...دلم برات تنگ شده بود.
میخندد
منم همینطور.
عمو خداحافظی می کند و می سپارد که تا برگردند، یلدا حسابی از من پذیرایی کند.
در را پشت سرش می بندد و تنها رد تند عطر مشهد از او باقی می ماند. یلدا دستش
راداخل موهای پرش فرو می کند. انگارتازه یادش افتاده که نامرتب است.
ببخشید داغونم! بیا بشین خسته ی راهی.
-نه عیبی نداره.
روی مبل راحتی می شینم و خودم را ول می کنم. دلم یک چیز خنک میخواهد. به
آشپزخانه می رود. قدبلند و ترکه است. ازبچگی دوستش داشتم. ملیح و نمکی دل را
خوب
می برد. دخترعموهای دیگرم بخت دامنشان را چسبید. یلدا و یحیـی عزب مانده اند.
خنده ام می گیرد. یلدا بایک لیوان شربت لیموناد برمی گردد. ذوق زده لیوان را
ازدستش می قاپم و سر می کشم. میخندد.
#بانوانلنگرود
@banovanlangarud