🌿🌺﷽🌿🌺
🦋خدای من
در هر ثانیه ای که میگذرد
بی شمار نعمت بر من ارزانی میکنی
❤️تپش قلب
دم و بازدم
دیدن
شنیدن
لمس کردن
نبض زدن ها
پلک زدن
فکر کردن
و...
🦋نعمات بیشماری که ازشمردن آن ناتوانم
💗و من چقدر بی تفاوت میگذرم
و مدام از نداشته هایم
پیش تو گله و شکایت میکنم
❣خدایا برای ناشکری ها و کم طاقتی هایم
برای فراموشکاری ها و بی توجهی هایم
مرا ببخش
خداوندا
به دل نگیر اگر گاهی
زبانم از شکرت باز می ایستد
تقصیری ندارد
قاصر است
کم می آورد
در برابر بزرگی ات
🌸🍃ﺗﻮ ﺧﻮﺩ ﺍﯼ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﺩﺍﺭ ﺑﺨﺸش ها
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی فردای ما ﻣﻘدر فرما
#بانوانلنگرود
@banovanlangarud
🔸از غريب ترين ايام زندگی ما ايام #مباهله است. خيلی از ما عالمانه حرف میزنيم و عوامانه فكر میكنيم در نتیجه آن اركان ولايت را تقريباً از دست میدهيم در حالی که آن اجزای غير ركنی را خيلی محترم میشمريم مانند اول ذيحجه که سالروز ازدواج وجود مبارك حضرت امير با فاطمه زهرا(سلام الله عليهما) است اينها جزء واجبات غير ركنی است.
🔸غدير جزء واجبات ركنی امامت است، مباهله جزء واجبات ركني ولایت است ، با سالروز ازدواج فرق میكند. در حالی که نه رسانهها از او نام میبرند و نه حوزهها خبری هست!
آن وقت آن مسائل واجبات غير ركنی را خيلی دامن میزنيم، آنها هم واجب هست اما مثل اجزای نماز است لکن حمد و سوره كجا، ركوع و سجود كجا؟! حمد و سوره واجب غير ركنی است اما ركوع و سجود واجب ركنی است.
🔸وقتي مأمون(علیه من الرحمن ما یستحق)، به وجود مبارك امام رضا(سلام الله علیه) عرض میكند به چه دليل علي بن ابيطالب(سلام الله عليه) افضل است؟ ایشان ديگر نفرمود غدير، فرمود با آیه انفسنا .
خدا وقتی وجود مبارك حضرت امير علیه السلام را جان پيغمبر میداند از اين بالاتر فضيلت فرض میشود؟!
🔸«من كنت مولاه فهذا علي مولاه» كه گفتهی خود پيغمبر است هر چند آن هم از طرف خداست، کجا؛ و اینکه ذات اقدس اله خود فرموده علی جان پيغمبر است، کجا؟! و وجود مبارك امام رضا علیه السلام به اين استدلال كرد.
🗓۲۴ ذی الحجّه، عید مباهله مبارک باد
#بانوانلنگرود
#روز_مباهله
#علّامهجوادیآملی
@banovanlangarud
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان گلم🌸🍃
پنجشنبه تون شاد شاد🌸🍃
و کوله بار زندگیتون🌸🍃
پر باشه از احساس🌸🍃
خوشبختی، پراز لبخند🌸🍃
پراز عشق، پراز مهربانی🌸🍃
و پراز روزی حلال باشه🌸🍃
@banovanlangarud
#بانوانلنگرود
❗یاد آوری:
▫در شب جمعه آخر ماه قمری سفارش شده سی مرتبه سوره قدر خوانده شود و پس از آن سه مرتبه بگوید: « اللَّهُمَّ أَلْهِمْنِي الْخَيْرَ وَ الْعَمَلَ بِهِ»
@banovanlangarud
#بانوانلنگرود
❤️✨❤️
💎 نماز شب
💠آیت الله فاطمی نیا:
🔸 به نماز شب عادت کنیم، از آثارش قوی شدن، شاداب شدن است، حال و لذت انبیاء است، صحبت کردن با خداست. در نماز شب تو هستی و زمین، آسمان و خدا، این حالات انبیاء است.
از آثار یکسره خوابیدن کسل شدن است.
🔸پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله می فرمایند :
یا علی نماز شب بخوان که ۱۰ خصلت دارد، یکی اش تندرستی است.
بندگان خدا شب کم می خوابند و سحرگاهان را استغفار می کنند.
#نماز_شب
#بانوانلنگرود
@banovanlangarud
#قبله_ی_من
#قسمت_۱۳
#بخش_2
میخندم و یک خیار نصفه که درظرف سالاد بود برمیدارم و به طرف اشپزخانه میروم.
بلند می پرسد: ببینم بچه تو امتحان نداری؟؟ درس و مشق نداری؟!
_ وای مامان کارامو کردم!!
_ ببینم این استاده مرد خوبیه؟؟!...بابات خیلی نگرانته!! میگه این استاده میشنگه!!
_ نه مادرمن... بابا بیخود نگرانه اون زن داره!
_ اخه خیلی جوونه!!
باذوق زیر لب میگویم: خیلیم خوبه!
مامان_ خلاصه مراقب باش دختر!... به غریبه هااعتمادی نیست!!
_ استادمه ها!!
دریخچال را باز میکنم و بطری کوچک آبمیوه ام رابرمیدارم
مامان_ میدونم !! میدونم!! ولی ...حق بده دلش شور بیفته!!بلاخره خوشگلی...سرزبون داری!!
_ خب خب؟...
دربطری را باز میکنم و سرمیکشم
مامان_ الحمدالله یه چادر سرت نمیکنی که خیالمون یخورده راحت شه!
ابمیوه به گلویم میپرد. عصبی میگویم: ینی هنوز زندگی ما لنگ یه چادرمنه؟؟!
ازجا بلند می شود و بالبخند جواب میدهد:نه عزیزم!..خداروشکر عصاب نداری دوکلمه بهت حرف بزنم!!
_ اخه همش حرفای کهنه و قدیمی! بزرگ شدم بخدا!...اونم مرد خوبیه! بنده خدا خیلی مراقب درسمه!! نمره هامم عالیه!
شانه بالا میندازد
مامان_ خب خداروشکر که مرد خوبیه!! خدابرا زنش نگهش داره!!
دردلم میگویم: اتفاقا خوب شد که نگه نداش!!!
اما بلند حواب میدهم: خدابرا شاگرداش نگهش داره!
و با حالتی مسخره میخندم
***
روی میز میشینم و با شکلک ادای معلم زیست را درمی آورم و همه غش غش میخندند! همیشه دراین کارها مهارت خاصی داشتم!! میترا که ازخنده قرمز شده روی صندلی ولو می شود. همان لحظه چندتقه به درمیخورد معاون آموزشی وارد کلاس می شود. سریت ازروی میز پایین می پرم و سرجایم مثل بچه تخس ها آرام میشینم. موهایم راکه بخاطر تحرک بیرون ریخته زیر مقنعه ام میدهم و به دهان خانوم اسماعیلی خیره می شود. یک برگه نشانمان میدهد که زمان برگزاری ازمون های مختلف و تست زنی است. هربخش را با هایلایت یک رنگ کرده!! چه حوصله ای!! برگه را به مسئول کلاس میدهد تا به برد بزند. درسم خوب بود!! اماهنوز انگیزه ی کافی برای کنکور نداشتم!!!!
خانوم اسماعیلی بعداز توصیحاتش ازکلاس بیرون میرود و دوباره بچه ها مثل زندانی های به بند کشیده ازجا می پرند و مشغول مسخره بازی می شوند!! میترا که بابرگه های امتحانی خودش راباد می زند با لب و لوچه آویزان میگوید: وای کنکور!! درسش
خوب نبود و همیشه سرامتحان باسرخودکارش پایم را سوراخ میکرد!! یا مدام باپیس پیس کردن ندا میداد که حسابی تو گل گیر کرده!! لبخند میزنم
_ خب نده!
_ خلیا!! پس چراتاالان اومدم مدرسه؟؟!
_ چه میدونم! خب بده!
_ برو بابا توام بااین راهنماییت!!
_ خب خودمم نمیدونم میخوام چی بخونم تودانشگاه!!اصن انگیزه ندارم!!
_ واقعا؟؟! من همش فکر میکردم که میخوای بری دانشگاه تااز دست خانوادت خلاص شی!!
مثل گیج ها می پرسم: یعنی چی؟؟
_ بابا خیلیا میرن دانشگاه تا یکوچولو ازاد شن!! خیلیام درس میخونن برن یه شهر دیگه کلن مامان باباها نباشن!!
هاج و واج نگاهش میکنم!...یکدفعه ازجا می پرم و میگویم: ببین یه بار دیگه بگو!!!
چشمهای درشتش گردتر می شود: چیو بگم؟!!
_ همین ...این این...این چیژ...
_ اینکه خیلیا میرن تاخلاص شن؟؟؟
چیزی درذهنم جرقه می زند!!! بادستهایم دوطرف صورتش را میگیرم و لپهایش را به طرف داخل فشار میدهم: وای میترا تو فوق العاده ای فوق العاده!!!
دستهایم را عقب میزند و صورتش را میمالد
_ چته تو!؟؟؟ دیوونه!!! درسته!!حرفش کاملا درست است!!! نجات واقعی یعنی رفتن به جایی که خانواده ات نیستند!!
ادامه دارد. ..
@banovanlangarud
#بانوانلنگرود
❣❤️❣
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#قبله_من
#قسمت_۱۴
#بخش_1
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿:
*
پاکت چیپس را باز و به مادرم تعارف میکنم. دهنش را کج و کوله میکند و میگوید: اینا همش سرطانه!! بازبان نمک دورلبم را پاک میکنم
_ اوممم ! یه سرطان خوشمزه!!
_ اگه جواب ندی نمیگن لالی مادر!
میخندم و به درون پاکت نگاه میکنم. نصفش فقط با هوا پر بود!! کلاهبردارا! مادرم عینکش را روی بینی جا به جا میکند و کتاب اشپزی مقابلش را ورق می زند... حوصله اش که سرمی رود کتاب می خواند! باهر موضوعی! اما پدرم بیشتر به اخبار دیدن و جدول حل کردن، علاقه دارد...ومن عنصر مشترک میان این دو نازنین خداروشکر فقط به خوردن و خوابیدن انس دارم!! نمیدانم شاید سرراهی بودم!! عینکش را روی کتاب میگذارد و بی هوا می پرسد: محیا؟!
_ بعله!؟
_ این پسرخالت بود...
چیپسی که به طرف دهانم برده بودم ، دوباره داخل پاکت میندازم...
من_ کدوم پسرخاله؟!
_ همین پسر خاله فریبا ...
_ خو؟
_ پسره خوبیه نه؟
_ بسم الله!! چطو؟
_ هیچی هیچی!!
دوباره عینکش را می زند و سرش داخل کتاب می رود!! برای فرار از سوالات بودارش به طرف اتاقم می روم.
"مامان هم دلش خوشه ها!! معلوم نیست چی تو سرشه!! پوف...!!"
روی تخت ولو می شوم و پاکت راروی سینه ام میگذارم. فکرم حسابی مشغول حرفهای میتراست!!... " اون عقب مونده هم خوب حرفی زدا!!...اگر...اگر بتونم خوب درس بخونم... خوب کنکور بدم!.... اگر...اگر ...وای ینی میشه؟؟!..." غلت می زنم و مشغول بازی با پرزهای پتوی گلبافت روی تختم می شوم. پاکت چپه می شود و محتویاتش روی پتو می ریزد.اهمیتی نمیدم و سعی میکنم تمرکز کنم! مشکل اساسی من حاح رضاست!! " عمرا بزاره بری محیا!! زهی خیال باطل خنگول!!...امم..شایدم اگر رتبه ی خوبی بیارم...دیگه نتونه چیزی بگه!..چراباید مانع موفقیتای من شه؟؟!!" این انصافه؟؟!" پلک هایم راروی هم فشار میدهم و اخم غلیظی بین ابروهایم گره می زنم. " پس محمد مهدی چی؟! من بهش عادت کردم...!!..." روی تخت میشینم و به موهای بلندم چنگ میزنم و سرم را بین دستانم میگیرم.." اون سن باباتو داره!...میفهمی؟؟!!... درضمن!! این تویی که داری بهش فکرمیکنی وگرنه برای اون یه جوجه تخس لجبازی!! " ازتخت پایین می آیم و مقابل آینه روی درکمدم می ایستم. انگشت اشاره ام را برای تصویرم بالا می آورم و محکم میگویم:کله پوک!! خوب مختو کار بنداز!! ... یامحمدمهدی یا آزادی!!...فهمیدی؟؟!" به چشمان کشیده و مردمک براقم خیره می شوم!! شاید هم نه!!...چرا یا...شاید هردوباهم بشود!! پوزخندی می زنم و جواب خودم رامیدهم: خل شدی؟! ینی توقع داری باهاش ازدواج کنی؟؟!....خداشفات بده!!".
انگشتم را پایین می آورم: خب چیه مگه!! تحصیل کرده نیست که هست!! خوش تیپ نیست که هست!!... خوش اخلاق و مذهبی ام هست!...حالا یکوچولو زیادی بزرگ ترازمنه...!!" و...و..." زنم داشته!!"...." شاید بتونم باازدواج بااون هم به مرد مورد علاقم برسم هم به ازادی...به درس و دانشگاه و هرچی دلم میخواد!!!..." ...پشتم رابه آینه میکنم" این چه فکریه!!؟.. خدایاکمک! اون بیچاره فقط به دید یه شاگرد بهم نگاه میکنه ..اونوخ من!!..."...خیلی پررو شدی دختر!! " .... گیج و گنگ به طرف کیفم می روم و تلفن همراهم رااز داخلش بیرون می آورم. شاید یکم صحبت کردن بامیتراحالم رابهتر کند..
*
با اشتها چنگالم را در ظرف سالاد فرو میبرم و مقدار زیادی کاهو وسس داخل دهانم میچپانم. پدرم زیرچشمی نگاهم میکند و خنده اش میگیرد. مادرم هم هرزگاهی لبخند معنادار تقدیمم میکند. بی تفاوت تکه ی آخرمرغم را دردهانم میگذارم و میگویم: عالی بود شام! ... بازم هست؟!
حاج رضا_ بسه دختر میترکی!
_ یکوچولو!..قد نخود!خواهش!!
مامان ظرفم را میگیرد و جلوی خودش میگذارد.بااعتراض میگویم: خب چرا گذاشتی جلوت؟!
پدرم باخونسردی لبخند میزند و جواب میدهد: باباجون دودیقه بادقت به حرفای مادرت گوش کن!
@banovanlangarud
#بانوانلنگرود