#آموزش_نظم_به_کودک👌
قسمت1⃣
✅آموزش نظم به کودک یکی از مهمترین اقداماتی است که والدین و مربیان باید در قبال آنان انجام دهند🤔
⬅️در این پست و پست های بعدی قصد بررسی روش های آموزش نظم به کودک را داریم🧐
✅ارائه ساختار کلی اولین قدم برای آموزش نظم به کودک است.😉
✅برای هر روز برنامه داشته باشید تا کودک شما به این روال عادت کند وقتی آنها بدانند قرار است چه کاری انجام دهند خارج از برنامه عمل نخواهند کرد🤓
ادامه دارد...
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اربعین😍
#جانم_حسین_علیه_السلام❤️
💠آموزش پذيرائی اربعين به كودكان شيعه عراقی در مهد كودك 👏👏👏
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
رمان #ناحله
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
🍃رمان ناحله #قسمت_صد_و_سی_و_چهار روی دوتا صندلی یه نفره نشستیم نگام به آینه روبه روم بود.تو این هف
🍃رمانناحله
#قسمت_صد_و_سی_و_پنج
مامان خونه نبود ولی بهش زنگ زدم و بهش خبر دادم که دارم میرم
داشتم کفشم و میپوشیدم که با صدای بوق ماشین ،فهمیدم آژانس اومد.گوشیم رو برداشتم و از خونه خارج شدم.چند دقیقه بعد رسیدم.
کرایه رو دادم و رفتم تو حسینیه و
قسمت خانوم هایه گوشه نشستم.
گوشیم و برداشتم و به محمد پیامک فرستادم :من اومدم!
چنددقیقه بعد جواب داد: تنها ؟
+بله !
جوابی نیومد .گوشیم و کنار گذاشتم.
جمعیت خانوم ها بیشتر شده بود
تقریبا بیشترشون هم و میشناختن
داشتم با لبخند به حلقه ام نگاه میکردم وباهاش ور میرفتم که یه خانومی با مهربونی پرسید : عزیزم شما خانوم آقا محسنی ؟
گفتم :نه
منتظر بود جمله ام و کامل کنم
جمله ای که میخواستم بگم خیلی برام دلنشین بود ولی برای گفتنش مردد بودم.انگار هنوز باورم نشده بود .دل و زدم به دریا و با لبخندی از سر شوق گفتم :خانم آقا محمدم ،آقای دهقان فرد.
خانومه اولش با تعجب نگاه کرد و بعدبا خوشحالی گفت :عزیزدلم!
کلی تبریک بهم گفتن وازشون تشکر کردم.مراسم شروع شده بود.
چیزی که میخوندن شاد بود وهمه دست میزدن،ولی من بغض کرده بودم.دلم میخواست از ذوق گریه کنم
جو خوبی داشتن. خونگرم بودن وهمین باعث میشد ناخودآگاه باهاشون احساس صمیمت کنی.
انقدر خندیدیم و به حرف کشیدنم که بغض از سر شوقم هم یادم رفت!
مراسم تموم شد.کلی انرژی گرفته بودم.با اینکه محمد و ندیده بودم حس میکردم کنارمه .دلم نمیخواست به خونه برگردم ولی چاره ای نبود .
روسریم و روی سرم درست کردم و از تو شیشه گوشیم یه نگاه به صورتم انداختم.از جام بلند شدم و با خانوم ها خداحافظی کردم .
همشون رفته بودن وفقط من موندم .
میتونستم زنگ بزنم به محمد و بگم دارم میرم ولی دلم میخواست ببینمش.
چند دقیقه منتظرموندم زنگ بزنه.
وقتی از زنگش نا امید شدم رفتم طرف در و بازش کردم که همزمان محمد هم اومد جلوی در.
نگاهم به نگاهش گره خورد و این دفعه برعکس دفعه های قبل با دیدن لبخند و نگاه خیره اش واسه زل زدن بهش جرئت پیدا کردم و نگاهمو ازش برنداشتم.با صدای سلامش به خودم اومدم و لبخندم رو جمع کردم
_سلام
یه نگاه کوتاه به داخل حسینه انداخت و گفت :کسی نیست؟
_نه همه رفتن .منم میخواستم برم که...
حرفم و قطع کرد و گفت :کجا برین ؟
گیج نگاهش کردم که خندید و گفت : همراه من بیاین . بچه ها میخوان بیان این قسمت و تمیز کنن.
کفشم و پوشیدم و دنبالش رفتم
تا نگام به اتاقک پر از باند و میکروفن افتاد،تمام اتفاق های اون شب مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد
جلوی در مونده بودم که محمد با لبخند گفت :نمیاین داخل؟
کفشم و در آوردم و رفتم داخل.
با دقت به اطراف نگاه کردم.
اون شب اونقدر هل بودم که متوجه خیلی چیزهانشدم.
چندتا دستگاه تنظیم صوت و این چیز ها فضای کوچیک اتاقک و تقریبا پر کرده بود.
یه لپ تابم رو یه میز کوچیکی بود که محمد باهاش کار میکرد
برگشت سمتم و گفت : من چند دقیقه اینجا کار دارم .اگه عجله دارین الان برسونتمون بعد برگردم !؟
خوشحال شدم از اینکه میتونستم بیشتر کنارش باشم ولی تعارف پروندم و گفتم:نه شما چرا زحمت بکشید من آژانس میگیرم....
تا کلمه آژانس و شنید جوری برگشت طرفم و نگام کرد که ترجیح دادم بقیه حرفم پیش خودم بمونه .از ترس اینکه فکر کنه عجله دارم و میخوام برم گفتم :عجله ای ندارم.
لبخند زد و گفت
+خب پس بشینید
نگاهش و دنبال کردم و رسیدم به صندلی کوچیکی که کنارش بود
نشستم روی صندلی و زل زدم به دست هام که از هیجان یخ شده بودن .داشتم با خودم کلنجار میرفتم که به جای زل زدن به دستام ،تا محمد حواسش نیست به اون نگاه کنم ولی نمیتونستم...
خلاصه درگیر جنگ و جدل با افکارم بودم که نگام به شکلات جلوی صورتم افتاد.
سرم و آوردم بالا که محمدو با چشم های خندون بالا سرم دیدم
نگاهش انقدر قشنگ بود که
زمان و مکان و یادم رفت و تو دریای مشکی چشماش غرق شدم.
لبخند روی صورتش با دیدن نگاه خیره من بیشتر شده بود
حس میکردم اگه یخورده دیگه اینطوری نگام کنه ممکنه ازهیجان سکته کنم. دری که طرف حسینه آقایون بودو باز شد یکی گفت :محم..
با دیدن ما حرفش و قطع کرد
یه پسر جوونی بود
چشماش از تعجب گرد شده بود
سرم و انداختم پایین که گفت :
همین امثال شماهان که گند زدن به حیثیت ما.مذهبی نماهای ...پیش مردم یه جورین،تو خلوتتون فقط خداست که میدونه چجورین ؟! حداقل حرمت هیئت و نگه میداشتی آقا محمد!
آقاش و با یه لحن خاصی گفته بود.
با تعجب به محمد نگاه میکردم که با یه پوزخندبه پسره زل زده بود .
پسره اومد تو فاصله نزدیک محمد ایستاد و چندبار زد رو سینه اش و گفت :فقط بلدی واس بقیه لالایی بخونی نه ؟
وقتی سکوت محمد و دید ادامه داد :
آره دیگه حق داری خفه شی ، فکر نمیکردی مچت و بگیرم ! ؟
تو بهت بودم که با صدای بلند بهم گفت :برو بیرون خانم اینجا حرمت داره
سکوت محمد اذیتم میکرد
از جام بلند شدم و داشتم میرفتم طرف در که...
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
رمانناحله
#قسمت_صد_و_سی_و_شش
محمد بازوم و گرفت و من و به طرف خودش کشید.به پشت سرم نگاه کردم که با دوتا چشم مشکی پر از خشم محمد روبه رو شدم.رفت سمت پسره،دستش و گذاشت رو سینه اش و به عقب هلش داد و باهم بیرون رفتن.
با ناراحتی نشستم روی صندلی و به این فکر کردم که چقدر واسه محمد بد قدمم.
همیشه بخاطر من یه مشکلی براش به وجود میاد.با وجود ناراحتیم یه لبخند زدم .
چه حس قشنگی بود داشتن یه تکیه گاه محکم!
چند دقیقه بعد برگشت
چشام به حلقه ی تو دستام بود
نمیخواستم دیگه نگاش کنم
بی صدا رفت سمت لپ تاپش و بعد چند دقیقه خاموشش کرد و اومد سمت من.
مکثش باعث شد سرم و بیارم بالا
+ببخشید! شرمنده شدم .بریم؟
از جام پاشدم و
_این چه حرفیه!
رفت سمت در وپشت سرش رفتم
چراغ و خاموش کرد و درو قفل کرد.
منتظرش ایستادم .کسی اطرافمون نبود،فقط چند نفر یه گوشه حلقه زده بودن.محمدبراشون دست تکون دادو سمت دیگه ی خیابون رفت.منم بدون اینکه چیزی بگم پشتش میرفتم که گفت
+این آقا فرهاد یه خورده از قبل باهام مشکل داشت،چون قبلا یه بار بهش یه تذکری دادم،دلش پُر بود ودیگه امشب قاطی کرد.
شما به بزرگی خودتون ببخشید
از حرفش یه لبخند زدم
بازم چیزی نگفتم
محمد قدم های تندتری بر میداشت و جلوتر از من بود.
رسیدیم به ماشینش.
درش و با سوییچ باز کرد و اشاره زد
+بفرمایید
رفتم سمت در عقب ماشین
میخواست بشینه تو ماشین که ایستاد
+دلخورین؟چرا چیزی نمیگین؟
دستپاچه گفتم
_نه نه دلخور چرا؟
اشاره کرد به در عقب و
+پس چرا...؟
سرم رو تکون دادم و در جلو رو باز کردم و نشستم
چند ثانیه بعد محمدم نشست
از بوی عطرش مست شده بودم
برای اولین بار،با این فاصله ی کم، کنارم نشسته بود.
دلم میخواست تا صبح همین جا کنارش بشینم. استارت زدو حرکت کرد
به خیابون چشم دوختم.
____
محمد
نگاهش به پنجره بود و با انگشتش رو شیشه ماشین میکشید .
شکلاتش و از تو جیبم در اوردم و بردم نزدیک دماغش که از ترس چفتِ صندلی شد.
برگشت با تعجب بهم خیره شد که گفتم
_دستم شکستا،افتخار نمیدین؟شکلات جشنه!
شکلات و از دستم گرفت و
+ممنونم
_خواهش میکنم
چیزی نگفتم نزدیک های خیابونشون بودیم که صدای باز کردن شکلاتش اومد.حواسم بهش بود وزیر چشمی نگاش میکردم.
کاکائوش و نصف کرد
نصفش و گذاشت تو دهنش
منتظر شدم نصف دیگشم بخوره که دستش و با فاصله سمت من دراز کرد.
نگاش کردم که چیزی نگفت.دستم و طرفش دراز کردم
بدون اینکه دستش باهام برخورد کنه گذاشتش کف دستم.
با لبخند به دستم خیره شدم و شکلاته رو خوردم.
دو دقیقه بعد دم خونشون رسیدیم
ماشین و نگه داشتم.دستش و برد سمت دستگیره ی در و
+دستتون درد نکنه.
خواست پیاده شه که صداش زدم
_فاطمه خانم
برگشت سمتم
دوباره نگاهمون گره خورد.
_به خانواده سلام برسونید
+چشم
خواست برگرده که گفتم
_و...
برگشت سمتم که ادامه دادم
+مراقب خودتون باشین
یه لبخند زدو پلک هاش و روی هم فشرد.بودنش کنارم مثل یه رویا بود
یه رویای شیرین و دوست داشتنی!
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#نکته👌🌹
امام على عليه السلام:
آيا كسى هست كه پيش از فرا رسيدن مرگش، از خواب بيدار شود؟
أ لا مُنتَبِهٌ مِن رَقدَتِهِ قبلَ حينِ مَنِيَّتِهِ؟
غررالحكم حدیث2751
#شبتون_مهدوی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
ما در دو جهان ...
غیر تـ❤️ـو ای عشق ؛
نخواهیم
سلام حضرت عشـ❤️ـق ....
#سلام
#روزتون_مهدوی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#مهارت_های_تربیت_فرزند
#ادب_در_کودکان
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
قسمت2⃣
✔️کودک یک مقلد محض است کودک رفتار کردار و گفتار پدر و مادر و سایر همنشینان را تقلید و پیروی مینماید 👣
این غریزه تقلید در دوران خردسالی و کوچکی بسیار شدید می باشد 👌
پدران و مادرانی که به تعدیل فرزندان خویش علاقه دارند😍
✔️ باید ابتدا رفتار خودشان را اصلاح نمایند 👌
✔️پدر و مادر باید مودب باشند با خود و با و کودکانشان و سایر مردم با ادب رفتار کنند🙏
تا کودکان از آنان درس زندگی بگیرند👌
پدر و مادری که در برخورد با یکدیگر بی ادب و گستاخ هستند 🤪
و با فرزندانشان نیز با بی ادبی رفتار می کنند نمی توانند از فرزندانشان انتظار داشته باشند تا آنها با ادب باشند😳
✅ حضرت علی علیه السلام در این مورد فرموده اند بهترین ادب این است که از خودت شروع کنی👌
#پایان
#التماس_دعای_فرج
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @Banoye_khaass 🎀
#اصول_نقاشی🎨
#تفسیر_نقاشی_کودک🧐
⬅️هنگام تفسیر نقاشی کودک توجه داشته باشید که در پایان نقاشی از کودک بخواهید در مورد نقاشی که کشیده است توضیح دهد اینگونه اطلاعات به شما در تجزیه و تحلیل نقاشی کودک کمک میکند👌
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#آموزش_نظم_به_کودک👌
قسمت2⃣
✅دلیل وضع قوانین خود را توضیح دهید
وقتی صحبت از کمک به بچه ها برای یادگیری نحوه انتخاب سالم میشود بهترین روش این است که به بچه ها کمک کنید دلایل این قوانین را بفهمند به جای اینکه بگویید اکنون تکالیف خود را انجام دهد زیرا من میگویم دلیل اصلی این قانون را توضیح دهید🤔
#ادامه_دارد
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃جهت شادی روح
تمام مسافران آسمانی
فاتحه ای قرائت کنیم🍃🌸
روحشان قرین رحمت الهی باد 🌸
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
رمان #ناحله
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
رمانناحله #قسمت_صد_و_سی_و_شش محمد بازوم و گرفت و من و به طرف خودش کشید.به پشت سرم نگاه کردم که با د
🍃رمان ناحله
#قسمت_صد_و_سی_و_هفت
شونه کوچیکم و برداشتم و به موهام کشیدم.
ریحانه :خوبی داداشم به خدا خوبی.
دل دختره رو که بردی.دیگه نگران چی هستی؟
چپ چپ نگاهش کردم.درخونه فاطمه اینا باز شد و فاطمه اومد طرف ماشینمون.شونه رو تو داشپورت گذاشتم و منتظر موندم بیاد تو ماشین.
درو باز کردو روی صندلی عقب نشست.
فاطمه :سلام
ریحانه :سلام.چطوریی عروس خانوم؟
فاطمه بهش دست داد و گفت : قربونت برم تو چطوری
ریحانه : خوبم خداروشکر
از تو آینه بهش نگاه کردم که
سلام کرد ،با لبخند جوابش و دادم.
پام رو روی پدال گاز فشار دادم وحرکت کردیم...
چند دقیقه بعد ماشینم و کنار خیابون پارک کردم و پیاده شدیم.فاطمه و ریحانه جلوتر میرفتن و من پشت سرشون بودم.جلوی ویترین یکی از طلا فروشی ها ایستادن.
کنار فاطمه ایستادم و به حلقه های پشت شیشه زل زدم
از اینکه همه چی داشت اونطوری که میخواستم پیش میرفت خوشحال بودم.فاطمه با لبخند به حلقه ها زل زده بود.از فرصت استفاده کردم و نگاهم و بهش دوختم.با لبخندی که رو صورتش بود خیلی خوشگل تر از قبل شده بود.وقتی برگشت سمتم نگاهم و ازش گرفتم
ریحانه گفت :بچه بیاین بریم یه جای دیگه اینجا حلقه هاش زیاد خوشگل نیست
حرفش و تایید کردیم وبه اونطرف خیابون رفتیم.
____
فاطمه
کل دیشب و از شوق و ذوق زیاد بیدار مونده بودم با این حال بخاطرهیجانی که داشتم خوابم نمیومد و از همیشه سرحال تر بودم.
ریحانه نظر میداد و مارو از این طلافروشی به اون طلافروشی میچرخوند.
من و محمد هم سکوت کرده بودیم و فقط همراهش میرفتیم
ریحانه که کفرش دراومده بود گفت: اه شما چرا حرف نمیزنین ؟خجالت میکشین ؟اومدین حلقه بخرینا
یه نظری،چیزییی !ماست شدن برای من.به غرغراش خندیدیم و رفتیم تو یه پاساژ.مغازه هارو رد میکردیم که یهو ریحانه گفت : راستی فاطمه تو لوازم آرایشی نخریدی!یادت رفت؟
دلمنمیخواست این سوال و بپرسه
بعد چند لحظه گفتم :نه یادم نرفته. لازمندارم.
ریحانه:وا؟یعنی چی که لازم نداری؟ عروسی ها!مگه میشه عروس لوازم آرایشی نخره؟
قاطع جواب دادم:اره.خوشم نمیاد
با اینکه حس میکردم حرفم رو باور نکرده،از اینکه دیگه راجبش حرفی نزد خوشحال شدم.
دروغ گفته بودم.علاقه داشتم به اینجور چیز ها ولی بخاطر محمد خیلی وقت پیش دور همشون و خط کشیدم.میدونستم محمد، از خیلی چیز هایی که من دوستشون دارم، خوشش نمیاد...
من جلو میرفتم و محمد و ریحانه پشت سرم میومدن.
____
محمد
حرف های فاطمه عجیب بود.دختری که من میشناختم امکان نداشت از لوازم آرایشی و لاک و...خوشش نیاد.
با تعجب به سمت ریحانه برگشتم
بهم نزدیک شد و طوری که فاطمه نفهمه کنار گوشم گفت :اینا رو بخاطر تو میگه ها.
از حدسم مطمئن شدم. دلم نمی خواست به اشتباه فکر کنه با ازدواج با من محدود میشه و باید قید همه ی علایقش و بزنه!
نمیدونستم از من تو ذهنش چی ساخته...
____
فاطمه
رفتیم طرف یه طلافروشی که ریحانه ازش تعریف میکرد.پشت ویترین ایستادیم.داشتم حلقه هارو نگاه میکردم که چشمم به یه حلقه آشنا افتاد.
همون حلقه ای بود که مصطفی برام خرید.یه روزی خیلی دوسش داشتم ولی حالا حس میکردم خیلی ازش بدم میاد. دیدنش باعث آشوب دلم شد.زل زده بودم بهش که با صدای محمد به خودم اومدم و سمتش برگشتم .کنارم ایستاده بود
سرش وسمت شونه ام خم کرده بود و با انگشت اشاره اش به چیزی اشاره میکرد .
دوباره گفت :فاطمه خانوم
سرش و سمتم چرخوند .
حس کردم دلم ریخت .
هیچ وقت از این فاصله چشماش و ندیده بودم .محو چشم هاش شدم و نمیتونستم نگاهم و ازش بگیرم.
اونم نگاهش وازم برنداشت وبا یه لبخند که باعث بالا و پایین شدن فشار خونم میشد نگام میکرد
گرمای نفسش به صورتم میخورد و تپش قلبم وبیشتر میکرد.داشتم سکته میکردم که ریحانه سرش و اورد بینمون و آروم هلمون داد عقب .با دستش زد رو صورتش و گفت : وای! توخیابون ؟ بخدا کلی واسه نگاه کردن به هم وقت دارین .عزیزان لطف میکنید اگه حلقتون و انتخاب کنید،دیرمون شد .
از حرفای ریحانه خجالت زده به زمین زل زدم .خندم گرفته بود و بشدت سعی داشتم کنترلش کنم.
محمد بی توجه به حرفای ریحانه دوباره اومد و کنارم ایستاد
قند تو دلم آب شد.
به ویترین نگاه کردو گفت :اون قشنگه؟چهارمین ردیف از سمت چپ.دومیه!
خوشحال شدم از اینکه اصلا شبیه اون حلقه ای که مصطفی گرفت نبود
ازش خوشم اومد و گفتم :خوشگله
ریحانه :خب پس بریم داخل
رفتیم داخل ومحمد گفت حلقه رو برامون بیارن.
تو دستم گذاشتم و با ذوق بهش خیره شدم.
محمد:دوستش دارین ؟
نمیخواین چندتا دیگه رو هم بیارن ببینین؟
_این خیلی خوشگله
حس میکردم خیلی خوشگله و حلقه ای خوشگل تر ازش ندیدم.نمیدونم این حسم بخاطر چی بود.واقعا در این حد خوشگل بود،یا به خاطر اینکه محمد انتخابش کرد انقدر دوستش داشتم!؟
گوشیم زنگ خورد
حلقه و از دستم در اوردم و به تماس جواب دادم
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی
🍃رمان ناحله
#قسمت_صد_و_سی_و_هشت
_جانم مامان کجایی؟
+سلام.من شیفتم تموم شد. شما کجایین ؟
آدرس و بهش گفتم که گفت همین نزدیکی هاست .
با ریحانه دنبال یه حلقه خوب برای محمد میگشتیم .محمد قیمت حلقه رو پرسید که با شنیدنش از انتخابم پشیمون شدم.
دلم نمیخواست به خرج اضافه بیافته
چیزی نگفت و از فروشنده خواست که تو یه جعبه شیک بزارتش.
مامان اومد داخل و سلام کرد
ریحانه رفت پیشش و بهش دست داد.محمد با لبخند نگاش میکرد که مامان اومد نزدیک تر و بهش دست داد
+سلام پسرم خوبی؟
محمد:سلام. ممنونم
مامان اومد پیش ما و به حلقه ها نگاه کرد و گفت :چیشد چیزی انتخاب نکردین ؟
_چرا آقا محمد اینو برام انتخاب کرد
نشونش دادم که گفت :به به چه خوش سلیقه
به محمد نگاه کردم که با لبخند نگام کرد.روبه مامان ادامه دادم :ولی هنوز واسه آقا محمد چیزی انتخاب نکردیم
مامان به محمد گفت : شما از هیچکدوم خوشتون نیومده ؟
محمد اومد کنارم و به حلقه هایی که فروشنده برامون در آورد نگاه کرد
آروم طوری که بقیه نشون گفت :میشه شما واسم انتخاب کنید ؟
بالبخند سرم رو تکون دادم و روی حلقه ها دقیق شدم.
بعد از چند دقیقه بدون توجه به نظر مامان و ریحانه یکی از حلقه ها که ساده تر وشیک تر بود و برداشتم و به محمد گفتم :آقا محمد این خوبه؟
از دستم برداشت و تو انگشت دست چپش گذاشت
لبخند زد و گفت : مگه میشه شما انتخاب کنین و عالی نباشه ؟ خیلی قشنگه
صداش آروم بود ولی مامان شنید و با لبخند نگامون کرد
دلم میخواست بهش بگم چقدر عاشقشم ولی نمیتونستم. وقتی نگاش میکردم ناخودآگاه زبونم قفل میشد
شیطنتم محو میشد و مظلوم میشدم
پول حلقه ها رو حساب کردیم
قیمتشون تقریبا یکی بود
اومدیم بیرون ومحمد هردوتا حلقه رو به مامان داد
ریحانه گفت میخواد طلاهاش و ببینه برای همین داخل موند.
مامان رفت سمت ماشینش و
+جایی میخواین برین بازم؟
بهش نگاه کردم و
_نه! کجا ؟
مامان بهم تنه زد و
+با تو نبودم،با آقا محمد بودم !
خجالت کشیدم .محمد گفت
+نه کار خاصی نداریم.ولی بمونید من برم یه چیزی براتون بگیرم.
مامان گفت
+نه زحمتتون میشه .من باید برم خونه عجله دارم دست شما درد نکنه پسرم.
محمد لبخند زد و
+خواهش میکنم. چشم اذیتتون نمیکنم.
رفتم سمت ماشین مامان که محمد گفت
+کجا؟
_برم دیگه
+نه شما بمونید ما میرسونیمتون
از ماشین مامان فاصله گرفتم و باهاش خداحافظی کردم که گفت
+زود بیا خونه کارت دارم
_چشم
با فاصله پیش محمد ایستادم
اونم از مامان خداحافظی کرد و به من گفت
+یه چند دقیقه صبر کنید بیزحمت! الان میام.
سرم و تکون دادم.
دور شد یه نفس عمیق کشیدم و از پشت شیشه ب ریحانه خیره شدم که حس کردم یکی پشت سرمه.
سرم رو چرخوندم سمتش که خشکم زد.بلند گفتم
_مصطفی؟تواینجا چیکار میکنی؟
+اولا سلام بر دختر عموی خوشگلم!
دوما حالت چطوره؟ واینکه نمیای خونمون؛ادرسشم یادت رفته؟
فراموشی رسم ما نبود!
در همین حین ریحانه با صورت پر از بهت از مغازه خارج شدو دویید سمتم
دلیل رفتارش و نفهمیدم.
دستم و کشیدو فاصلم و با مصطفی بیشتر کرد که باعث شد مصطفی بگه
+وا؟این چه وضعشه؟
با برگشتن مصطفی منم برگشتم.
محمد اومده بود
حس کردم یکی قلبم و از جاش کند
مصطفی برگشت سمتم و
+فاطمه هنوز دیر نشده،هنوز وقت داری،برگرد.خوشبختت میکنم.من هنوز عاشقتم!
دوباره گریم گرفت
نمیتونستم خودم و کنترل کنم
همه حواسم پیش محمد بود که میخندید!میخنده؟
سرم گیج میرفت.
حس کردم پاهام شل شده.
عجیب بود برام که محمد واکنشی نشون نداد.دست ریحانه رو محکم گرفتم.میخواستم برم ولی نمیتونستم.
وقتی دیدم هیچکس هیچ کاری نمیکنه حالم بدتر شد.
همه ی دنیا رو سرم آوار شده بود!
همه چی دور سرم میچرخید.
محمد دست مصطفی رو گرفت
+چرا ول نمیکنی آقا مصطفی؟
کافی نیست؟!حتما باید یه بلایی سرت بیارم که کنار بکشی؟با زندگیمون چیکار داری؟چرا واقعیت و قبول نمیکنی؟چرا شَرِتو کم نمیکنی از زندگیم؟
چندتا نفس عمیق کشید
هولش داد و اومد کنار من
حس میکردم اگ دو دقیقه دیگه اینجوری پیش بره من میمیرم
ادامه داد
+تو پررو تر از اون چیزی هسی ک فکرشو میکردم.حرفام و بهت زده بودم
گفتم نزدیک زندگیم نشو.
فک کردی هر بار بخوای میتونی بیای چرت و پرت بگی بری؟
نه داداش نه اینطوری هام که فکر کردی نیست!وقتی ازت به جرم مزاحمت شکایت کردم و پرونده وکالتت باطل شد میفهمی با کی در افتادی !
مصطفی بهش یه پوزخند زد.
ریحانه راه افتاد.ترسیدم زمین بخورم.
محمد جلو میرفت و ماهم پشتش.
رسیدیم به ماشینش.
ریحانه که دید هوا پَسه ازمون جدا شد و گفت که خونه شوهرش میره.
محمد هم بدون اینکه چیزی بگه فقط سرش و تکون داد.
ریحانه در جلوی ماشین و باز کرد و گفت بشینم.
میترسیدم محمد از شدت خشم من و بکشه.بهش نگاه کردم ک سرش وبه فرمون تکیه داده بود. گوشیش دستش بود و هر ثانیه به پاهاش میکوبیدتش.داشتم از ترس وا میرفتم.
ریحانه درو بست و ازمون فاصله گرفت.محمد هنوز تو همون حالت بود..
#نکته👌🌹
امیرالمومنین #حضرت_علی علیه السلام فرمودند:
🍃 اگر نادان سکوت اختیار می کرد،میان مردم اختلاف پدید نمی آمد.
📖کشف الغمه ،ج ۳ ،ص ۱۳۹
#شبتون_مهدوی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀