eitaa logo
بانوی خاص🌹
415 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
18 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 کانال بانوی خاص ❤️همسرداری 👩‍🏫فرزند پروری 🏠خانه داری احکام و مطالب متفرقه سوالات مشاوره کاملا رایگان تبادل و ارتباط با ادمين: @delaram7645 لينك كانال👇 https://eitaa.com/joinchat/1265893419C1fe8b5bb94
مشاهده در ایتا
دانلود
رفع دلخوری از همسر پیش از آن که دلخوری خود را با همسرتان در میان بگذارید، ابتدا عین آن را روی کاغذ بنویسید.📝 به این ترتیب سهم خود را در پیشامد مربوطه بهتر خواهید دید. از سوی دیگر نوشتن ماجرا از ابتدا تا انتها باعث آرامش نسبی‎تان می‎شود و در عین حال با یادآوری ماجرا به علت‎های آن بهتر واقف می‎شوید. 🤔 پیش از صحبت سعی کنید خود را جای همسرتان بگذارید. 💁‍♀ با این کار بهتر به مشکلات او پی می‎برید.👌 ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
هدایت شده از بانوی خاص🌹
💥 برگرفته از حوادث خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است. نویسنده : فاطمه ولی نژاد ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. ✍️نویسنده: ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. ✍️نویسنده: ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌🌹 🔻هر چه افراد کمتر از خودشان تعریف کنند، دیگران بیشتر به بزرگی آنها پی خواهند برد. 📕امام علی علیه السلام: التّواضُعُ يَرفَعُ، التكبّرُ يَضَعُ. تواضع و فروتني مقام و منزلت انسان را رفيع کرده و تكبر و خودخواهي مقام او را پايين مي‌آورد. مهدوی ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ چه زيباست آغاز یک شيرين به نام سلام علی سلامی که بوی خوش يار دارد🍃 دلت را پر از دلدار دارد♥️ چه زيباست آغاز خود را علی آل ياسين بگوييم سلام روزتون مهدوی ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بانوی خاص🌹
❇️مثلاً بهش گفتم یک کار رو مدام پشت سرهم تکرار نکن ... نشستم تا نیم ساعت اخبار گوش کنم مرتب گفت: #لب
✨🕊✨ 2⃣1⃣ ⚙️ 💌 (ب) 2️⃣خیلی دوست داشتم وقتی عصبی‌ام، زنم 🔻با یه ترفندی آرومم کنه ولی اصلاً از این کارا بلد نیست. 💭یادم میاد یه بار تو عصبانیت بهش گفتم: من خیلی بی‌شعورم! ❣️انتظار داشتم بگه اینا چه حرفایی که می‌زنی، خدا نکنه، خودتو ناراحت نکن، مریض میشی، حیف تو نیست که خودتو ناراحت میکنی، 💞💜💕 ‼️ولی اون گفت: اگه یه حرف درست تو عمرت زده باشی همینه. 💔💘 👩🏻‍🚒زن باید مثل کپسول آتشنشانی که آتیش رو خاموش می‌کنه، شوهر عصبانیش رو خاموش کنه نه اینکه رو آتیش بنزین بریزه. اما وقتی ناراحت می‌شه از اول تا آخر زندگی رو سیاه و تاریک جلوه میده. ⭕️بارها این جمله رو تو عصبانیت گفته که: « یه روز خوش با تو نداشتم » وقتی این جملات رو بکار میبره منو عصبانی میکنه»..!! ..
✨🕊✨ 💌 (ج) 3️⃣هیچ موقع حرفای دلگرم کننده نمی‌زنه. 🔻یه روز دیدم خواهرم به شوهرش گفت: 💕إن شاءالله سایه‌ت بالا سر من و بچه‌ها باشه و زنده باشی! سرکار میری مواظب خودت باش! تا می‌تونی زود بیا!💕 😔تو دلم گفتم : من که آرزو به دل موندم که یه بار زنم اینا رو بهم بگه. ❣️بالاخره هر مردی دوست داره وقتی زنش اونو می‌بینه، ذوق کنه، ولی من همیشه منتظرم ببینم ایراد بعدی که زنم می‌خواد ازم بگیره چیه؟ دیگه به ایراد گرفتنش عادت کردم. هرچی که بخرم آخرش یه عیبی توش درمیاره. ⭕️بارها این جمله رو تکرار کرده که «ببین بابا و برادرم چطور با زنشون رفتار می‌کنن، مرد باید اینجوری باشه»..!! ..
💔منم مثل همه‌ی آدما خطاهایی دارم و یه وقتایی غیر مستقیم بخاطر اشتباهاتم عذرخواهی می‌کنم، ولی خانمم عذرخواهی منو زود قبول نمی‌کنه. 💭یادمه یه دفعه ناراحتش کردم و بعد بهش گفتم: میخوای باهم بعدازظهر بریم بیرون؟ سرشو بالا کرد و بی‌توجه رد شد و رفت!! 😒 👈🏼بعد که با هم خوب شدیم .... : چرا اینجوری کردی؟ : تو باید عذرخواهی میکردی. : بابا همینکه میگم بعدازظهر بریم بیرون، همین یعنی عذرخواهی. 🔵البته خودش هم خیلی اهل عذرخواهی کردن نیست. 🔸«به نظر من زن مغرور مفت گرونه»...!!! ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرسش: با این که به تمام خانمم جواب می‌دهم، نمی‌دانم چرا باز هم و بهانه‌گیری می‌کند. @hosein_dehnavi ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 ❤️ 💠 به این جملات دقت کنید!👇 چرا به سلام نکردی؟ چرا به احترام نگذاشتی؟ چرا برای هدیه نخریدی؟ چرا برایت مهم نیستم؟ چرا حق را نمی‌دهی؟ چرا برای غذا درست نکردی؟ 💠 در همه جمله‌های بالا کلمه‌ی محوریت دارد. 💠 این فرمول را بدانیم اگر‌ در زندگی به دنبال اثباتِ نباشیم و توقعات منفعت طلبانه‌ی را حذف کنیم اکثر و بگومگوهای زن و شوهری حذف خواهد شد. 💠 هرقدر در حذف موفق شوید در کسب آرامش، شدن و لذت بردن از زندگی پیشروی خواهید کرد. ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
هدایت شده از بانوی خاص🌹
💥 برگرفته از حوادث خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است. نویسنده : فاطمه ولی نژاد ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
#تنها_میان_داعش #قسمت90 نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ✍️نویسنده: ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» ✍️نویسنده: ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ میان تلخی این روزگار ... مهـ❤️ـدی جان دلـ💔ـم هوای تو کرده ... بگو چه چاره کنم؟؟؟ سلام حضرت دلـ❤️ـبر .... ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸✨🌹✨🌸 😊 ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺏ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻧﻤﻴﺰﻧﻪ ﺑﻴﺎﺩ ﺩﺍﺧﻞ! ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺏ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺟﻌﺒﻪ ﺷﺎﻧﺲ ﺩﺭﻧﻤﻴﺎﺩ! ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺏ ﻛﻪ یکی ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎی ﻫﻔﺘﻪ ﻧﻴﺴﺖ که ﺩﺭ ﻣﺴﻠﺴﻞ ﻧﺎﮔﺰﻳﺮ ﺗﻘﻮﻳﻢ ﻃﻠﻮﻉ ﻛﻨﺪ! ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺏ ﻛﻪ ﺳﺮ ﺑﺮﺝ ﻧﻴﺴﺖ، ﺧﻮﺩ ﺑﺨﻮﺩ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮔﺎهی ﺑﺎ ﻧﺎﺯ ﻭ ﻛﺮﺷﻤﻪ ﺑﻴﺎﺩ! ﻗﺒﺾ ﺁﺏ ﻭ ﺑﺮﻕ ﻭ... ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻭﻗﺖ ﻭ بی ﻭﻗﺖ، ﻭقتی ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻛﺎﺭ ﺑﺮﻣﻴﮕﺮﺩی ، ﺍﺯ ﺷﻜﺎﻑ ﺩﺭ ﺁﻭﻳﺰﻭﻥ ﺑﺎﺷﻪ! ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺏ ﻛﻪ... ﻧﻪ! ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺏ ﺭﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﺳﺎﺧﺖ‌ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﻮﺍﺯﺷﺶ ﻛﺮﺩ ، ﺑﺎﻳﺪ ﺁﺭﺍﺳﺖ ﻭ ﭘﻴﺮﺍﺳﺖ ، ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﮔﻴﺴﻮﻫﺎﺵ ﮔﻠﻬﺎی ﻭحشی ﺻﺤﺮﺍیی ﺯﺩ ، ﺑﺎﻳﺪ ﻋﻄﺮ ﺩﻟﺨﻮﺍﻫﺶ ﺭﻭ ﺧﺮﻳﺪ‌، ﮔﻞ ﺩﻟﺨﻮﺍﻫﺶ ﺭﻭ ﺭﻭی ﻣﻴﺰ ﮔﺬﺍﺷﺖ ، ﺷﻌﺮ ﺩﻟﺨﻮﺍﻫﺶ ﺭﻭ ﺳﺮﻭﺩ، ﺑﺎﻳﺪ ﻧﺎﺯﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﻴﺪ، ﺑﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺧﻨﺪﻳﺪ ، ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺏ ﺭﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻠﻖ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺁﺭﺍﻡ یک ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺏ ﻟﺬﺕ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﭼﺸﻴﺪ ، ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺑﺴﺎﺯﯾﻢ. 🌹سه شنبه تون شاد ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🕊✨ 3⃣1⃣ ⚙️ 💯 (الف) ✍🏼یه مادر با پسر چهار و نیم ساله‌ش برای خرید به بازار رفته بود. مامانه به بچه‌ش گفت: 🎉راستی امشب تولد مامان بزرگته، اگه دوست داری می‌تونی از این فروشگاه براش بگیری. پسر داشت میگشت تا یه کادوی مناسب پیدا کنه. 👈🏼بالاخره یه بسته سُک سُک، لواشک و پاستیل رو برای کادو به مامان بزرگش انتخاب کرد. ❣️پسر فکر میکرد که بهترین هدیه دنیا رو برای مامان بزرگش خریده و مامان بزرگ بخاطر این هدیه خیلی خوشحال میشه و اون رو به عنوان بهترین هدیه دنیا قبول میکنه ... 💞💜💕💝 💗پسر با این تصورات بچه گانه ذوق کرده بود و سر از پا نمیشناخت! اقوام دور هم جمع شدن و 64 سالگی مامان بزرگ رو جشن گرفتن. نوبت کادو دادن پسر کوچولو که رسید، کادوش رو با ذوق و شوق تمام به مامان بزرگ داد و انتظار داشت شدیداً تشویق بشه، اما ... 😒مامان بزرگ کادو رو گرفت و با یه آفرین ساده جریان رو تموم کرد. پسرک خیلی ناراحت شد. 💔 ‼️پیش مامانش اومد و سؤال کرد: چرا مامان بزرگ از کادوی من ذوق نکرد و خیلی خوشحال نشد⁉️ ..