بانوی خاص🌹
❇️مثلاً بهش گفتم یک کار رو مدام پشت سرهم تکرار نکن ... نشستم تا نیم ساعت اخبار گوش کنم مرتب گفت: #لب
✨🕊✨
#کارگاه_ارتباط_موثر_باهمسر 2⃣1⃣
⚙️ #مهارتهای_همسرداری
💌 #مردها_هم_درد_دل_میکنند (ب)
2️⃣خیلی دوست داشتم وقتی عصبیام، زنم
🔻با یه ترفندی آرومم کنه ولی اصلاً از این کارا بلد نیست.
💭یادم میاد یه بار تو عصبانیت بهش گفتم:
من خیلی بیشعورم!
❣️انتظار داشتم بگه اینا چه حرفایی که میزنی، خدا نکنه، خودتو ناراحت نکن، مریض میشی، حیف تو نیست که خودتو ناراحت میکنی،
💞💜💕
‼️ولی اون گفت: اگه یه حرف درست تو عمرت زده باشی همینه.
💔💘
👩🏻🚒زن باید مثل کپسول آتشنشانی که آتیش رو خاموش میکنه، شوهر عصبانیش رو خاموش کنه نه اینکه رو آتیش بنزین بریزه.
اما وقتی ناراحت میشه از اول تا آخر زندگی رو سیاه و تاریک جلوه میده.
⭕️بارها این جمله رو تو عصبانیت گفته که:
« یه روز خوش با تو نداشتم » وقتی این جملات رو بکار میبره منو عصبانی میکنه»..!!
#ادامه_درپست_بعدی..
✨🕊✨
💌 #مردها_هم_درد_دل_میکنند (ج)
3️⃣هیچ موقع حرفای دلگرم کننده نمیزنه.
🔻یه روز دیدم خواهرم به شوهرش گفت:
💕إن شاءالله سایهت بالا سر من و بچهها باشه و زنده باشی! سرکار میری مواظب خودت باش! تا میتونی زود بیا!💕
😔تو دلم گفتم : من که آرزو به دل موندم که یه بار زنم اینا رو بهم بگه.
❣️بالاخره هر مردی دوست داره وقتی زنش اونو میبینه، ذوق کنه،
ولی من همیشه منتظرم ببینم ایراد بعدی که زنم میخواد ازم بگیره چیه؟
دیگه به ایراد گرفتنش عادت کردم. هرچی که بخرم آخرش یه عیبی توش درمیاره.
⭕️بارها این جمله رو تکرار کرده که «ببین بابا و برادرم چطور با زنشون رفتار میکنن، مرد باید اینجوری باشه»..!!
#ادامه_درپست_بعدی..
💔منم مثل همهی آدما خطاهایی دارم و یه وقتایی غیر مستقیم بخاطر اشتباهاتم عذرخواهی میکنم، ولی خانمم عذرخواهی منو زود قبول نمیکنه.
💭یادمه یه دفعه ناراحتش کردم و بعد بهش گفتم:
میخوای باهم بعدازظهر بریم بیرون؟
سرشو بالا کرد و بیتوجه رد شد و رفت!! 😒
👈🏼بعد که با هم خوب شدیم ....
#بهش_گفتم: چرا اینجوری کردی؟
#گفت: تو باید عذرخواهی میکردی.
#گفتم: بابا همینکه میگم بعدازظهر بریم بیرون، همین یعنی عذرخواهی.
🔵البته خودش هم خیلی اهل عذرخواهی کردن نیست.
🔸«به نظر من زن مغرور مفت گرونه»...!!!
#ادامه_دارد
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پرسش_و_پاسخ
پرسش: با این که به تمام #نیازهای_مادی خانمم جواب میدهم، نمیدانم چرا باز هم #نق_میزند و بهانهگیری میکند.
@hosein_dehnavi
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
🔴 #من_عامل_اصلی_مشاجرات
❤️ #نکات_کلیدی_همسرداری
💠 به این جملات دقت کنید!👇
چرا به #من سلام نکردی؟ چرا به #من احترام نگذاشتی؟ چرا برای #من هدیه نخریدی؟ چرا #من برایت مهم نیستم؟ چرا حق #من را نمیدهی؟ چرا برای #من غذا درست نکردی؟
💠 در همه جملههای بالا کلمهی #من محوریت دارد.
💠 این فرمول #الهی را بدانیم اگر در زندگی به دنبال اثباتِ #من نباشیم و توقعات منفعت طلبانهی #من را حذف کنیم اکثر #مشاجرات و بگومگوهای زن و شوهری حذف خواهد شد.
💠 هرقدر در حذف #من موفق شوید در کسب آرامش، #محبوب شدن و لذت بردن از زندگی پیشروی خواهید کرد.
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
هدایت شده از بانوی خاص🌹
#تنها_میان_داعش
💥 برگرفته از حوادث #حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید #قاسم_سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است.
نویسنده : فاطمه ولی نژاد
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
#تنها_میان_داعش #قسمت90 نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و
#تنها_میان_داعش
#قسمت91
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠 میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
#تنها_میان_داعش
#قسمت92
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
میان تلخی این روزگار ...
مهـ❤️ـدی جان
دلـ💔ـم هوای تو کرده ...
بگو چه چاره کنم؟؟؟
سلام حضرت دلـ❤️ـبر ....
#سلام
#روزتون_مهدوی
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
🌸✨🌹✨🌸
#روزت_را_زیبا_بساز😊
ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺏ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻧﻤﻴﺰﻧﻪ ﺑﻴﺎﺩ ﺩﺍﺧﻞ!
ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺏ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺟﻌﺒﻪ ﺷﺎﻧﺲ ﺩﺭﻧﻤﻴﺎﺩ!
ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺏ ﻛﻪ یکی ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎی ﻫﻔﺘﻪ ﻧﻴﺴﺖ که ﺩﺭ ﻣﺴﻠﺴﻞ ﻧﺎﮔﺰﻳﺮ ﺗﻘﻮﻳﻢ ﻃﻠﻮﻉ ﻛﻨﺪ!
ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺏ ﻛﻪ ﺳﺮ ﺑﺮﺝ ﻧﻴﺴﺖ، ﺧﻮﺩ ﺑﺨﻮﺩ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮔﺎهی ﺑﺎ ﻧﺎﺯ ﻭ ﻛﺮﺷﻤﻪ ﺑﻴﺎﺩ!
ﻗﺒﺾ ﺁﺏ ﻭ ﺑﺮﻕ ﻭ... ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻭﻗﺖ ﻭ بی ﻭﻗﺖ، ﻭقتی ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻛﺎﺭ ﺑﺮﻣﻴﮕﺮﺩی ، ﺍﺯ ﺷﻜﺎﻑ ﺩﺭ ﺁﻭﻳﺰﻭﻥ ﺑﺎﺷﻪ!
ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺏ ﻛﻪ... ﻧﻪ!
ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺏ ﺭﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﺳﺎﺧﺖ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﻮﺍﺯﺷﺶ ﻛﺮﺩ ، ﺑﺎﻳﺪ ﺁﺭﺍﺳﺖ ﻭ ﭘﻴﺮﺍﺳﺖ ، ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﮔﻴﺴﻮﻫﺎﺵ ﮔﻠﻬﺎی ﻭحشی ﺻﺤﺮﺍیی ﺯﺩ ، ﺑﺎﻳﺪ ﻋﻄﺮ ﺩﻟﺨﻮﺍﻫﺶ ﺭﻭ ﺧﺮﻳﺪ، ﮔﻞ ﺩﻟﺨﻮﺍﻫﺶ ﺭﻭ ﺭﻭی ﻣﻴﺰ ﮔﺬﺍﺷﺖ ، ﺷﻌﺮ ﺩﻟﺨﻮﺍﻫﺶ ﺭﻭ ﺳﺮﻭﺩ، ﺑﺎﻳﺪ ﻧﺎﺯﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﻴﺪ، ﺑﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺧﻨﺪﻳﺪ ، ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺏ ﺭﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻠﻖ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺁﺭﺍﻡ یک ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺏ ﻟﺬﺕ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﭼﺸﻴﺪ ، ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺑﺴﺎﺯﯾﻢ.
🌹سه شنبه تون شاد
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
✨🕊✨
#کارگاه_ارتباط_موثر_باهمسر 3⃣1⃣
⚙️ #مهارتهای_همسرداری
💯 #اقتدار_مردانه #خواسته_زنانه (الف)
✍🏼یه مادر با پسر چهار و نیم سالهش برای خرید به بازار رفته بود.
مامانه به بچهش گفت:
🎉راستی امشب تولد مامان بزرگته، اگه دوست داری میتونی از این فروشگاه براش #کادوی_تولد بگیری. پسر داشت میگشت تا یه کادوی مناسب پیدا کنه.
👈🏼بالاخره یه بسته سُک سُک، لواشک و پاستیل رو برای کادو به مامان بزرگش انتخاب کرد.
❣️پسر فکر میکرد که بهترین هدیه دنیا رو برای مامان بزرگش خریده و مامان بزرگ بخاطر این هدیه خیلی خوشحال میشه و اون رو به عنوان بهترین هدیه دنیا قبول میکنه ...
💞💜💕💝
💗پسر با این تصورات بچه گانه ذوق کرده بود و سر از پا نمیشناخت!
اقوام دور هم جمع شدن و 64 سالگی مامان بزرگ رو جشن گرفتن. نوبت کادو دادن پسر کوچولو که رسید، کادوش رو با ذوق و شوق تمام به مامان بزرگ داد و انتظار داشت شدیداً تشویق بشه، اما ...
😒مامان بزرگ کادو رو گرفت و با یه آفرین ساده جریان رو تموم کرد. پسرک خیلی ناراحت شد. 💔
‼️پیش مامانش اومد و سؤال کرد:
چرا مامان بزرگ از کادوی من ذوق نکرد و خیلی خوشحال نشد⁉️
#ادامه_درپست_بعدی..
⭕️دوستان!!
🔅میخوام این داستان رو با هم تحلیل کنیم:
🔹به نظر شما چرا پسر نتونست کادوی مناسب برای مامان بزرگش تهیه کنه؟
🔸چرا برای دادن یه هدیهی ساده این همه انتظار داشت؟
🔹و چرا مادربزرگ موقع گرفتن هدیه خیلی با گرمی رفتار نکرد؟
💡کاملاً درسته، چون پسر دنیای مادر بزرگشو نمیشناخت و نمیتونست دنیا رو از دید اون ببینه.
💟شاید اگه دنیای مامان بزرگش رو میشناخت و میتونست به نیازهای دنیای سالمندی فکر کنه، براش یه عصا میخرید و کلی ازش تحسین و تمجید میشد.
#ادامه_درپست_بعدی..
📌امروز میخوام شما رو با یه واژهی روانشناسی که تو زندگی زناشویی خیلی مهمه، آشنا کنم،
💟این واژه « #همدلیه »!!
✔️همدلی یعنی قدرت درک دنیای دیگران، حساس بودن به نیازها و احساسای دیگران!!
❌و در مقابل خودمحوریه که عدم قدرت دیدن دنیا از دیدگاه دیگرانه.
🔻متأسفانه گاها این خودمحوری تا بزرگسالی میمونه.
💬در ادامه جریان یه شخصی رو براتون تعریف میکنم....
#ادامه_دارد
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرسش : برای اصلاح رفتارهای ناشایست همسرمان چه کنیم ؟
#پرسش_و_پاسخ
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
هدایت شده از بانوی خاص🌹
#تنها_میان_داعش
💥 برگرفته از حوادث #حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید #قاسم_سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است.
نویسنده : فاطمه ولی نژاد
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
#تنها_میان_داعش
#قسمت93
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
#تنها_میان_داعش
#قسمت94
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤