🍀🌸❤️🌸🍀
#ایده_های_دلبری
اگه مي خواي همسرت عاشقت باشه...❤️
پاي تلفن که داري باهاش صحبت مي کني
‼️ خشک و خالي سلام و عليک نکن!
همونجا
توي همون سلام کردن هم ميتوني بهش ابراز #علاقه کني
و #لبخند روي لبهاش بياري! 😍😘
❓چجوري
اينجوري کافيه بهش بگي:
سلام عزيزم... خوبي؟ 😉😍
دلم براي ديدن صورت مهربونت تنگ شده❤️
" يک بار بهش بگو!
ببين چقدر اثر داره!👌
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
🔵 حالا فایده جمع کردن همه لباس ها یک جا چی بود⁉️ 💖 اینکه همه لباسهای یک شکلتون کنار هم قرار گرفتن،
🔷 حالا درباره همه وسایل خونه اگر این روشو پیاده کنید عالیه✅
➖مثلا کتـــ📚ـــــابها
➖و کـــــــ📄ـــــاغذها
➖وسایل آشپـــــ👩🍳ـــزخانه
مثل لیوان ها بشقابها و...
💢 البته اون وسایلی که در آشپزخانه «سرویس» هستند بهتره کنار هم قرار بگیرن✔️
🍶 اما مثلا اگر سه دست لیوان دارین و هر دست در کابینتهای مختلف گذاشته شده؛
←وقتی به لیوان نیاز دارین همیشه به دم دست ترین کابینت مراجعه میکنید✅
🔴وگاهی یادتون میره در کمد های دیگه هم لیوانهای قشنگ دیگه دارین که میتونین جهت تنوع ازشون استفاده کنید 😉
⭕️🚷♨️
پس بهتره همه لیوان ها در یک کــــــمد باشن که موقع مهمون داری هم سردرگم نشیم.💯
@zendegiasheghane_ma
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
🔸خب چطور بود⁉️😉
♨️کارتون ممکنه اولش یه کوچولو سخت بشه اما مطمئن باشید این کار به
←تمیـــ⭐️ـــز موندن منزل→ در طول سال کمک بزرگی میکنه💯
👌چرا که هر گروه از وسایل یک
«نظــــــم» کلی پیدا میکنن و تفکیک و مرتب میشن؛
✅اونوقت در طول سال هر وقت بهشون نیاز دارین کل کمد رو مجبور نیستین بریزین بیرون تا یدونه وسیله پیدا کنید😏
📊 بلکه طبق «نظمی» که دادین در دسته بندی خودش دنبالش میگردین
👏😊🌸
🌀 فکر کنم همین یک تکنیک امروز کافی باشه!!
‼️چون الان حسابی فکرتون مشغول شده دیگه تکنیک جدید نمیگیم امروز✔️
#خانه_زیبای_من
#خانه_تکانی
@zendegiasheghane_ma
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
✍کارهای پیشنهادی روز سوم؛↓
1⃣ ) یک تا دوتا کابینت رو همونطور که قبلا گفتیم خالی کنید و داخل وبیرونش رو کامل تمیز کنید✨
ظــــ🍽ـــــرف ها رو طبق تکنیک جدید سعی کنید مرتب کنید؛
💠اگر لازمه بعضی ظرفها رو در کابینتهای دیگه هم جابه جا کنید انجامش بدین!
2⃣ ) یک کشو از اتاق رو مرتب کنید
3⃣ ) کلیــــــد وپریــ🔳ـــز ها رو دستمال بکشید
4⃣ ) ملـحفه های تخـ🛏ـــت رو عوض کنید و قبلی ها رو بشورید.
5⃣ ) چک کردن دفتـــ📕ــــر زیباتون وتیــــ✅ــــــک زدن کارهای انجام شده وبرنامه ریزی برای روز بعد😌
#خانه_زیبای_من
#خانه_تکانی
@zendegiasheghane_ma
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
🙌خدا قووووت💖
📲 منتظریم نظرتون رو درباره تکنیک جدید بگین.
📸 حتی عکسهایی از مراحل
« خـــ💒ــــانه تکانی» رو برامون بفرستین.
👌راستی یادتون نره در حین انجام کار میتونید صـــ🎼ـــوت زیبای
←حدیث شریف کسا→ رو توی گوشیتون پلی کنید
وهمزمان که زمزمه میکنید کارهاتونم با نیت قربه الی الله جلو ببرید.🌹
یا زهرا
@zendegiasheghane_ma
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
رمان #دمشق_شهرعشق
نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
✍️ #دمشق_شهرعشق
#قسمت125
💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش میدرخشد و بهنرمی میلرزد.
💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران #احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
💠 و من از همان سحر #حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح #عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم #اعتماد کنید؟»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
✍️ #دمشق_شهرعشق
#قسمت126
💠 طعم #عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.
💠 کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانهاش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش، گرمای #عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره #عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#نکته👌🌹
✨امام صادق عليه السلام:
آنكه مالك خشم خود نباشد، مالك عقل خود نيست
مَن لَم يَملِك غَضَبَهُ لَم يَملِك عَقلَهُ
«تحف العقول صفحه371»
#شبتون_مهدوی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
دست دعا و
اشک و نیاز و
ظهور تـ❤️ـو
کی مستجاب میشود
این انتظار من؟
سلام موعـ❤️ـود مهربانم ...
#سلام
#روزتون_مهدوی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @Banoye_khaass 🎀
#فصل_دل_تکانی
دلت را بتکان
اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین
فقط از لا به لای اشتباه هایت
یک تجربه را بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلـــ❤️ت
اشتباه کردن اشتباه نیست
در اشتباه ماندن اشتباه است.
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#همسرداری_فاطمی
قسمـ⑭ــتـــــ ⇦ یاری رساندن به همسر
هنگامی که علی(ع) از جهاد و جبهه جنگ بر میگشت، فاطمه(س) استقبال گرمی از او میکرد، شمشیر او را گرفته و میشست.
در تمام فعالیتهای علی(ع) او را همراهی میکرد و نسبت به مسائل او و جامعه حساسیت نشان میداد و ...
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#تلنگر👌
آرام ارام سفره ی رجبیه هم داره جمع میشه😢
خوش به حال آنهایی که به اندازه ی کافی توشه برداشتند و ذخیره کردند 😢
خوشا به حال انهایی به سوال "این الرجبیون"ِ
معبودشان لبیک گفتند 😢
خوشا به حال انهایی که روزه گرفتند و مستحبات رو به جا اوردند
خوشا به حال انهایی که به فقرا و مستمندان کمک کردند
خوشا به حال انهایی که قلب بچه یتیمی را شاد کردند
خوشا به حال آنهایی که از منتظران واقعی امام زمانشان بودند
خوشا به حال انهایی که به خاطر خشنودی قلب امام زمانشان گرد گناه و معصیت نرفتند و سرباز خوبی برای مولایشان بودند🌹
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سلسله مباحث خانوادهی آسمانی
🛤 پلهی سوّم
🏝انگیزهی رسیدن به هدف
🔴 #حجتالاسلام_دکتر_مروّتی
ادامه دارد ...
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
رمان #دمشق_شهرعشق
نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
✍️ #دمشق_شهرعشق #قسمت126 💠 طعم #عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او
#دمشق_شهرعشق
#قسمت127
💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزدهاش را میشنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد :«زینب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادیاش هراسان دنبال اسلحهای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بیشرفها دارن با #مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»
💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران میبینن! دستشون به #حضرت_آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد، میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونههای مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند که یکیشان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم #مقاومت کنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀