#راه_رفتن_بچه_ها
#پرسش_وپاسخ
#مشاوره
〰〰〰〰〰〰〰〰
🌷بسم الله الرحمن الرحيم
🔰سوال :بچه ها در چه سنی راه رفتن را یاد میگیرند چه کارهایی را باید برای آنها انجام دهیم؟
✅پاسخ: اکثر بچه ها در فاصله ۱۲ تا ۱۵ ماهگی راه رفتن را یاد میگیرند.
🚹اما بعضی بچه ها ممکن است در نه ماهگی راه بیفتند.
🚼برخی هم تا قبل از ۱۸ ماهگی و حتی بعد از آن راه نمی افتند.
🚻 لازم نیست راه رفتن را به کودک خود یاد بدهید.
🚶♂🚶♀وقتی که عضلات، اعصاب و روحیه ي کودک آماده این کار باشند ،اصلا نمی توانید جلوی راه رفتنش را بگیرید.
#ادامه 👇
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
🍃رمان ناحله #قسمت_چهل_و_چهار با خجالت گفتم _دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین. سرش سمت فرمون بود. دی
🍃رمان ناحله
#قسمت_چهل_و_پنجم
شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت :
+فاطمه
سکوتم و که دید ادامه داد:
+دلم تنگ شده بود برات
بی توجهیم و که دید بالاخره رحم کردو رفت.
منم رفتم داخل و نشستم کنار مامان
به محض نشستن عمو رضا سوالای همیشگی و پرسید و منم مثه همیشه جواب دادم
مصطفی چایی و پخش کرد
تا ب من رسید یه لبخند با چاشنی شیطنت زد خواستم چایی و وردارم که یه تکون ب سینی داد که باعث شد بگم :
عهه و خودمو بکشم عقب
عمو رضا گفت
+آقا مصطفی عروسم و اذیت نکن بعد انتقامش و ازت میگیره ها
با چش غره استکان و برداشتم که باعث خنده ی جمع شد
بعد اینکه چاییا رو پخش کرد شکلاتا رو اورد
به من که رسید شیطون تر از دفعه ی قبل نگام کرد و با صدایِ بلندی گفت
+این کاکائوش تلخه!!!فقط برا تو گرفتم
_دست شما درد نکنه.
ازش گرفتمو همشو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم.
پشتشم چاییمو خوردم .
یه خورده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق .
سنگینی نگاهِ بابامو حس میکردم.
سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو.
نمیخواستم مث دفعه های قبل برم تو اتاق مصطفی.
به اندازه کافی هم روشو به خودم باز کردم هم دیگه خیلی هوا برش داشته بود.
از دیدن اتاقشون به وجد اومدم
فکر کنم واسه عید دیزاینشو تغییر داده بودن.
عکسای رو میز آرایشِ زن عمو نظرمو جلب کرد.
دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروسُ و اون پسرش!
و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن.
رو تختشون دراز کشیدم.
کولمو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم.
کتاب ادبیاتم و آورده بودم تا دوباره به آرایه ها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدی بابای ریحانه افتادم
فورا زیپِ کیفمو باز کردم و پاکت و از توش در آوردم.
نگاه که کردم دوتا ۱۰ تومنی بود!!!
آخی بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون.
دوباره یادِ حرف محمد افتادم
"چوب نزنید"
اهههههه چقد خووب بوود.
حس کردم با تمامِ خجالتش اینو ملتمسانه گفت.
تو فکرش بودم که ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نقش بست
با اومدنِ مصطفی اون لبخند به زهرخند تبدیل شد!
حالتمو تغییر دادمو نشستم که گف
+راحت باش اومدم یه چیزی بردارم
به یه لبخند اکتفا کردم و خودمو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد
+تحویل نمیگیری فاطمه خانم!!!؟
از ما بهترون پیدا کردی یا...؟؟
به حرفش ادامه نداد.
کشو رو باز کردو یه جعبه خیلی کوچولو از توش برداشت.
همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت.
یخورده ازش فاصله گرفتم و گفتم
_اقا مصطفی من قبلا هم بهتون گفتم نظرمو!
ولی شما جدی نگرفتیش!
برا خودت بد میشه از من گفتن!
کلافه دستشو برد تو موهاشو گفت
+اوکی
منو تهدید میکنی؟
طبقِ ماده ۶۶۹ قانون مجازات اسلامی به ۷۴ ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی!!!!
تا بفهمی تهدید کردنِ یه وکیل یعنی چی!
والسلام
اینو گفت و از جاش پاشد.
از حرفش خندم گرفته بود.
اینم شده بود یکی عینِ بابا و عمو رضا.
از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم.
از این همه دادگاه بازی و جدیت و جنایی بودن!!!
واقعا چرا؟
رومو برگردوندم سمتش و
_باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی
از اینکه گفتم داداش عصبی شد
پوزخند زد و گفت:
+خوبه
بعدشم از اتاق بیرون رفت
یخورده موندم تا مثلا درس بخونم ولی تمام حواسم جای دیگهای بود
ناخودآگاه فکرم میرفت سمت محمد و من تمامتلاشم و میکردم تا بهش فکر نکنم.فکر کردن بهش خیلی اشتباه بود .فقط باعث آزار خودم میشد
مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق:
+فاطمه زشته بیا بیرون. بچه که نیستی اومدی نشستی تواتاق
وسایلمو جمع کردم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه
ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم.
مصطفی بلند شد و پخششون کرد
بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم
مریم خانوم مادر مصطفی خواست برنج و تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم _من میریزم
یخورده تعارف کرد ولی بعد کنار رفت.
برنجا رو تو دیس کشیدم
خواستم بزارم رو زمین ک یه دستی زیر دیس و گرفت سرم و اوردم بالا که دیدم مصطفی با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه
دیسو از دستم کشید و رفت.
یه دیس دیگه کشیدم
تو دستم بود
سمتش گرفتم
دستش و از قصد گذاشت زیر دستم
نتونستم کاری کنم
میخواستم دستمو بکشم ولی دیس میافتاد.
مامانم و مامانش به ظاهر حرف میزدن ولی توجهشون ب ما بود
با شیطنت دیس و برداشت و رفت
اخمام رفت تو هم
همه چیو که بردیم سر سفره بابا ها اومدن و نشستن.
میزشون شش نفره بود.
عمو رضا رو صندلی اون سر میز نشست
خانومشم کنارش
بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش.
مصطفی هم همینطور کنار مامانش نشسته بود.
#ادامه دارد...
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینب
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
#جانم_میرود #قسمت43 شهاب در حیاط قدم می زد و با تلفن📲 صحبت می کرد _بله حاج آقا ان شاء الله فر
#جانم_میرود
#قسمت44
محمود که نمی خواست کم بیاورد پوزخندی زد
ـــ من جام تو آشغالدونیه یا تو... بگم؟؟...
بگم مردم بفهمن اون شب با چندتا پسر می خواستی سوار ماشین بشی تا برید ددر ددور یکی جلوتونو گرفته زدید ناکارش کردید دختره ی خراب
شهاب که از شنیدن این حرفا عصبانی شده بود یقه محمود را گرفت و محکم به دیوار کوبوند
_ببند دهنتو ببند
رو به مریم گفت
_ببریدشون داخل
مریم و شهین خانم... مهیا و عطیه رو به داخل خانه شان بردند
با صدای آژیر پلیس مردم متفرق شدن بعد از اینکه چندتا سوال از شهاب پرسیدن محمود را همراه خود بردند
محمد آقا که تازه رسید بود شهاب برایش قضیه را تعریف کرد
شهاب یا الله گفت و وارد خانه شد
مریم در حال پانسمان کردن پیشانی مهیا بود شهین خانم هم برای عطیه آب قند درست کرده بود
با اومدن محمد آقا و شهاب، عطیه سراسیمه از جایش بلند شد
محمد آقاــ سلام دخترم خوبی
عطیه_خوبم شکر شرمندم حاج آقا دوباره شما و آقا شهابو انداختم تو زحمت
_نه دخترم این چه حرفیه
_مریم اروم تر خو. سلام حاج آقا منم خوبم
محمد آقا و شهین خان خندیدند
_سلام دخترم زدی خودتو داغون کردی که
مهیا محکم زد رو دست مریم
_ای بابا ارومتر
مریم باشه ای گفت و ریز خندید
_حاج آقا من که کاری نکردم همش تقصیر شوهر این عطیه است
رو به عطیه گفت
_عطیه قحطی شوهر بود با این ازدواج ڪردی
مریم چسب را روی زخم زد
_اینقدر حرف نزن بزار کارموتموم کنم
محمد آقا لبخندی زد
_مریم بابا ،مهیا رو اذیت نڪن
مریم اخم بامزه ای کرد
_داشتیم بابا
مهیا دستش را به علامت تشکر بالا اورد
_ایول حمایت
شهاب گوشه ای ایستاد و سرش را پایین انداخت و به حرف های مهیا اروم می خندید
مریم وسایل پانسمان را جمع ڪرد
_میگم مهیا یه زخم دیگه رو پیشونیته این برا چیه
مهیا دستی به زخمش کشید
_تو دانشگاه به یکی خوردم افتادم
مهیا بلند شد مانتوش را تکوند
_عطیه پاشو امشب بیا پیشم
_نه ممنون میرم خونمون
_تعارف نکن بیا دیگه
شهین خانم دست عطیه رو گرفت
_راست میگه مادر یا برو با مهیا یا بمون پیش ما
عطیه لبخندی زد
ــ چشم میرم پیش مهیا
همه تا دم در همراه عطیه و مهیا رفتند
عطیه_شب همگی بخیر خیلی ممنون بابت همه چیز
مهیا_شبتون بخیر حاج خانوم به ما که آب قند ندادید ولی دستت درد نکنه
شهین خانم با خنده گفت
_ای دختره بلا.فردا می خوایم سبزی پاک کنیم برا روز نهم محرم بیا بهت آب قندم میدم
_واقعا؟؟ میشه دوستمم بیارم
_آره چرا ڪه نه
_خب پس شب بخیر
مهیا به طرف در خانه رفت و بعد از گشتن تو کیفش کلید را پیدا کرد و در را باز کرد....
* #از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا *
* #ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#جانم_میرود
#قسمت45
_بیا تو عزیزم
باهم وارد خانه شدند
_برو تو اتاقم الان میام
مهیا به آشپزخونه رفت تا می خواست در یخچال را باز کرد یادداشتی روی در پیدا کرد
«مهیا مامان ما رفتیم خونه عمو احسان نذری دارن ممکنه دیر کنیم برات شام گذاشتم تو یخچال گرمش کن»
مهیا یخچالو باز کرد پارچ شربت را برداشت و درلیوانی لیوان ریخت لیوان را در سینی گذاشت و وارد اتاق شد
عطیه با شرمندگی به مهیا نگاه کرد
_شرمندم بخدا مهیا هم پیشونیتو داغون ڪردم هم الان مزاحمت شدم
مهیا لگدی به پاهای عطیه زد
_جم کن بابا این سناریوی کدوم فیلمه حفظش کردی بیا این شربتو بخور
_اصلا خوبت شد باید می زد سرتو میشکوند
مهیا خندید
_بفرما حالا شدی عطیه خانم خودمون
مهیا یک دست لباسی را کنار عطیه روی تخت گذاشت
_بگیر این لباسارو تنت کن از رو تخت هم بلند شو فڪر نکن بزارمت روی تختم بخوابی تا من برم برات رختخواب بیارم تو هم لباساتو عوض ڪن هم شربتو بخور
مهیا به اتاق جفتی رفت و رختخوابی از کمد درآورد به اتاق برگشت و کنار تخت خودش پهن کرد
_بلند شو از تختم می خوام بخوابم از صبح تا الان کلاس بودم
عطیه از روی تخت بلند شد.. هر دو سر جایشان دراز کشیدن
برای چند لحظه سکوت اتاق را فرا گرفت که با صدای مهیا شکست
_عطیه
_جانم
_دعوات با محمود سر چی بود
عطیه آه غمناکی ڪشید
_مواد و پولش تموم شده بود گیر داده بود برو از کسی پول بگیر برام بیار
لبخند تلخی روی لبانش نشست
_منم مثل همیشه شروع کردم دادو بیداد اونم شروع کرد به کتک زدنم مثل همیشه
_ای بابا
دوباره ساکت شدند که مهیا سر جایش نشست
_عطیه
_ای بابا بزار بخوابم
_فقط همین
_بگو
_شوهرت قضیه چاقو خوردن شهابو از کجا می دونست
_همه میدونن ولی اون شبی که شهاب چاقو خورد تو هم بالا سرش بودی محمود اونجا بود ولی چون تازه مواد کشیده بود قضیه رو چیز دیگه ای برداشت کرده بود
_اها بخواب دیگه
_اگه بزاری
مهیا نگاهش را به سقف اتاقش دوخت
چقدر امروز برایش عجیب بود اصلا فڪرش را نمی کرد امروزش اینطور رقم بخوره...
با صدای باز شدن در ورودی خانه زود از سرجایش بلند شد نگاهی به عطیه انداخت که غرق خواب بود از اتاق بیرون رفت
مهلا خانم که در حال آویزان کردن چادرش بود با دیدن مهیا با نگرانی به سمتش آمد
_وای مهیا چی شده چرا پیشونیت اینطوریه
احمد آقا با نگرانی به طرفشان آمد
_آروم مامان عطیه خوابیده
_عطیه؟؟
_بیاید بشینید براتون تعریف می کنم
روی مبل نشستند و مهیا همه ی قضیه را برایشان تعریف ڪرد
_وای دختر تو چرا مواظب خودت نیستی اون روز تو دانشگاه الانم تو کوچه پیشونیتو داغون کردی
_اشکال نداره نمیتونم که بایستم نگا کنم عطیه کتک بخوره
_کار درستی کردی بابا جان. خوب شد اوردیش پیشمون برو تنهاش نزار
مهیا لبخندی زد
_من برم بخوابم
به طرف اتاقش رفت
پتو را رو ی عطیه مرتب ڪرد و روی تخت دراز کشید...
* #از.لاک.جیـغ.تـا.خـــدا *
* #ادامه.دارد.. *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
#جانم_میرود #قسمت45 _بیا تو عزیزم باهم وارد خانه شدند _برو تو اتاقم الان میام مهیا به آشپزخون
#جانم_میرود
#قسمت46
گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خانه مریم بروند
زهرا برعکس نازی این مراسم را دوست داشت و مهیا می دانست که زهرا از این دعوت استقبال می کند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_شهاب
_جانم بابا
_پوستراتون خیلی قشنگه
_زدنشون؟؟
مریم سینی چایی را روی میز گذاشت
_آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون
شهاب سری تکون داد
مریم استکان چایی را جلوی پدرش گرفت
_دستت درد نکنه دخترم
_نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده
_واقعا؟ احسنت خیلی زیبا شدن
شهین خانم قرآنش را بست و عینکش را از روی چشمانش برداشت
_ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه؟ دانشجوه؟؟
با این حرف شهین خانم، مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن
_واه چرا میخندید
مریم خنده اش رو جمع کرد
_مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا
محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد
_خب کار مادرتون خیره
شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد
شهاب از جایش بلند شد
_من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر
به طرف اتاقش رفت...
روی تخت دراز کشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت
امشب برایش شب ِعجیبی بود
شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی آن را با آن عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید
یاد آن روزی افتاد که به او سید گفت
خنده اش گرفت
قیافه اش دیدنی بود اون لحظه
تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمیکرد...
استغفرا... زیر لب گفت
_ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم
با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامک آمده بود از دوستش محسن بود
_سید فک کنم طلبیده شدی ها
شهاب لبخندی زد و ان شاء الله برایش فرستاد....
#از.لاک.جیـغ.تـا.خــدا
#ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#جانم_میرود
#قسمت47
* به قلم خانم فاطمه امیری زاده
_اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن
تماس را قطع کرد...
و مقنعه را سر کرد رژ لب ماتی بر لبانش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره تنش کرد و آرایش زیادی نکرد
کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت...
_کجا داری میری مهیا
نمی دانست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش را بدهد
_دارم با زهرا میرم خونه مریم می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم شهین خانم گفت بیام کمک
مهلا خانم با تعجب گفت
_همسایمون مهدوی رو میگی
_آره دیگه.. من رفتم
مهلا خانم با تعجب به همسرش نگاه کرد باورش نمی شد که مهیا برای کمک به این مراسم رفته باشد برای اطمینان به کنار پنجره رفت تا مطمئن شود
مهیا با زهرا دست داد
_خوبی
_خوبم ممنون
_میگم مهیا نازی نمیاد
_نه نازی با خونوادش هر سال چون چند روز تعطیله این روزارو میرن شمال
_مهیا کاشکی چادر سر می کردیم الان اینا نمی زارن بریم تو که
مهیا لبخندی زد دقیقا این چیزی بود که خودش اوایل در مورد قشر مذهبی فکر می کرد
_خودت بیای ببینی بعد متوجه میشی
آیفون را زدند
_کیه
_باز کن مریم
_مهیا خودتی بیا تو
در باز شد وارد خانه شدن چندتا خانم نشسته بودند ودر حال پاک کردن سبزی بودن...
از بین آن ها سارا و نرجس را شناخت با سارا و مریم سلام کرد
شهین خانم به طرفش آمد
_اومدی مهیا
_بله اومدم آب قند بخورم برم
_تا همه سبزیارو تمیز نکنی از آب قند خبری نیست
بقیه که از قضیه آب قند خبری نداشتند با تعجب به آن ها نگا می کردند
مهیا زهرا را به دخترا معرفی کرد جو دوستانه بود...
اگر نگاه های نرجس و مادرش مهیا را اذیت نمی کردند به مهیا خیلی خوش می گذشت
مریم قضیه دیشب را برای دخترا تعریف کرد
سارا_آره دیدم می خواستم ازت بپرسم پیشونیت چشه
زهرا_پس من چرا ندیدم
سارا_کوری خواهرم
دخترا خندیدند
که صدای یاالله شهاب و دوستش محسن خنده هایشان را قطع کرد
شهاب و محسن وارد شدن و یه مقدار دیگری از سبزی را آوردن
_اِ این حاج آقا مرادیه خودمونه مگه نه مریم؟؟ چرا عمامه اشو برداشته
مریم سرش را پایین انداخته بود و گونه هایش کمی قرمز شده بود
_شاید چون دارن کار می کنن در آوردن
مهیا نگاه مشکوکی به مریم انداخت
محسن آقا با شهاب خداحافظی کرد و رفت...
مهیا صدایش را بالا برد
_شهین جوونم
شهاب که نزدیک دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب به مهیا نگاه کرد
_شهین جونم چیه دختراز مادرتم بزرگترم
مهیا گونه ی شهین خانم را کشید
_چی میگی شهین جون توبا این خوشکلیت دل منو بردی
با این حرف مهیا آب تو گلوی شهاب پرید و شروع کرد به سرفه کردن
_وای شهاب مادر چی شد آب بخور
شهاب لیوان را دوباره به دهانش نزدیک کرد
_میگم شهین جونم من از تو تعریف کردم پسرت چرا هول کرد ازش تعریف می کردم چیکار می کرد
آب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود...
دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود
_مهیا میکشمت پسرمو کشتی
_واه شهین جون من چیزی نگفتم
شهاب زود خداحافظی کرد و رفت
سارا_پسرخالمو فراری دادی
_ای بابا برم صداش کنم بشینه باما سبزی پاک کنه
مهیا از جاش بلند شد که مریم مانتویش را کشید
_بشین سرجات دیوونه
#از.لاک.جیـغ.تـا.خـــدا
#ادامه.دارد..
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#جانم_میرود
#قسمت51
مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند
هوا تاریک و سرد بود
صبحانه را محمد آقا آش آورده بود
محمد آقاو شهین خانم در آشپزخانه صبحانه را صرف کردند
مهیا در گوش زهرا گفت
_جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ
زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت
در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش را تنش می ڪرد به طرف در خانه رفت
_شهاب صبحونه نخوردی مادر
_با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده
شهاب که از خانه خارج شد دخترا به خوردن ادامه دادن
_میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست
به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت
_بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه
محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد
تا مهیا می خواست جوابش را بدهد زهرا آروم باشی به او گفت
مهیا قاشق اش را در کاسه گذاشت و از جایش بلند شد
مریم_کجا تو که صبحونه نخوردی
_سیر شدم
به طرف اتاق مریم رفت
خودش را روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمان شده بود ڪه امشب را مانده بود
از جایش بلند شد...
به طرف آینه رفت به چهره ی خود نگاهی ڪرد بی اختیار مقنعه اش را جلو آورد و وهمه ی موهایش را داخل فرستاد به خودش نگاه گرد مانند دختره ای محجبه شده بود لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مقنعه اش را به صورت قبل برگرداند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت
_واااای مهیا چه ناز شدی دختر
مهیا دست برد تا مقنعه اش را عقب بکشد
_برو بینم فک کردی گوشام مخملیه
مریم دستش را کشید
_چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت
مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت
نمی توانست این چیز را انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود
_مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و....
_مریم بگو
_مقنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ
مهیا نگذاشت مریم حرفش را ادامه بدهد
_باشه
_در مورد نرجس...
_حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره
و چشمکی برای مریم زد
در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم را ناراحت کند
مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت
_ایول داری خواهری پایین منتظرتم
مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش را در آینه برانداز کرد....
اگر شخص دیگری به جای مریم بود حتما از حرف هایش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود
خودش هم می دانست که صاحب این روزها حرمت دارد
بلاخره در آن روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش را احساس کرده بود و دوست داشت شاید پاس تشڪر هم باشد امروز را باحجاب باشد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
* #ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
#جانم_میرود #قسمت51 مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند هوا تاریک و سرد ب
#جانم_میرود
#قسمت52
#قسمت.پنجاه.ودوم
همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی از چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد.
خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود
_مهیا مهیا
مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت
_جانم شهین جون
_مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است
_الان میرم
به طرف آشپزخونه رفت...
_جونم عطیه جونم
عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت
ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن
مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد...
بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود
او که همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و این بار حجاب را انتخاب کرده بود
به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند
اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی را برنداشت
چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت
_عطیه جان دوتا چایی بریز
داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند
و گروهی مشغول حرف زدن بودند
مریم با صدای بلندی گفت
_مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت
_زهرا و سارا پس؟؟
_اونا زودتر رفتن کمک
_باشه،آماده ام
_بابا دو تا چایی بودن عطیه
_غر نزن بزار دم بکشه
مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد...
همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد
_بیا بگیر مهیا
مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی آن انداخت
با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمد
زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید
_چی شده؟؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
#جانم_میرود
#قسمت53
مهیا سرش را بلند ڪرد...
با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی " گفت استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود
مهیا تنها به این فڪر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چه می ڪردند
سوسن خانم به طرف مهیا امد و آن را کنار زد
_برو اونور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟
شهاب به خودش آمد
_خوبم چیزی نیست چایی سرد شده بودند
مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت
_ببخشید اصلا ندیدمتون
_چیزی نشده اشکال نداره
سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو باید خودشو جمع جور کنه
شهین خانم به طرف شهاب اومد
_چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده... مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن
سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت
_نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود توخیابون
_سوسن بسه این چه حرفیه
_بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه
مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه می کرد
باورش نمی شود که این همه به او توهین شده بغض تو گلویش مانع راحت نفس ڪشیدنش می شود همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند
شهین خانم به خودش آمد
به طرف سوسن خانم رفت
_این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره
شهاب سرش را پایین انداخته بود از حرف های عمه اش خیلی عصبی شده بود اما نمی توانست اعتراضی
بکند
مهیا دیگر نمی توانست این همه تحقیر را تحمل کند پالتوی مشکیش را از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت
مریم و شهین خانم دنبالش آمدند و از او خواستند که نرود اما فایده ای نداشت مهیا تند تند در کوچه می دوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هایش را بست
بغض تو گلویش اذیتش می کرد
نفس کشیدن را برایش سخت ڪرده بود آرام قدم برداشت...
و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا را که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود را دید خودش را پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها او را نبینند
دوست داشت الان تنها بماند...
با دیدن کنجی یاد آن شب افتاد آنجا دقیقا همان جایی بود که آن شب که به هیئت آمده بود ایستاده بود
به طرف آن کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
#جانم_میرود
#قسمت59
مهیا با دیدن زهرا برایش دست تکان داد و به سمتش رفت
_سلام زهرا یه خبر دسته اول دارم برات
زهرا با ذوق دستانش را به هم کوبید
ــ واقعا چی؟؟
_فردا میریم راهیان نور با مریم... گفت تو هم میتونی بیای
_زهرا با تو جایی نمیره
هردو به طرف صدا برگشتن
نازی با قیافه ای عصبانی نگاهشان می کرد دست زهرا را گرفت
_هر جا دوس داری برو ولی لازم نیست زهرارو با خودت ببری تا یه املی مثل خودت بارش بیاری
و بعد به مقنعه مهیا اشاره کرد
اجازه نداد که مهیا جوابش را بدهد دست زهرا را کشید... و به طرف کافی شاپ رفت
مهیا سری به علامت تاسف تکان داد
با صدای موبایلش به خودش آمد
_جانم مری
_کوفت اسممو درست بگو
_باشه بابا
_عصر بیکاری با هم بریم خرید
ــ باشه عصر میبینمت
_باشه گلم خداحافظ
_بابای عجقم
.......
_ببخشید خانم رضایی
مهیا به طرف صدا برگشت با دیدن
مهران ای بابایی گفت
_بله بفرمایید
_میخواستم بدونم میتونم جزوه هاتونو بگیرم
_چرا خودتون ننوشتید
_سرم درد می کرد تمرکز نداشتم
مهیا سری تکان داد و جزوه را به سمتش گرفت
_خب چطور به دستتون برسونم
_هفته دیگه کلاس داریم اونجا ازتون میگیرم من برم دیگه
_بسلامت خانم رضایی
رضایی را برای تمسخر خیلی غلیظ تلفظ گفت
مهیا پوزخندی زد و زیر لب "عقده ای " گفت
مهیا تاکسی گرفت و محض رسیدن به خانه به اتاقش رفت و مشغول آماده کردن کوله اش شد
_مهیا مادر بیا این آجیله بزار تو ڪیفت
مهیا آجیلا را ازدست مادرش گرفت و تشکری کرد
مهلا خانم روی تخت نشست
و به دخترش نگاه می کرد مهیا مهیای قبلی نبود...
احساس می کرد دخترش آرام تر شده و به او و احمد آقا بیشتر نزدیڪ شده سرش را بالا گرفت و خداروشڪری گفت
_مامان مامان
مهلا خانم به خودش آمد
_جانم
_عصری با مریم میریم بازار خرید کنیم برا فردا
_خب
_گفتم که بدونید
_باشه عزیزم من برم نهارو آماده کنم
قبل از بیرون رفتن از اتاق نگاهی به دخترکش انداخت
از کی مهیا برای بیرون رفتن خبر می داد لبخندی زد و در را بست...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
#جانم_میرود #قسمت59 مهیا با دیدن زهرا برایش دست تکان داد و به سمتش رفت _سلام زهرا یه خبر دسته اول
#جانم_میرود
#قسمت60
_یعنی نمیاد؟؟
مهیا کیفش را روی دوشش جابه جا کرد
_نه زهرا اینهو برده است برا نازی.. هرچی نازی میگه انجام میده هر کجا نازی میگه میره اصلا هم عکس العملی به توهینایی که بهش میشه نمیده این دختر خره خر...
مریم به مغازه ی اشاره کرد
_بیا بریم اینجا باید برای دخترا مدارس چفیه بخرم
_برا همشون؟؟ خودت بلندشون کن من یکی اصلا نمیتونم
_عقل کل مگه یکی دوتان صدتا چفیه هستن آماده شدن شهاب با حاج آقا مرادی میاد
مهیا لبخند مرموزی زد
_آها بله
بعد سفارش ۱۰۰تا چفیه سفید مریم با شهاب تماس گرفت تا بیاید و سفارشات را تحویل بگیرد
بعد چند دقیقه محسن و شهاب وارد مغازه شدند... سلامی کردن
محسن سرش را پایین انداخت
مریم سلام آرامی کرد و سرش را پایین انداخت
مهیا سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد
_سلام حاج آقا ،خوب هستید
محسن سربه زیر جواب مهیا را داد
شهاب و محسن کیسه هارا بلند کردن و به سمت ماشین بردند مهیا به مریم نزدیک شد
_میگم مریم سرخ شدی چرا ؟؟
مریم هول کرد و دستی بر روی صورتش کشید
_نه نه من سرخ نشدم
_بله راست میگی من چشام یکم مشکل پیدا کردن
شهاب برگشت و به سمت صاحب مغازه رفت و با او حساب کرد وبه سمت دخترا آمد
_مریم اگه کاری ندارید بیاید برسونمتون
مهیا دست مریم را کشید
_نه سید ما کار داریم
نگاهی به مریم انداخت و با ابرو یه اشاره داد
_بریم دیگه مریم جان. ما دیگه رفتیم
مریم دستش را کشید
_وای آرومتر مهیا.. چرا دروغ گفتی ما که خریدامون تموم شده با شهاب میرفتیم دیگه
_مری جان من هنوز خرید دارم میخوام چندتا روسری بگیرمو
روی روسری مریم محکم زد
_از اینا
مریم اخمی به مهیا کرد
_دیونه چرا میزنی خب مثل آدم بگو طلق روسری
_همون
وارد مغازه شدند به سلیقه مریم چند تا
روسری و طلق و گیره روسری خرید
_خب بریم دیگه
_نه عزیزم الان دیگه هوا تاریکه وقت چیه
_خوابه باشه همینجا میخوابیم
مهیا گونه ی مریم را کشید
_نمک، بامزه،الان وقت شامه باید دعوتم کنی بهم شام بدی
_کارد بخوره اون شکمت بریم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
#جانم_میرود #قسمت60 _یعنی نمیاد؟؟ مهیا کیفش را روی دوشش جابه جا کرد _نه زهرا اینهو برده است برا
#جانم_میرود
#قسمت61
_آخ چقدر خوردیم
_چی چی و خوردیم هنوز یه بستنی باید به من بدی
مریم از زیر میز لگدی به پاهای مهیا زد
_برو بچه پرو .به شهاب پیام دادم بیاد دنبالمون الان میرسه بریم
_چرا گفتی خو خودمون میرفتیم
_نه این وقت شب لازم نکرده تنها بریم
به محض خارج شدن از پاساژ شهاب را کنار پژو مشکیش دیدن به طرفش رفتن و سوار ماشین شدند
مهیا بار اولش بود که سوار ماشین شهاب می شد با کنجکاوی همه ماشین را نگاه می کرد که با صدای مریم به خودش آمد
_شهاب بایست
شهاب ماشین را نگه داشت
_شهاب بی زحمت برامون بستنی بگیر قولشو به مهیا دادم ولی نگرفتم
شهاب باشه ای گفت و از ماشین پیاده شد
بعد چند دقیقه شهاب سینی به دست به سمت ماشین آمد
دخترا بستنی هایشان را برداشتند
شهاب پشت فرمون نشست
_داداش چرا برا خودت نگرفتی
_پشت فرمون که نمیشه مریم جان
مهیا دهانش را با دستمال پاک کرد
_خب سید میخوردید، فوقش جریمه شدید دنگی میدادیم جریمه رو مگه نه مریم؟؟
_خانم رضایی بحث جریمه نیست خطرناکه
مهیا سرش را تکان داد
_میگم سید شما خیلی خوب قوانینو رعایت می کنید میشه تو این مورد الگو ی خودم قرارتون بدم فقط تو همین مورد ها
شهاب خیلی تلاش کرد تا خنده اش را جمع کند ولی زیاد موفق نبود چون لبخندی روی لبش شکل گرفت
_هر جور راحتید خانم رضایی
تا رسیدن دیگر صحبتی نکردند... دم در، مهیا از هردو تشکر کرد
_مری جون فردا میبینمت به عشقم سلام برسون
_کوفت و مری جون فردا ساعت 7ادرسی که برات فرستادم
_۷صبح مگه می خوایم بریم کله پزی؟
_بله میخوایم بریم کله ی تورو بپزیم
_نمک
مهیا وارد خانه شد...
مهلا خانم با دیدن دخترش ذوق زده به طرفش رفت
_اومدی مادر
_نه هنو تو راهم
_دختر گنده منو مسخره میکنی
_مسخره چیه شما تاج سری
_حالا این چیه دستت
مهلا خانم با یادآوری قضیه اخم هایش را باز کرد
_بیا ببین شال گردنتو آماده کردم
مهیا از دستش گرفت و دور گردنش انداخت... گونه ی مادرش را بوسید
_وای مامان خیلی قشنگه مرسی... بابایی کجاست
_رفته مسجد
_پس من برم بخوابم شب بخیر
_شب بخیر
مهلا خانم اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد
_خدایا شکرت دخترمو بهم برگردوندی
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
#جانم_میرود #قسمت61 _آخ چقدر خوردیم _چی چی و خوردیم هنوز یه بستنی باید به من بدی مریم از زیر میز
#جانم_میرود
#قسمت62
شهاب نمی دانست که چرا اینقدر روی این قضیه حساس شده بود...
نمی دانست از مریم بپرسد یا نه ولی دیدکه اصلا نمی تواند تحمل کند
_میگم مریم تو نامزد خانم رضایی رو میشناسی
_خانم رضایی؟مهیارو میگی؟
_آره
_مهیا اصلا نامزد نداره
_پس چرا بهت گفت به عشقش سلام برسونی
مریم خندیدو گفت
_آها،مهیا به مامانم میگه شهین جونم یا عشقم... مامانی حرص میخوره اینم نقطه ضعف پیدا کرده از مامانم... به من میگه مری اسم به این قشنگیو خراب میکنه
_برو پایین می خوام برم کار دارم
مریم پیاده شد آیفون را زد با صدای شهاب برگشت
_به مامان بگو رفتم مسجد دیر میکنم نگران نشه
_چشم
_چشمت بی بلا مری
_شهاب خیلی ....
شهاب خندید و ماشین را حرکت داد....
ماشین را کنار پایگاه پارک کرد
به سمت مسجد رفت
با وارد شدن شهاب کلی چیز به سمتش پرت شد
_اِ چتونه
محسن اخمی بهش کرد
_مرد حسابی گفتی میرم خواهرمو و دوستشو میرسونم دو دقیقه ای اینجام الان یه ساعتی میشه رفتی
شهاب کنارشان نشست
_شرمنده بخدا دیگه دیر شد همه کارا تموم شد دیگه کاری نداریم؟؟ محسن با حاجی هماهنگ کردی
محسن لیست هایی را به سمت شهاب گرفت
خیالت تخت همه چی هماهنگ شده است اینم اسامی دانش آموزا و همراه ها هستن پیشت بمونن
_شهاب پسرم
شهاب با دیدن احمد آقا بلند شد
_سلام حاج آقا خوب هستید
_سلام پسرم خوبیم شکر تو خوبی چطورید با زحمتای ما
_این چه حرفیه رحمته
_پسرم، مهیا باهاتونه حواشو داشته باش یکم فضوله سپردمش به تو
_چشم حتما نگران نباشید
_خب من مزاحمت نمیشم خداحافظ
_بسلامت حاج آقا
به محض اینکه شهاب نشست علی شروع کرد به خندیدن
_چته ؟؟
_خجالت نمیکشی میگی رحمته
شهاب گنگ نگاهی به آن ها انداخت با چیدن قضایا کنار هم
پوشه را به سمت علی پرت کرد
_خجالت بکش مومن من از کجا بدونم از زحمت منظورش دخترشه
محسن به هردویشان اخمی کرد
_علی خوبیت نداره این بحثو تموم کن برید استراحت کنید فردا کلی کار داریم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه.دارد..
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشید
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
#جانم_میرود #قسمت62 شهاب نمی دانست که چرا اینقدر روی این قضیه حساس شده بود... نمی دانست از مریم بپ
#جانم_میرود
#قسمت63
_مهیا بدو آژانس دم دره
_اومدم
زود شال گردن طوسی که مادرش بافت را گردنش انداخت چادر جده را سرش کرد به سمت در رفت کوله اش را برداشت
از زیر قرآن رد شد
_خداحافظ
مهیا سوار ماشین شد
_مهیا مادر مواظب خودت باش
_چشم
ماشین حرکت کرد مهلا خانم کاسه ی آب را پشت سر دخترش ریخت
_احمدآقا دیدی با چادر چقدر ناز شده
_آره خیلی
_کاشکی باهاش میرفتیم تا اونجا
_خانم دیگه بزرگ شده بیا بریم تو یه چایی خوش رنگ بدید به ما
.......
مهیا پول آژانس را حساب کرد کوله اش را روی دوشش گذاشت با اینکه اولین بارش بود چادر سرش می کرد اما خیلی خوب توانست کنترلش کند....
وارد دبیرستان شد با دیدن تعداد زیادی دانش آموز که از سرو کول همدیگه بالا میرفتن سری به علامت تعجب تکون داد
مریم به سمتش اومد
_چته برا چی سرتو تکون میدی
_واقعا اینا دختر دبیرستانین اینطور از سروکول همدیگه بالا میرن
مریم نگاهی به دختر ها انداخت
ــ آره واقعا
_این مسخره بازیا چیه دختر دبیرستانی باید طرفشو بزنه لهش کنه این مسخره بازیا واسه دوره راهنماییه
مریم مشتی به بازویش زد
_تو آدم بشو نیستی بیا بریم دارن تقسیم میکنن که کی بره تو کدوم اتوبوس
و آروم در گوشش گفت
_چادرت خیلی بهت میاد
مهیا چشمکی برایش زد
_میدونم
دخترها به صورت صف پشت سر هم ایستادن...
شهاب با لباس نظامی و بیسیم به دست همراه محسن بالا سکو اومد
که صدای یکی از دخترا دراومد
_بابا این برادر بسیجی جذابه ها
دوستش که به زور چادر را روی سرش نگه داشته بود. گفت
_کدومش... اگه منظورت اینه که لباس نظامی تنشه آره بابا این بسیجیا هم خوشکل شدن جدیدا
مریم با چشم های گرد به مهیا نگاه کرد
_مهیا اینا الان در مورد داداشم دارن صحبت میکنن
مهیا با خنده سرش را تکون داد
دختره روبه مهیا برگشت
_مگه نه، این اخوی خوشکله
مهیابا خنده سرش را تکون داد
_آره خیلی اما شنیدم خیلی بداخلاقه
_واقعا
مهیا سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
دخترا شروع به پچ پچ کردن
_دیوونه چی میگی بهشون
مهیا شروع کرد به خندیدن
_دروغ که نگفتم
مریم مشتی به مهیا زد واخمی به دخترا کرد
همه سوار اتوبوس ها شدند...
مهیا و مریم تو اتوبوس شماره 5بودند
نرجس و سارا هم اتوبوس شماره ۳
همه اتوبوسا حرکت کرده بودند
_کی حرکت می کنیم
_هنوز اتوبوس کامل نشده
شهاب و محسن سوار شدند...
همه ساکت شدند
_سلام خواهرا ان شاء الله الان به سمت شلمچه حرکت میکنیم چندتا نکته هست که باید خدمتتون بگم... لطفا بدون هماهنگ با خانم مهدوی و خانم رضایی هیج جایی نرید، جاهایی که تابلو خطر گذاشتند اصلا نرید، مواظب وسایلتون باشید لطفا، خانم مهدوی لطفا چفیه ها رو بین خواهرا پخش کنید
مهیا و مریم روی صندلی هایی ردیف دوم نشستند محسن و شهاب هم صندلی های جلوی دخترا....
_بگیر مهیا
_من سفید نمی خوام
_همشون سفیدن
_مشکی می خوام
_لوس نشو
_مریم یه چفیه مشکی پیش داداشته ازش بگیر
_عمرا بهت بده
_برو بینم.... سید، سید
شهاب به سمت مهیا اومد
_خانم رضایی لطفا اینجا سید منو صدا نکنید
_شهاب صدات کنم
شهاب دستی به صورتش کشید
اصلا همون سید صدا کنید.بفرمایید کاری داشتید
_این چفیه مشکی رو اگه میشه بهم بدید من سفید نمی خوام
شهاب به چفیه مشکیش نگاه کرد داشت به چیزی فکر می کرد لبخندی زد و به سمت مهیا گرفت
_بفرمایید
مهیا تشکری کرد
و دور گردنش انداخت محسن و مریم با تعجب گاهی به این صحنه انداختند همه سر جای خود نشستند
مریم اروم در گوش مهیا گفت
_حواست به این چفیه باشه خیلی برا شهاب مهم و ارزشمنده باورم نمیشه بهت داده
مهیا نگاهی به چفیه انداخت
_واه چفیه است ها
_اینو دوستش که شهید شده بهش داده
_شهید؟؟
_آره مدافع حرم بوده
مهیا چفیه را لمس کرد
و آرام زیر لب پشت سرهم زمزمه کرد
_مدافع حرم....
#از_لاڪ_جیـغ_تـا_خـــدا
#ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
#جانم_میرود #قسمت63 _مهیا بدو آژانس دم دره _اومدم زود شال گردن طوسی که مادرش بافت را گردنش انداخت چ
#جانم_میرود
#قسمت64
_مهیا بیدارشو
مهیا چشمانش را باز کرد...
اتوبوس خالی بود فقط مریم که بالا سرش بود و شهاب که دم در ایستاده بود در اتوبوس بودند
مهیا از جایش بلند شد
_مریم کولمو بیارم
_نه لازم نیست همین کیف دوشیتو بیار
_اوکی
شهاب کنار رفت تا دخترها پیاده شوند... او هم بعد از دخترها پیاده شد و در را بست
کنار هم قدم برمی داشتند... مهیا به اطرافش نگاهی کرد
_وای اینجا چقدر باحاله
مریم لبخندی زد
_آره خیلی
مهیا با دیدن نرجس که به سمتشان می آید
محکم بر پیشانیش کوبید
_آخ این عفریته اینجا چیکار میکنه
مریم خندید
_آروم میشنوه
_بشنوه به درک
شهاب با تعجب به سمت مریم چرخید مریم بهش نزدیک شد
_مهیا به نرجس میگه عفریته
نرجس به طرفشان آمد
_سلام خسته نباشید
مریم خنده اش را جمع کرد
_سلام گلم همچنین
شهاب هم فقط به یک سلام ممنون اکتفا کرد
مهیا هم بیخیال سرش را به آن طرف چرخاند با دیدن تانک زود دوربینش را از کیف مخصوصش بیرون آورد و شروع به عکاسی کرد
_مریم اینجا شلمچه است دیگه
_آره گلم
مهیا احساس می کرد هر زاویه و هر منظره در این جا قصه ای را برای روایت دارند...
شهاب از آن ها جدا شد و به سمت محسن رفت
مریم با حوصله مهیا را همراهی کرد تا از جاهایی که دوست دارد عکس بگیرد و به سوالاتی که مهیا می پرسید جواب می داد...
دخترها به طرف نمایشگاه ها رفتن همه مشغول خرید بودند
مریم به سمت کتاب ها رفت...
اما مهیا ناخوداگاه عکس مردی نظرش را جلب کرد از بین جمعیت گذشت به غرفه پوستر رسید وارد شد به چشم های مرد نگاهی انداخت نمی توانست زیاد خیره چشمانش شود احساس ترس به او دست داد ابُهتی که چشم های این مرد داشت لرزه بر تن مهیا انداخته بود
مهیا آنقدر غرق آن عکس شده بود که متوجه رفتن دانش آموزا نشده بود
شهاب برای اطمینان نگاهی به نمایشگاه انداخت با دیدن مهیا که به عکس خیره شده بود صدایش کرد
_خانم رضایی خانم رضایی
مهیا به خودش آمد
_بله
_اذان گفت.برید تو مسجد برای نماز و نهار
_سید این عکس کیه
شهاب به عکس نزدیک شد با دیدن عکس لبخند زد
_شهید محمد ابراهیم همت
مهیا دوباره به عکس نگاهی انداخت و اسم شهید را زیر لب زمزمه کرد
به سمت فروشنده رفت
_آقا من این پوسترومی خوام چقدر میشه؟؟
پول پوستر را حساب کرد
شهاب از شخصیت مهیا حیرت زده بود این دختر همه معادلات او را به هم ریخته بود....
_سید من باید برم وضو
شهاب اطراف نگاه کرد کسی نبود
_اینجا خیلی خلوته بزارید من همراهتون میام
شهاب تا سرویس بهداشتی مهیا را همراهی کرد بعد وضو هر کدام به سمت قسمت خانم ها وآقایون رفتن
مریم مهیارا از دور دید برایش دست تکان داد مهیا به طرفشان رفت...
* #از_لاڪ_جیـغ_تـا_خـــدا *
#ادامه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
#جانم_میرود #قسمت64 _مهیا بیدارشو مهیا چشمانش را باز کرد... اتوبوس خالی بود فقط مریم که بالا سرش
#جانم_میرود
#قسمت65
_کجایی تو
مهیا کنار سارا نشست
_رفتم وضو بگیرم
مریم مُهری به طرفش گرفت
_نباید تنها میرفتی اونجا خیلی خلوته
_تنها نرفتم با داداشت رفتم
نرجس به طرفشان برگشت
_با شهاب رفتی؟
_بله مشکلی هست
با صدای مکبر سر پا ایستادن مهیا آشنایی بانماز جماعت نداشت و فکر می مرد که با نماز فرادا فرقی نمی کند دوست نداشت جلوی نرجس از مریم بپرسد
زیر چشمی به مریم نگاه می کرد و حرکاتش را تکرار می کرد
بعد از نماز سر سفره نشستد...
و در کنار بازیگوشی دخترا ناهار را صرف کردند
بعد از ناهار کنار مزار شهدا رفتند...
بعد از خواندن فاتحه به بیرون مسجد رفتن
به طرف راوی رفتند که داشت صحبت مـیکرد
همه روی خاک کنار هم نشستند مهیا سرش را روی شانه ی مریم گذاشت
آی شهدا دست ما رو بگیر …
بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی تفاوت داره... شرمنده ایم بخدا …
همت همت مجنون....
حاجی صدای منو میشنوید...
همت همت مجنون...
مجنون جان به گوشم...
حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر...
محاصره تنگ تر شده …
اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی….
خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند...
اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند….
خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم.... ولی انگار دیگه اثری نداره …
عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمیده....، بوی گناه می ده....
همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت جان....
فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم ….
حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه....
ولی کو اخوی گوش شنوا…
حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه…….
همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت ….
کو اونایی که گوش میدن.
حتی میان و به این نوشته های ماهم میخندن.... چه برسه به عملش.....
حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه....
کمک می خوایم حاجی …….
به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند
داری صدا رو…….
همت همت مجنون…….
حکایت ما الان اینه،
ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته،....
کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم.... به شهدا
ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم.... ولی بازم امیدمون به خودشونه.
یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید... .بخدا پشیمون میشید
شهدا شرمنده... دستمون رو بگیرید
مهیا قطره ی اشکی که بر روی گونه اش نشسته بود را پاک کرد
باخود می گفت که این همت کیه که این همه اسمش رو میگن
شانه های مریم می لرزیدن....
سرش را برداشت با بلند کردن سرش چشم هایش با چشم های شهاب گره خوردند چشم های شهاب سرخ شده بودن.
شهاب زود چشم هایش را دزدید
راوی صحبت هایش را تمام کرد
شهاب فراخوان داد که همه جمع بشن و،او بالای یک بلندی رفت
_خواهرا لطفا گوش کنید زیارت همگی قبول باشه
الان تا ساعت ۴ وقتتون آزاده ساعت چهار همه باید سوار اتوبوس ها بشن .التماس دعا
همه از هم متفرق شدن...
مهیا مشغول عکس گرفتن شد
با دیدن چند قایق در آب که سیم خاردار اطرافش را محاصره کرده به سمتش رفت که با صدای شهاب سرجایش ایستاد
_خانم رضایی حواستونو جمع کنید نمیبینید زدن خطر انفجار مین
_خب من باید برم یکم جلوتر می خوام عکس بگیرم
_نمیشه اصلا
مهیا اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد شهاب هر چقدر صدایش کرد نایستاد
شهاب ناچار بند کیفش را کشید
_خانم رضایی لطفا، اونجا خطرناکه
_ولی من این عکسارو لازم دارم
شهاب استغفرا... زیر لب گفت
_باشه دوربینو بدید براتون میگیرم
_مین برا من خطر داره برا شما نداره
_خانم رضایی لطفا دوربینو بدید
مهیا دوربین را به شهاب داد
شهاب آرام آرام جلو رفت
مهیا داد زد
_قشنگ عکس بگیرید سید...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
#جانم_میرود #قسمت65 _کجایی تو مهیا کنار سارا نشست _رفتم وضو بگیرم مریم مُهری به طرفش گرفت _ن
#جانم_میرود
#قسمت66
*⚘﷽⚘
#رمان.جانَم.میرَوَد
* به قلم خانم فاطمه امیری زاده *
#قسمت.شصت.وشش
مریم با دیدن شهاب در منطقه ممنوعه با شتاب به طرفش رفت
سارا ونرجس با دیدن مریم که نگران به طرف شهاب می رفت به سمتش دویدند
مریم کنار مهیا ایستاد
چند بار شهاب را صدا کرد اما شهاب صدایش را نشنید
به طرف مهیا برگشت
_مهیا این دیوونه داره چیکار میکنه برا چی رفته اونجا
نرجس و سارا هم با نگرانی به مهیا خیره شده بودند...
مهیا که ترسید واقعیت را بگویید چون میدانست کتک خوردنش حتمی هست شانه های را به نشانه ی نمیدانم بالا برد
محسن به طرف دخترها آمد
_چیزی شده خانم مهدوی
_آقای مرادی شهاب رفته قسمتی که مین هست
محسن سرش را به اطراف چرخاند تا شهاب را پیدا کند با دیدن شهاب چند بار صدایش کرد....
مریم نالید
_تلاش نکنید صداتونو نمیشنوه
مریم روی زمین نشست
_الان چیکار کنیم
مهیا از کارش پشیمان شده بود خودش هم نگران شده بود باورش نمی شد شهاب به خاطرش قبول کرده باشه که وسط مین ها برود
به شهاب که در حال عکاسی بود نگاهی کرد اگر اتفاقی برایش بیفتد چی؟؟
مهیا از استرس و نگرانی ناخن هایش را می جوید
شهاب که کارش تمام شده بود به طرف بچه ها آمد تا از سیم های خاردار رد شد مریم به سمتش آمد
_این چه کاریه برا چی رفتی میدونی چقدر خطرناکه
_حالا که چیزی نشده
شهاب می خواست دوربین را به مهیا بدهد که مهیا با چشم به مریم اشاره کرد شهاب که متوجه منظورش نشد چشمانش را باریک کرد مهیا به مریم بعد خودش اشاره کرد و دستش را به علامت سر بریدن بر روی گردنش کشید
شهاب خنده اش را جمع کرد
محسن به طرفش رفت
_مرد مومن تو دیگه چرا؟؟
اینهمه تو گوش این دانش آموزا خوندی که نرن اونور الان خودت رفتی
_چندجا شناسایی کردم ازشون عکس گرفتم... بعد بیایم پاکسازی کنیم
دوربین را به طرف مهیا گرفت
_خیلی ممنون خانم رضایی
مریم به طرف مهیا برگشت
_تو میدونستی می خواد بره اونور
تا مهیا می خواست جواب بدهد
شهاب گفت
_نه نمی دونستن من فقط ازشون دوربینشونو خواستم ایشونم هم لطف کردن به من دادن
شهاب در دلش گفت
_بفرما دروغگو هم که شدی
کم کم همه سوار اتوبوس شدند
شهاب مکان بعدی را پادگان محلاتی در جاده ی حمیدیه اعلام کرد
که امشب آنجا مستقر می شوند
مهیا نگاهی به اطرافش انداخت محسن کنار راننده در حال هماهنگی برنامه فردا بودند مریم هم خواب بود
مهیا سرش را به صندلی جلو نزدیک کرد شهاب چشمانش را بسته بود مهیا آرام صدایش کرد
_سید سید
شهاب چشمانش را باز کرد و سرجایش نشست
_بله بفرمایید
_خیلی ممنون هم بابت عکسا هم بابت اینکه به مریم نگفتید اگه مریم میفهمید کشتنم حتمی
بود
_خواهش میکنم ولی لطفا دیگه از این کارای خطرناڪ نڪنید
مهیا سرجایش برگشت نگاهش را به بیرون دوخت...
شخصیت شهاب برایش جالب بود دوست داشت بیشتر در موردش بداند احساس عجیبی نسبت به شهاب داشت از اولین برخورشان تا آخرین اتفاق که چند ساعت پیش بود مانند فیلمی از جلوی چشمانش گذشت
نگاهی به شهاب انداخت که مشغول بیسیم زدن بود کرد هوا تاریک شده بود به خاطر اینکه دیر از شلمچه حرکت کرده بودند...
دیرتر به پادگان رسیدند موقع رسیدن همه خواب بودند
با ایستادن ماشین مهیا نگاهی به اطرافش انداخت
_سید رسیدیم
_بیدارید شما؟؟
_بله
_بله رسیدیم بی زحمت همه رو بیدار کنید
_حتما
مهیا خودش نمی دانست چرا اینقدر مودب شده بود
همه دختر ها رو بیدار کرد
پیاده شدند خادم ها برایشان اسپند دود کرده بودند
بعد اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش آموزان تقسیم کرد
دخترها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتن
خوابگاه بزرگی بود...
و همه دانش آموزان در حال ورجه ورجه کردن بودند
نرجس و سارا تخت های بالا را انتخاب کردند
مهیا و مریم هم وسایلشان را روی تخت های پایین گذاشتند...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
#جانم_میرود #قسمت66 *⚘﷽⚘ #رمان.جانَم.میرَوَد * به قلم خانم فاطمه امیری زاده * #قسمت.شصت.وشش م
#جانم_میرود
#قسمت67
بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند....
چون هوا سرد بود همه با خود پتو برده بودند
سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش را فرا گرفت...
با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت شده اند رزمایش بسیار عالی بود وتوانست اشک همه را دربیاورد
بعد رزمایش شهاب به دانش آموزان تا یک ساعت اجازه داد که در محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند...
شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست
_چته؟
_هیچی خسته ام
_راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی
_خب بهت گفتم برا....
_قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟
شهاب تا خواست انکار کنه محسن انگشتش را به علامت تهدید جلویش تکان داد
_انکار نکن
شهاب سرش را تکان داد
_آره اون ازم خواست
محسن لبخندی زد
_خبریه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین...
شهاب نگذاشت محسن ادامه بدهد
_اِ درست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه
_ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر
شهاب نگاهش را به جای دیگری سوق داد خودش هم متوجه کلافه ایش شده بود وقتی مهیا را با چادر دید برا چند لحظه به اوخیره شده بود و چقدر عذاب وجدان واحساس گناه می کرد به خاطر این کارش....
مهیا ومریم در محوطه نشسته بودند که چندتا دانش آموز دور ور شان ایستاده بودند باهم در حال گپ زدن بودند...
دانش آموزا وقتی دیدن مهیا با آن ها شوخی می کرد و می خندید بیشتر جذبش شدند یکی از دانش آموزا از مهیا پرسید
_ازواج کردید مهیا جون
مهیا ادای گریه گردن را درآورد
_نه آخه کو شوهر
مریم با خنده محکم بر سر مهیا زد
_خجالت بکش
رو به دخترا گفت
_جدی نگیرید حرفاشو، خل شده
یکی از وسط پرید و گفت
_پس ما فکر کردیم اون برادر بسیجیه شوهرته
مهیا با تعجب به مریم نگاه کرد
_وی مریم شوهر پیدا کردم
مهیا چادرش را بر سرش کشید و شروع به خندیدن کرد
_عزیزم کدوم برادر منظورت
دختره اطرافش را نگاه نکرد
_آها اون اونی که بیسیم دستشه
مریم و مهیا همزمان به شهابی که بیسیم به دست بود نگاه کردند... مریم شروع کرد به خندیدن
مهیا نمی دانست که چرا گونه هایش سرخ شده بود ولی خودش را کنترل کرد
_واه بلا به دور ختر زبونتو گاز بگیر
مریم که از خنده اشکش درآمده بود روبه مهیا گفت
_دلتم بخواد داداشم به این خوبی
دخترا با کنجکاوی پرسیدند
_اِ خانم این داداشته؟
_آره عزیزم حالا چرا فکر کردید داداشم شوهر این خلوچله
مهیا ضربه ای به پهلوی مریم زد
یکی از دخترا که ظاهر خوبی نداشت وآدامسی در دهانش بود و تند تند آن را می جوید گفت
_من از صبح زیر نظرش گرفتم خیلی حواسش به شوما بود
مهیا با حرفش گر گرفت...
اما با لحن شوخی سبیل های فرضیش را تاباند
_چی گفتی شوما آبجی؟؟ ناموس منو زیر نظر داشتی
با این کار مهیا همه دختر ها با صدای بلند شروع به خندیدن کردند
مریم اشک هایش را پاک کرد
_بمیری دختر اشکمو دراوردی
شهاب به دخترها اخمی کرد
_لطفا آروم خانم ها
مهیا سرش را پایین انداخت
مریم زیر گوشش با لحن شیطونی زمزمه مرد
_از کی داداش من ناموس شما شده بود
مهیا لبش را گاز گرفت و سرش را پایین انداخت
_شوخی بود
مریم خندید
_بله بله درست میگی
مهیا از جایش بلند شد
_من برم به مامانم زنگ بزنم
_باشه گلم
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا *
#ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤