eitaa logo
بانوی خاص🌹
412 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
18 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 کانال بانوی خاص ❤️همسرداری 👩‍🏫فرزند پروری 🏠خانه داری احکام و مطالب متفرقه سوالات مشاوره کاملا رایگان تبادل و ارتباط با ادمين: @delaram7645 لينك كانال👇 https://eitaa.com/joinchat/1265893419C1fe8b5bb94
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کردم فکرش به‌هم ریخته و دیگر نمی‌داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. انگار سقوط یک روزه و و جاده‌هایی که یکی پس از دیگری بسته می‌شد، حساب کار را دستش داده بود که به‌جای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!» 💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بی‌تابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت می‌مونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید! این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را می‌سوزانَد. 💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده‌ها کیلومتر آن طرف‌تر که آخرین راه دسترسی از هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد. آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی‌ها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده‌اند.   ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
هردومون سکوت کرده بودیم. ظاهرا این آرامش شیرین تر از صحبت هایی درمورد اعتقادات عجیب و غریب بابا بود. میدونستم که هنوز هم ته دلش محبت اهل بیت هست ولی رو زبونش چی ؟ ( من سید امیرحسین حسینی هستم و 21 سالمه. پرنیان خواهرم 4 سال از من کوچیک تره . پدرم پیمانکار ساختمان بودن که به دلیل کلاهبرداری یه آدم از خدا بی خبر نصفه بیشتر داراییش رو از دست داد و حالا به رشته اصلیش که البته خیلیم علاقه ای بهش نداره برق مشغوله. البته این معامله نه تنها اموال بابا رو برد بلکه دین و اعتقاداتش رو هم برد... حالا بگذریم) صدای پرنیان باعث شد از فکر بیام بیرون. پرنیان_ امیرحسین _جانم؟ پرنیان_توهنوز هم به فکر سوریه ای؟ _ اره پرنیان_ میدونی که بابا نمیزاره ، میخوای چیکارش کنی؟ _ نمیدونم خودمم کلافم . واقعا هم نمیدونستم چیکار میتونم بکنم. وقتی همه عشقم همه هوش و حواسم اونجا بود اینجا بودنم چه فایده ای داشت ؟ چرا بابا نمیذاشت برم؟ هرچند بعید میدونم قبل از این اتفاقا هم که فوق العاده اعتقاداتش قوی بود اجازه رفتن میداد دیگه چه برسه به الان. البته درکش میکردم ، بلاخره فرزند بزرگ و تنها پسر خونه بودم ولی من دیگه واقعا طاقت اینجا موندن رو نداشتم. ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @Banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
✍️ #دمشق_شهرعشق #قسمت31 💠 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم
نیروهای امنیتی هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!» 💠 دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید. در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!» 💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. ✍️نویسنده: ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇 🖤 @banoye_khaass 🖤
+دختر جون گوشیت ک خودشو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشه ها یهو نشستم سرجام و با وحشت گفتم _ساعت چنده؟؟؟؟ +پنج و۱۳ دقیقه _عهههه چرا بیدار نشدمم ؟؟؟ +بعد مدتها یه ناهار سوخته واسه بابات درست کردی خسته شدی!!! خواب موندی ساعت چند باید باشی خونشون ؟ _هفت + خب پس چرا لفتش میدی پاشو زودتر به کارات برس دیگه نزنی تو سر خودت بگی دیرم‌شد . یهو وسط حرفش پریدم گفتم ای وااااایییییییییی ماماااننننن +زهره مار سکته کردم چتهه بچه ؟ _وای مامان وای لاک زدم خوابیدممم +خب چ ربطی داره _وضو گرفته بودم حالا چجوری نماز بخونمممم +خو چرا اون موقع لاک زدی؟ انقده حرصم گرفته بود دلم میخواست جیغ بزنم مامانمم با شناختی ک ازم داشت یه لیوان اب بهم داد و بقیه اشو پاشید روم وگفت + اشکالی نداره دخترم وقت داری پاکش کن دوباره بزن خندم گرفت از کارش از نو پاکشون کردم وضومو گرفتم و نماز خوندم بعد دوباره زدم وقتی از خشک شدنشون مطمئن شدم لباسم و تنم کردم خیلی بهم میومد نشستم رو صندلی مامانم اول موهامو کامل شونه زد بعد با یه مدل خاصی بافتشونو وپشت سرم شکل گل جمعشون کرد کناره های گیسامو کشید تا بیشتر واشه هر مرحله ام با تاف فیکس و محکمشون کرد جلوی موهامم یه خورده چپ گرفت که اونم جز موهای بافته شدم بود وسط موهامم چندتا گیره خوشگل زد بعد از موهام رفت سراغ صورتم خیلی ملیح و ساده آرایشم کرد ولی همونم باعث تغییر قیافم شد از نظر خودم خوشگل شده بودم از دیدن خودم تو آینه ذوق کردم خواستم بوسش کنم که با جیغش یادم اومد با اینکار هم رژ ماتم پاک میشه هم صورت خوشگل مامانم رژی میشه خلاصه از بوسیدنش منصرف شدم و با نگام ب ساعت گفتم _ ای واییی قرار بود ۵ ونیم بابا و بیدار کنم ۶ و ۴۰ دیقه است وایییی مامان گفت: ازدست تویِ سر به هوا ازاتاق بیرون رفت شالم و انداختم سرم یخورده از موهای رو پیشونیم مشخص شد ی طرف کوتاه تر شالم و انداختم سمت راستم و طرف بلند تر جلوی پیراهنم بود پاییزی سبزآبیم و ورداشتم با اینکه دلم نمیخواست روپیراهن بلندم چیزی بپوشم به علت سرمای هوا چاره ای نداشتم رفتم پایین رو کاناپه نشستم تا بابام آماده شه همش نگران بودم دیر برسم بابا آماده شده بود و رفت بیرون .منم از جام بلند شدم و دنبالش رفتم کفش مشکی پاشنه دارم و پوشیدم البته پاشنه هاش خیلی بلند نبود نشستیم تو ماشین آدرس و از تو گوشیم واسش خوندم ۱۰ دقیقه بعد تو خیابونی بودیم که ریحانه گفته بود دقت ک کردم فهمیدم دقیقا جایی بود که اون اتفاقا برام افتاد وآدمی که هیچ وقت هویتش برام مشخص نشد کیفم و خالی کرد و افتاد به جونم که محسن و محمد ناجیم شدن نزدیک خونه ی معلمم اسم کوچه هارو یکی یکی خوندیم تا رسیدیم ب کوچه شهید طاهری داخل کوچه که رفتیم چندتا ماشین و یه عده جوون و جلوی یه خونه دیدم حدس زدم که خونه ریحانه اینا همینجا باشه جلوتر که رفتیم با دیدن محمد مطمئن شدم و به بابام گفتم همینجاست بابا نگه داشت و گفت +خواستی برگردی بهم زنگ بزنم اگه بودم بیام دنبالت _چشم .ممنونم از ماشین پیاده شدم هیچ خانومی اطراف نبود و فقط یه عده پسر دم در ایستاده بودن مردد بودم کجا برم نمیشد یهو از وسطشون رد شم همینطور ایستاده بودم که چشمم خورد ب محمد پیراهن کرم رنگ که یقش مشکی بود و کت شلوار مشکی تنش بود یه کفش شیک مشکیم پاش بود با اتفاقی که دفعه قبل افتاد میترسیدم حتی نگاش کنم یخورده جلوتر رفتم. تو همین زمان محسنم پیداش شد تا چشش بهم خورد به محمد بلند گفت + عه این اینجا چیکار میکنه ؟ محمد باشنیدن حرفش نگاهش و گرفت وبرگشت سمتم وبا دیدن من اروم به محسن گفت _هیس زشته سرمو برگردوندم بابام که هنوز نرفته بود از ماشین پیاده شد بهم نزدیک شد و گفت +فاطمه جان چرا نمیری داخل مگه اینجا نیست ؟ خواستم جوابش و بدم که با شنیدن یه صدای آشنا زبونم نچرخید برگشتم سمت صدا محمد بهمون نزدیک شده بود نگاهش سمت من بود اولش فک کردم کسی پشتمه و داره به اون نگاه میکنه ولی بعدش فهمیدم در کمال تعجب با خودمه .چهرش بر خلاف گذشته جمع نشده بود ابروهاشم بهم گره نخورده بود صداشم خشن نبود گفت _سلام خوش اومدین بفرمایید داخل ریحانه بالاست حدس زدم شاید بخاطر حضور پدرم رفتارش مثه قبل نبود منتظر جوابم نموند خیلی گرم و با لبخند به بابام دست داد و احوال پرسی کرد منم نگاه پر از حیرتم و ازش برداشتم و بی توجه به اون با بابام خداحافظی کردم و رفتم داخل قدم اول از حیاط و که گذروندم یکی با قدمای بلند از من جلوتر رفت از پله ها گذشت و به در رسید محمد بود....* ❌ ادامــه.دارد.... ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
#هرچی_توبخوای #قسمت31 محمد گفت:چی نه؟🤔 گفتم: _قبلنا نورانی تر بودی.😄دلتو خوش نکن،لامپ هات خراب شدن
ساعت نزدیک پنج بود...😧🕔 هربار با ماشین دوستش میرفت.همه همینجا،تو خونه باهاش خداحافظی میکردیم و هیچ جا برای بدرقه ش نمیرفتیم.😞😣 رفتم تو هال.همه باهاش خداحافظی کرده بودن و داشت با ضحی صحبت میکرد... هیچکس متوجه من نبود.ضحی گفت: _عمه تو نمیخوای بابامو بوس کنی؟☹️👧🏻 تازه همه متوجه شدن که من تا الان نبودم... لبخند زدم و قیافه مو یه جوری چندش آور کردم و گفتم: _ایش..نه عمه جون..آخه بابای تو هم بوس کردن داره؟😬 همه باتعجب نگاهم کردن.محمد خندید😁 و گفت: _ولش کن بابا،عمه بدسلیقه س.😜😁 ضحی اولش از حرفم ناراحت شد ولی وقتی دید باباش میخنده،خندید و گفت: _اصلا نمیخواد بابامو بوس کنی،☹️فقط خودم میخوام بوسش کنم.😘😍 بعد صورت محمد رو چند بار محکم بوسید... همه از حرف و حرکت ضحی خندیدن. بخاطر همین هم ضحی راحت تر از باباش جدا شد. همه روی ایوان ایستاده بودیم... همیشه آخرین نفری که با محمد خداحافظی میکرد مریم بود که تا جلوی در باهاش میرفت. محمد باهاش صحبت میکرد.همیشه برای بار آخر برمیگشت سمت همه و دست تکون میداد،ولی امروز برنگشت.آخرش اشکهاش صورتش رو خیس کرده بود.😢رفت بیرون و درو بست... ضحی بغل من بود.سریع رفتم تو خونه و با بچه ها مشغول بازی شدیم.ولی قلبم داشت می ایستاد.😣 اون روز خیلی سخت گذشت... اما در راه بود. روزهایی که هر روزش به اندازه ی چند ماه میگذشت.محمد بار سنگینی روی دوش من گذاشته بود.😣 اون شب مریم و ضحی پیش ما موندن.تنها کسی که خوابش برد ضحی بود. اون شب با تمام دلتنگی ها و دلشوره ها و طولانی بودنش بالاخره تموم شد.صبح پدر مریم اومد دنبالشون و بردنشون خونه شون. با حانیه تماس گرفتم،جواب نداد.رفتم پیش مامانم.داشت نماز میخوند و گریه میکرد.😢✨ گرچه دقیقا درکش نمیکردم ولی عمق نگرانیش رو میتونستم حدس بزنم.بابا هم خونه نمونده بود.به قول مامان بره سرکار بهتره براش. رفتم آشپزخونه.کلی کار مونده بود.مرتب کردن آشپزخونه تموم شد و غذا هم درست کردم.بابا هم اومد... دوباره با حانیه تماس گرفتم.دیگه داشتم قطع میکردم که با گریه گفت: _زهرا،امین رفت.😭😫 گریه ش شدت گرفت و گوشی قطع شد... حالا که بابا خونه بود و مامان تنها نبود میتونستم برم پیش حانیه. مامان حانیه هم حال خوبی نداشت. آرامبخش خورده بود و خواب بود.حانیه روی تخت دراز کشیده بود و سرم به دستش بود.😣🛌 کاملا واضح بود چقدر حالش بده.شکسته شده بود.تا منو دید دوباره با صدای بلند گریه کرد.بغلش😭😫 کردم.آرومتر که شد گفتم: _از امام حسین(ع)خواستی که برگرده؟ نگاهی تو چشمهام کرد و گفت: _کاش اونقدر خودخواه بودم که میتونستم...😭 نتونست حرفشو ادامه بده.آروم تو گوشش قرآن میخوندم.چه سعادتی که قرآن رو حفظم.✨💖 خیلی وقتها کمکم میکرد بشم یا مثلا تو اتوبوس،مترو و خیابان و جاهای دیگه که نمیشد از رو قرآن خوند،من میتونستم از حفظ قرآن بخونم.😇👌 آروم شد و خوابید. دو ساعتی بود که خوابیده بود.یه دفعه با جیغ از خواب پرید... سریع بغلش کردم.معلوم بود کابوس دیده.با صدای بلند امین رو صدا میکرد و گریه میکرد.خواهرش بهش آرامبخش داد.به هر زحمتی بود دوباره خوابید. مامانم تماس گرفت📲 وگفت: _کجایی؟😕 -هنوز پیش حانیه هستم.کاری داری مامان جان؟ -مریم رفته خونه خودشون.امشب میتونی بری پیشش؟😒 -آره.حتما میرم.😊 -زهرا -جانم مامان -خودت خوبی؟😒 -خوبم قربونت برم.نگران من نباش. رسیدم پیش مریم باهات تماس میگیرم. خداحافظ.😍 -مراقب خودت باش.خداحافظ.😊 امروز به تنها کسی که فکر نمیکردم خودم بودم.حانیه خواب بود.خداحافظی کردم و رفتم پیش مریم و ضحی.تابستان بود.بستنی خریدم.🍦ضحی تا منو با بستنی دید پرید بغلم.محمد معمولا سه روز یکبار زنگ میزد.هربار زنگ میزد تا دو روز حال مریم خوب بود و تا دو روز ضحی بهونه میگرفت.دیگه از بار سوم که زنگ میزد صداشو ضبط میکردیم و ضحی روزی چندبار گوش میداد.😊 دو ماه از رفتن محمد میگذشت.کلاس های دانشگاه هم شروع شده بود.من یا دانشگاه بودم،یا خونه خودمون یا خونه محمد.وقتم خیلی پر بود. حتی گاهی وقت کم میاوردم.دفتر بسیج و باشگاه هم دیگه نمیرفتم.😣 یه روز ریحانه گفت: _کم پیدایی؟😅 اوضاعم رو که بهش گفتم،گفت:_کمک نمیخوای؟😥 گفتم: _آره.از حانیه بی خبرم.بهش سر بزن.😊 دانشگاه نمیومد.خبری هم ازش نداشتم.گاهی تلفنی باهاش صحبت میکردم. روزها خیلی طولانی به نظر میومد.برای همه مون ماه ها گذشته بود انگار... محمد تو آخرین تماسش گفته بود دو هفته دیگه میاد.همه مون از خوشحالی گریه مون گرفته بود. ولی دو هفته هم خیلی طولانی بود... اما بالاخره روز موعود رسید....😍☺️ ادامه دارد.. ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇 🖤 @banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
#جانم_میرود #قسمت31 لب غرید ـــ لعنت بهت مهیا گوشه ای ایستاد پاهایش را تند تند تڪان مے داد و خیر
مهیاــ بله ـــ آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود ؟ شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی ڪرده بود از درد ملافه را محڪم در دستانش فشرد ـــ وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو پایگاه خواهران ـــ خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه ـــ نخیر یادم نیست ـــ یعنی چی خانم یادتون نیست مهیا ڪه از دست این سروان خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه سروان گفت ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون بعدشم شماچرا اینطوری با من حرف میزنید اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب ڪرد در باز شد و پرستار وارد شد ـــ جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت ڪنه سروان سری تڪان داد واخمی به مهیا کرد ــــ آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری ـــ بله در خدمتم ـــ خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید شهاب تشڪری ڪرد پرستار رو به مهیا گفت ـــ خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد مهیا به تڪان دادن سرش اڪتفا کرد سروان و پرستاراز اتاق خارج شدند * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ‌ ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
#پسرک_فلافل_فروش #قسمت31 #دوست #حاج_باقر_شیرازی حدود پنجاه سال اختلاف سنی داشتیم. اما رفاقت من با
هادی بعد از برطرف شدن مشکل مسکن در نجف، به سختی مشغول درس خواندن شده بود. کتابهای معارف و عرفانی را نیز مطالعه می کرد. هیچ مشغله ای به جز مطالعه نداشت. هر روز ساعتها مشغول مباحثه با طلبه های عراقی می شد. او در کنار درس خواندن، برای طلبه ها صحبت می کرد و شرایط روز عراق و موقعیت آمریکا و دشمنی این کشور را با مسلمانان اشاره می کرد. حالا دیگر زبان عربی را به خوبی تکلم می کرد. خیلی از طلبه ها عاشق هادی شده بودند. او با درآمد شخصی خودش بارها دوستان را به خانه خودش دعوت می کرد و برای آنها غذا درست می کرد. منزل هادی محل رفت و آمد دوستان ایرانی نیز شده بود. در ایام اربعین، خانه را برای اسکان زائرین آماده می کرد و خودش مشغول پخت و پز و پذیرایی از زائران اباعبدالله الحسین (ع) می شد. برخی از دوستان عراقی هادی می گفتند: تو نمی ترسی که در این خانه بزرگ و قدیمی و ترسناک، تک و تنها زندگی می کنی؟ هادی هم می گفت: اگر مثل من مدتها کنار خیابان خوابیده بودید قدر این خانه را می دانستید! بعد از آن، رفت و آمد هادی با منازل دوستان طلبه اش بیشتر شد. در این رفت و آمدها متوجه شد که بیشتر دوستان طلبه، از خانواده های مستضعف نجف هستند. بسیاری از این خانواده ها در منازلی زندگی می کنند که از نیازهای اولیه محروم است. این خانه ها آب لوله کشی نداشت. با اینکه آب لوله کشی تا مقابل درب خانه آمده بود، اما آنها بضاعت مالی برای لوله کشی نداشتند. این موضوع بسیار او را رنج می داد. برای همین به تهران آمد و به سراغ دوستانش رفت. دستگاه های مربوط به لوله کشی را خرید و چند روزی در مغازه یکی از دوستانش ماند تا نحوه لوله کشی با لوله های جدید پلاستیکی را یاد بگیرد. هرچه لازم داشت را تهیه کرد و راهی نجف شد. حالا صبح تا عصر در کلاس درس مشغول بود و بعداز ظهرها لوله تهیه می کرد و به خانه طلبه های نجف می رفت.    از خود طلبه ها کمک می گرفت و منازل مردم مستضعف، ولی مومن نجف را لوله کشی آب می کرد. خستگی برای این جوان معنا نداشت. از صبح زود تا ظهر سرکلاس بود. بعد هم کمی غذا می خورد و سوار بر دوچرخه ای که تازه خریده بود راهی می شد و در خانه های مردم مشغول به کار می شد. برخی از دوستان هادی نمی فهمیدند! یعنی نمی توانستند تصور کنند که یک طلبه که قرار است لباس روحانی بپوشد چرا این کارها را انجام می دهد؟! برخی فکر می کردند که لباس روحانیت یعنی آهسته قدم برداشتن و ذکر گفتن و دعا کردن و... برای همین به او ایراد می گرفتند. حتی برخی ها به اینکه او با دوچرخه به حوزه ی آید ایراد می گرفتند! اما آنها که با روحیات هادی آشنا بودند می فهمیدند که او اسلام واقعی را شناخته. هادی اعتقاد داشت که لباس روحانیت یعنی لباس خدمت به اسلام و مسلمین به هر نحو ممکن. با اینکه فقط دو سال از حضور هادی در نجف می گذشت اما دوستان زیادی پیدا کرده بود. برخی جوانان طلبه، که کاری جز مطالعه و درس و بحث نداشتند، باتعجب به کارهای هادی نگاه می کردند. او در هر کاری که وارد می شد به بهترین نحو عمل می کرد. کم کم خیلی ها فهمیدند که هادی، در کنار درس مشغول لوله کشی آب برای خانه های مردم محروم شده. هادی با این کار که بیشتر مخفیانه انجام می شد خدمت بزرگی با خانواده های طلاب می کرد. اخلاص و تقوا و ایمان هادی اثر خود را گذاشته بود. او هرجا می رفت می خواست گمنام باشد. هیچگاه از خودش حرفی نمی زد. هرگز ندیدیم که به خاطر پول کاری را انجام دهد. اما خدا محبت او را به دل همه انداخته بود. بعد از شهادت، همه از اخلاص او می گفتند.  چندین نفر را می شناختم که در تشییع هادی شرکت کردند و می گفتند: ما مدیون این جوان هستیم و بعد به لوله کشی آب منزلشان اشاره می کردند. هادی غیر از حوزه در هر جای دیگر هم که وارد می شد بهترین نظرات را ارائه می کرد. در مسائل امنیتی به خاطر تجربه بسیج و فتنه 88 بسیار مسلط بود. از طرفی دیدگاه های فرهنگی او به جهت تجربه فعالیت در مسجد بسیار موثر بود. شاید به همین خاطر بود که مسئولین حشدالشعبی به این طلبه ایرانی بسیار علاقه پیدا کردند. رفت و آمد هادی با نیروهای مردمی زیاد شده بود. او به کار هنری و ساخت فیلم علاقه داشت و این روند را در بین نیروهای حشدالشعبی گسترش داد. زندگینامه وخاطرات 🌷 ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀