eitaa logo
بانوی خاص🌹
413 دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
17 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 کانال بانوی خاص ❤️همسرداری 👩‍🏫فرزند پروری 🏠خانه داری احکام و مطالب متفرقه سوالات مشاوره کاملا رایگان تبادل و ارتباط با ادمين: @delaram7645 لينك كانال👇 https://eitaa.com/joinchat/1265893419C1fe8b5bb94
مشاهده در ایتا
دانلود
* به قلم فاطمه امیری زاده * پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش ــــ اروم باش عزیزم ـــ چطور اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد ــــ اسم پدرتون ــــ احمد معتمد مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد و چیزی را به سید گفت ،سید به طرفـ آن ها امد مریم پرسید ـــ چی شد شهاب مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش ـــ اتاق ۱۱۱ مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود بالاخره تصمیم خودش را گرفت در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
در کمال تعجب همه ی اطرافیان رفتم سرکار! آره من نرگس، تصمیم گرفتم برای کمک به این وضع زندگیم برم سرکار! خیلی ها باورشون نمیشد، همینطور که بعد ها خیلی چیزها رو باور نکردن! اون موقع خودم هم باور نمیکردم با مدرک تحصیلی کارشناسی ارشد، توی یه شرکت بسته بندی شروع به کار کنم! از عجائب زندگی دیگه، حتما شما هم تجربه کردید! ولی این اتفاق برای من، یه اتفاق عادی نبود شروع ماجرای فوق العاده ای بود که، هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز بهش برسم! یه تغییر بزرگ توی زندگی! البته همه چی به این سادگی و راحتی شروع نشد! چیا کشیدم تا به چی رسیدم حکایت ها داره... روز اول همه چی برام سخت و وحشتناک بود! جدا شدن از بچه ها یه طرف! محیط کار و زمان زیادش یه طرف! روح متلاشی شدم یه طرف... توی دلم فقط می گفتم: بابا کجایی که ببینی، نتیجه تحقیقات میدانیت رو که بعد از چند سال زندگی الان دخترت توی چه وضعیه!!!! احساس یه انسان ورشکسته رو داشتم که برای ته مونده ی زندگیش داره دست و پا میزنه... نگاهی که به خانم هایی اونجا کار میکردن انداختم، دیدم چقدر حالشون شبیه حال من بود! همون هفته ی اول سوالاتی توی ذهنم رژه می رفت و این فشار کار رو برام بیشتر میکرد! اینکه اصلا چرا باید خانم ها به این شکل اینجا مشغول کار بشن! ساعت کار زیاد با حقوق کم! به علاوه ی فشار روحی بالای جدایی، از محیط خونه و حجم بالای کار، توی محیط شرکت! اینکه از خانوادت بزنی، تا برای خانوادت کار کنی! چه پارادوکس وحشتناکی...چرا آخه... واقعا چرا.... این همه ظلم.... یعنی کی باعثش... چی باعثشه..؟! سوالهای بی جوابی که آخرش می رسیدم به نداری و فشار اقتصادی و از اینجور حرفها... ولی واقعا آیا همین علتش بود! لیلا دختر جوانی که حالا یک هفته ای هست با هم دوست شدیم بهم میگه: جوابش واضحه نرگس خانم خیلی خودت رو اذیت نکن! چه بخوایم چه نخوایم باید قبول کنیم خانم ها نیروی کار ارزونن! کفری بهش نگاه می کنم و میگم آخه کی این پروژه ی مسخره رو شروع کرد؟ لیلا نیمچه لبخند تلخی میزنه و ادامه میده: شروعش جنگ جهانی دوم بود، که اکثر مردها توی جنگ کشته شدن و زن ها مجبور شدن توی کارخونه ها مشغول کار بشن و چون شرایط سختی داشتن به حقوق کم و کار زیاد تن میدادن! از اطلاعاتش تعجب می کنم! میگم چقدر خوب حرف میزنی لیلا... فقط اینکه میگی، جنگ جهانی دوم، لامصب الان ما توی قرن بیست و یکمیم با همین وضعیت!!! چند نفر از خانم ها ی دیگه که کمی اونطرف تر بودن خندشون گرفت و انگار شنونده یه طنز بودن ولی از نوع تلخش! انگار پذیرفته بودن که باید کار کنن و به این حرفها بخندن البته چاره ای نداشتن درست مثل من!!! این روال سخت ادامه داشت و من تحمل میکردم چون راه دیگه ای نمی دیدم ... محمد که دیگه حالا کمتر کار به تورش می خورد و بیشتر توی خونه بود اوایل مخالف نبود، و حداقل بچه ها رو نگه میداشت ولی کم کم با شروع یکسری مسائل خاص ساز مخالفتش توی گوشم مدام صدا میداد تا اینکه... ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇 🖤 @banoye_khaass 🖤
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 ❤ بسم رب الشهدا ❤ شهید 💍روز آماده شدن حلقه‌های ازدواجمان، گفت: «باید کمی منتظر بمانیم تا آماده شود!‌ « گفتم «آماده است دیگر منتظر ماندن ندارد!» 💯حلقه‌ها را داده بود تا 2 حرف روی آن حک شودZ&A،اول اسم هردومان روی هر دو حلقه حک شده بود.... سپرده بود که به حالت شکسته حک شود نه ساده! واقعاً‌ از من هم که یک خانم‌هستم، بیشتر ذوق داشت. 🍃بعدها که خوش‌پوشی امین را دیدم به او گفتم چرا در خواستگاری آنقدر ساده آمده بودی؟» به شوخی و به خنده گفت: «می‌خواستم ببینم منو به خاطر خودم می‌‌خواهی یا به خاطر لباس‌هام!» (همه می‌خندیم!) 💕 از این همه اعتماد به نفس بالا حیرت زده شده بودم و کلی با هم خندیدیم. 👗👔خرید لباس‌هایمان هم جالب بود لباس‌هایش را با نظر من می‌خرید. می‌گفت باید برای تو زیبا باشد! من هم دوست داشتم او لباس‌هایم را انتخاب کند. سلیقه‌اش را می‌پسندیدم. عادت کرده بودیم که خرید لباس‌هایمان را به هم واگذار کنیم. 🎁یکبار با خانواده نشسته بودیم که امین برایم یک چادر مدل بحرینی هدیه خرید. چادر را که سرم کردم، پدرم گفت: «به ‌به، چقدر خوش سلیقه!» 👌امین سریع گفت : «بله حاج‌ آقا، خوش سلیقه‌ام که همچین خانمی همسرم شده!» ‌حسابی شوخ طبع بود.... 🍃وقتی برای خرید لباس جشن عقد رفتیم، با حساسیت زیادی انتخاب می‌کرد و نسبت به دوخت لباس دقیق بود. 👌حتی به خانم مزون‌دار گفت : «چین‌ها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلاً‌ خوب دوخته نشده!» فروشنده عذرخواهی کرد... 💕برای لباس عروس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزون‌دار گفت : «ببخشید لباس آماده نیست!‌ گل‌هایش را نچسبانده‌ام!» با تعجب علت را پرسیدیم ، گفت :«راستش همسر شما آنقدر حساس است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویایشان گل‌ها را بچسبانم!» 💔امین گفت :«اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من خودم می‌چسبانم!» ✳‌حدود 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گل‌های لباس و دامن را و حتی نگین‌های وسط گل‌ها را خودش با حوصله و سلیقه تمام چسباند! 🌟 تمام روز جشن عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار، چین‌های دامن مرا مرتب می‌کرد!‌ واقعاً خودم مردِ به این جزئی‌نگری که حساسیت‌های همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم... 💞امین بسیار باسلیقه بود. حتی تابلوهای خانه را میلی‌متری نصب می‌کرد که دقیقاً وسط باشد. 🔆یا مثلاً لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت : «این نور روی کریستال قشنگ‌تر است!» ✔بالای سینک ظرفشویی را هم لامپ‌های کوچک ریسه‌ای وصل کرده بود و می‌گفت «وقت شستن ظرف، چشم‌هایت ضعیف می‌شود!» ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇 🖤 @banoye_khaass 🖤
اعترافات یک زن از جهاد نکاح رنگ صورت فرزانه عین گچ سفید شده بود... ازصدای پاها معلوم بود چند نفر دارن بالا میان... در اتاق پذیرایی باز بود اولین مرد از جلوی در رد شد ... دومی... سومی.... فرزانه گفت چه خاکی تو سرمون کنیم؟؟ من هم مستاصل گفتم الان زنگ میزنم جلالی... فرزانه گفت تا جلالی بیاد... اشک از گوشه چشمش سرازیر شد روی گونه هاش... توی دلم گفتم خدایا ما دختریم... خدایا تورو به حضرت زهرا ... به اون لحظه توی کوچه.... خدایا بلایی سرمون نیاد... اشک روی صورتم چکید روی کاغذها... تو اون لحظات زجر آور که داشتیم به تمام هویتمون فکر میکردیم از استرس و ترس فقط نگاه های خیس بود که بین من و فرزانه رد و بدل می شد... بعد از چند لحظه فرزانه چاقو را از توی کیفش در آورد بیرون... گفت: به مولا بیان داخل با همین چاقو میکشمشون!!! بعد گریه اش شدت گرفت و گفت اگه نتونم خودمو میکشم... منم در حالی که اشک میریختم با سر کارش رو تأیید کردم... با این حرف فرزانه یاد شهیده معصومه آرامش افتادم... دختری که سال ۶۹ برای حفظ عفت و حیا حاضر شد بدنش تکه تکه بشه ولی عفت و تقواش را نفروشه ... خدایا...خودت مواظب ما باش... با توجه به مکانی که بودیم و افرادی که اونجا بودن همه چی توی اون شرایط طوری بود که خطر و کامل احساس می کردیم... گاهی زمان فقط چند دقیقه است ولی انگار قرار نیست تموم بشه چه لحظات سختی برای من و فرزانه می گذشت... بعد از چنددقیقه خانم مائده اومد داخل اتاق، نفس نفس میزد... بریده بریده گفت:ببخشید معطل شدید... فرزانه در حالی که اشک‌های صورتش رو پاک میکرد گفت: خانم اینجا چه خبر؟! خانم مائده که تازه متوجه چهره های ما شده بود گفت: مشکلی پیش اومده؟ اتفاقی افتاده؟؟ فرزانه گفت ما از شما باید بپرسیم! این آقایون اینجا چکار میکنن؟؟ من ادامه دادم گفتم :خانم ما مثلاً اومدیم برای مصاحبه این چه وضعیه؟! خانم مائده در حالی که داشت در اتاق رو می بست گفت: الان براتون توضیح میدم.... در اتاق که بسته شد فرزانه همون‌طور که لبش رو می گزید نگاه ملتمسانه ایی به من کرد... معترضانه به سمت خانم مائده رفتم و گفتم: چرا در رو می بندید؟؟! داشتم میرفتم در رو باز کنم که یک دفعه صدای یک چیز مهیبی اومد...خانم مائده محکم دستش رو زد به صورتش و گفت یا حضرت محمد... ادامه ی داستان در کانال
پشت سرش هم چند تا افسر عراقی بلند بلند به راننده ها با همان لحجه ی غلیظ عراقی چیزی می گفتند... کمتر از چند دقیقه نگذشته بود که با دور زدن ماشین ها گرد و خاک همه جا را گرفت... راننده ی ما که رسید به همون عربی گفت: باید برگردیم... منظورش رو فهمیدیم می گفت: این مسیر نا امن! مسیر رو بستن باید بر گردیم... همسرم با همون پیرمرد همراهمون معترضانه گفتن یعنی چی برگردیم ما زائر حسینیم(ع) ... با دست اشاره کرد که با افسر عراقی صحبت کنید چند نفر دیگه هم که زائر بودن با همسرم رفتن سمت افسر عراقی خلاصه به عربی به فارسی هر جوری بود گفتن می‌خواین بریم کربلا... گفت: نمیشه این جاده ناامن! جاده اصلی هم به خاطر شلوغی یه طرفه است و ماشین ها دارن بر می گردن! دلشکسته و مستأصل.... وسط بیابون خدا... توی کشور عراق... بدون دیدن شش گوشه ... حالا می گفتن بر گردید مسیر بسته است! مثل امسال که راه ها بسته است یه جوری توی دلم به آقا شکوه کردم که حالا درسته من بدم! درسته رسم ادب بلد نیستم جلوی شما! درسته تمام طول سال ناخواسته با غیر شما و محرم و اربعین دم از شما میزنم همه اش درست! اما... اما... آقا شما که خوبید... رسم ادب و مهمون نوازیتون همه ی عالم می‌دونن... آقا به خوبی خودتون نگاه کنید نه بدی من! من به همه گفتم دارم میام زیارت شش گوشه ! برگردم چی بگم ! بگم راه بسته بود! واشک بود... اشک بود‌... اشک... پیرزن همراهمون گفت: هر چی خیره دخترم توکل به خدا کن... چند نفر از زائرها عربهای همون منطقه بودن خیلی تند با همون افسر صحبت کردن اون افسر هم گفت: من نمی دونم برید جلو با فلانی صحبت کنید... اونها که پیاده راهی شدن به سمت جلو! همسرم هم گفت شما هم بیاین هر چی بشه با اینها باشیم امکان رفتنمون بیشتره... ساک به دست توی خاکهای بیابون راه افتادیم... عباس که راننده بود هم همراهمون اومد ببینه تکلیف چی میشه بر می گردیم یا می ریم... نیم ساعتی پیاده رفتیم تا رسیدیم به محلی که جاده ی خاکی رو بسته بودن! پر بود از نیروهای نظامی عراقی با تانک و تیربار و... واقعا فضای وحشتناک و رعب آوری بود... نویسنده: ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇 🖤 @banoye_khaass 🖤
شهادت محسن حججی.mp3
10.99M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟠ماجرای اسیر شدن و شهادت محسن حججی به دست داعشی‌ها 🔴 داعشی ها اول صبح حمله کردن به مقر مدافعان حرم و بعد از اینکه تعداد خیلی زیادی از رزمنده های ایرانی و افغانستانی رو به شهادت رسوندن، محسن حججی رو اسیر کردن.😭😱😭 ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
رهبری امام علی(ع).mp3
10.85M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای بیعت کردن 🤝همگانی مردم با پدر امام حسن مجتبی(ع) 🔵 برخی با عصبانیت پیش امام علی می آمدند و می گفتند: سهم بیت المال💰 ما را بیشتر از دیگران بده....😱 ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
شهادت حسن آقا.mp3
12.04M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴ماجرای غم‌انگیز شهادت حسن آقا و برخی از یارانش در انفجار ملارد😔 🔵 حسن آقا با امام رضا(ع)💚 مناجات کرد و گفت: من می‌خوام این موشک🚀 رو بسازم تا شیعیان قوی بشن و دست رهبرم پر باشه. لطفاً به من کمک کنید... ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
رئیس قوه قضائیه.mp3
13.28M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟣 ماجرای قبول کردن مسئولیت قوه قضائیه⚖ توسط آقای رئیسی 🟡 آقای رئیسی اون روزی که می‌خواست از آستان قدس برود به تولیت بعدی آقای مروی گفت: اگر می‌شود یک قبر برای من در حرم در نظر بگیرید ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇 🖤 @banoye_khaass 🖤
«ماجرای شب عاشورا».mp3
13.03M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای گفتگوی امام حسین(ع) با یاران با وفای خود درون خیمه 🔴 امام حسین(ع) فرمودند: من یارانی بهتر از شما و اهل بیتی بهتر از خانواده خودم نمیشناسم ع ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇 🖤 @banoye_khaass 🖤
سخنرانی در کاخ یزید.mp3
13.82M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢 ماجرای سخنرانی بسیار زیبا🤩 و حماسی حضرت زینب کبری(س) 🟠 حضرت زینب کبری(س) فرمودند: ای یزید هرچقدر میخواهی مردم را فریب بده و تا میتوانی تلاش کن ، هرگز نمی‌توانی یاد ما اهل بیت را از دل ها ببری🥺 ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇 🖤 @banoye_khaass 🖤