🔻رمان #سپر_سرخ
#قسمت_ششم
▫️خودروی وانت باری مقابل درِ بیمارستان پارک بود و به نظرم اراّبه مرگم همان بود که مرا تا پای ماشین مثل اسیری کشید و به جای والی فلوجه خواب دیگری برایم دیده بود که همانجا روبنده را از صورتم کَند، چند لحظه بیپروا نگاهم کرد و دلش به حال اینهمه اشکم نمیسوخت که چشمانم را با کرباس سیاهی بست و داخل ماشین پرتم کرد.
پشت سیاهی پارچهای که چشمانم را کور کرده بود، از ترس در حال جان دادن بودم و او فقط یک جمله گفت: «مجازاتت ۲۰ ضربه شلاقه که والی فلوجه باید حکمش رو بده!»
▪️وصف خرابههای زندان زنان داعش را شنیده و میدانستم آن خانه برایم آخر دنیا خواهد بود که دیگر ناامید از این شیطان به خدا التماس میکردم معجزهای کند.
مچ دستانم در تنگنای زنجیری که با تمام قدرت پیچیده بود، آتش گرفته و تاریکی چشمانم داشت جانم را میگرفت که حس کردم از شهر دور شدیم.
▫️سکوت مسیر و سرعت ماشین به خیابانهای شهری نمیآمد و مطمئن شدم از فلوجه خارج شدیم که جیغ کشیدم: «کجا داری میری؟»
حالا دیگر به زندان زنان و والی فلوجه راضی شده بودم و با هقهق گریه ضجه میزدم: «منو برگردون فلوجه!مگه نگفتی باید والی حکم کنه، پس منو کجا میبری؟»
▪️چشمانم بسته بود و ندیدم به سمتم چرخیده که از فشار سیلی سنگینش، حس کردم دندانهایم شکست و جیغم در گلو خفه شد.
سرم طوری از پشت به صندلی کوبیده شد که مهرههای گردنم از درد به هم پیچید و او با نجاست لحنش حالم را به هم زد: «خفه شو! مگه عقلم کمه تو رو ببرم پیش والی؟»
▫️تنم سست و سنگین به صندلی ماشین چسبیده بود، حس میکردم در حال جان کندنم و او به همین حال خرابم مستانه میخندید و با زبان نحسش زجرم میداد.
میدانستم رهایم نخواهد کرد و نمیدانستم میخواهد زنده آتشم بزند یا سرم را از تنم جدا کند که از وحشت نحوه مردنم همه بدنم میلرزید.
▪️چند روز بیشتر تا نیمهشعبان نمانده بود و دلم بیاراده در هوای صاحبالزمان (علیهالسلام) پَرپَر میزد که لبهای خشکم را به سختی تکان دادم تا صدایش بزنم، اما فرصت نشد.
انگار مهلت دعا کردنم هم تمام شده و به قتلگاهم رسیده بودم که ماشین ایستاد و صدایی در گوشم پیچید: «کجا میری برادر؟»
▫️درِ ماشین باز نشده و حس میکردم صدای کسی از بیرون میآید و داعشی پاسخ داد: «این اطراف خونه دارم.» و این ایستگاه بازرسی، مزاحم غارتگریاش شده بود که با حالتی کلافه سوال کرد: «تفتیش قبلی رد شدم، خبری نبود!»
او مکثی کرد و با لحنی گرفته پاسخ داد: «ارتش و ایرانیها این چند روزه نزدیکتر شدن، برا همین ایستگاههای تفتیشمون بیشتر شده!» و حضور این دختر توجهش را جلب کرده بود که دوباره بازخواستش کرد: «این کیه؟»
▪️دلم میخواست خیال کنم معجزه امامزمان (علیهالسلام) همین است و حداقل به اجبار همین تفتیش داعش هم که شده مرا به فلوجه برمیگرداند که صدایش را صاف کرد: «زن خودمه!»
افسر داعشی طوری دروغش را به تمسخر گرفت که صدای نیشخندش را شنیدم: «اگه زنته، چرا دستاشو بستی؟»
▫️به هر ریسمانی چنگ میزد تا مرا به فلوجه برنگرداند و دوباره بهانه تراشید: «نماز نمیخونه! میخوام ببرم حدّش بزنم!»
دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که از چنگال این داعشی به دامن افسر تفتیششان پناه بردم بلکه مرا به فلوجه برگرداند و مظلومانه ضجه زدم: «دروغ میگه! من زنش نیستم!من فقط یه لحظه روبندهام رو نزدم که بازداشتم کرد!» و اجازه نداد نالهام به آخر برسد که با عربدهای سرم خراب شد: «خودم زبونت رو میبُرم!»
▪️افسر تفتیش از همین چند کلمه آیه را خوانده بود که صدایش را از او بلندتر کرد: «کی به تو اجازه داده خودت حکم اجرا کنی؟»
پشت این چشمان بسته از وحشت آنچه نمیدیدم، حالت تهوع گرفته بودم و او نمیخواست از من بگذرد که به سیم آخر زد: «این دختر غنیمت من از جهاده!»
▫️لبهایم از وحشت میلرزید و فریاد افسر تفتیش در صدای کشیدن گلنگدن پیچید: «کی به تو این غنیمت رو بخشیده؟ خلیفه یا والی فلوجه؟»
نمیدانستم کدامیک اسلحه کشیدهاند و آرزو میکردم به جای همدیگر من را بکشند تا این کابووس تمام شود که صدای زشت داعشی به لرزه افتاد: «اگه قبول نداری،برمیگردیم پیش والی!»
▪️از همین دست و پا زدن حقیرانهاش میتوانستم بفهمم مقابل سرعت عمل و اسلحه حریفش به دام افتاده و امید دیدن دوباره فلوجه در دلم جان میگرفت که نهیب افسر تفتیش، همین شیشه نازک امیدم را هم شکست: «اگه برگردیم فلوجه، نصیب هیچکدوممون نمیشه!»
میدانستم به دل این حیوانات وحشی ذرهای رحم نمانده و چارهای برایم نمانده بود که تیغ گریه گلویم را برید و به نفسنفس افتادم: «شما رو به خدا قسم میدم بذارید برگردم فلوجه!»
▫️اما همین چشمان بسته و صورت شکستهام، دل افسر تفتیش را هم برده بود که از لحنش نجاست چکید: «من حاضرم این دختر رو ازت بخرم!»...
ادامه دارد
علی ظهریبان باوفاترین همسر.mp3
زمان:
حجم:
12.78M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
❀مجموعه قصه های:
⚜قهرمانترین خانم جهان⚜
🔹قسمت ششم🔹
❣ باوفاترین همسر❣
🟤 حضرت زهرا بعد از ۹ سال زندگیِ مشترک از امام علی یه چیز خواستن،
حضرت زهرا درحالیکه به سختی نفس میکشیدن گفتند...
🖤🥀
#قهرمانترین_خانم_جهان
#قسمت_ششم
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
علی ظهریبانموشک های ایران.mp3
زمان:
حجم:
11.08M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 ماجرای جذاب و شنیدنی ساخت اولین موشک ایرانی🚀🇮🇷
🔵 حسن آقا به وزیر سپاه گفت: اگه یک موشک به من بدید تا اون رو باز کنم و داخلش رو ببینم، میتونم موشک رو شلیک کنم...
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#قسمت_ششم
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
علی ظهریبانجانباز شدن قاسم.mp3
زمان:
حجم:
13.62M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟠ماجرای بازگشت قاسم به کرمان و داستان ازدواج کردن او💍
🔴 قاسم فردای اون شبی که عروسی گرفتن، لباسهای جنگی 🪖رو پوشید و راه افتاد رفت به سمت میدان جنگ💣
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_ششم
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
علی ظهریبانعملیات استشهادی.mp3
زمان:
حجم:
11.75M
┈┅❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای هیجان برانگیز آزاد سازی
لبنان🇱🇧 از دست اسرائیلی ها
🟡 اون یار عماد مغنیه سوار ماشین پر از مواد منفجرهاش شد و با سرعت هرچه تمامتر رفت تا ماشینش رو بکوبونه به مقر اسرائیلی ها....
#عماد_مغنیه
#قسمت_ششم
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
علی ظهریبان روشنگری در سفر حج.mp3
زمان:
حجم:
11.85M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرایِ شنیدنی از سفرهای امام باقر(ع) به "مکه" و آموزش معارفِ دین به مردم 🐫🐪 🕋
🔵 پادشاهِ بدجنس و قدرتمندِ بنی امیه ؛ هشام بن عبدالملک به مراسم حج اومده بود 👿 و دید که همه ی مردم ; دورِ امام باقر و امام صادق جمع شدند و •••
😡👥👀
#امام_محمد_باقر
#قسمت_ششم
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
#بدون_توهرگز #قسمت_پنجم چند روز بعد مادر علی دوباره زنگ زد و گفت: - من وقتي جواب رو به پسرم گفتم ا
#بدون_توهرگز
#قسمت_ششم
یه روز که مادرم خونه نبود، به هوای احوال پرسی به همه دوستها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت گفتم:
- واي يعني شما جدي خبر نداشتید؟ ما اون شب شيرينی خوردیم... بله داماد طلبه اس... خیلی پسر خوبیه...
کمتر از دو ساعت بعد سروکله پدرم پیدا شد.
وقتی مادرم برگشت، من بيهوش روی زمين افتاده بودم؛
اما خيلي زود خطبه عقد من و علی خونده شد.
البته در اولین زمانی که كبودی های صورت و بدنم خوب شد، فکر کنم نزدیک دو ماه بعد..
پدرم که از داماد طلبهاش متنفر بود، برخلاف داماد قبلی یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد.
با ده نفر از بزرگ های فامیل دو طرف رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر به صرف چاي و شيرينی.
هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت؛ اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور بودم.
هم هرگز به ازدواج فکر نمیکردم، هم چنین مراسمی....
هر کسي خبر ازدواج ما رو میشنید شوکه میشد!
همه بهم میگفتن: هانیه تو یه احمقی، خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد... تو که زن یه طلبه بی پول شدی، ديگه میخوای چه کار کنی؟ هم بدبخت میشی هم بیپول، به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی، دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمیبينی...
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر میکردم ته دلم می لرزید، گاهی هم پشیمون میشدم؛ اما بعدش به خودم میگفتم دیگه دیر شده... من جايی برای برگشت نداشتم.
از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود.
رسم بود با لباس سفید میرفتی و با کفن برمیگشتی؛ حتی اگر
در فلاکت مطلق زندگی میکردی؛ باید همون جا میمردی!
واقعا همین طور بود......
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
علی ظهریبانراننده کامیون.mp3
زمان:
حجم:
11.83M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢 ماجرای شنیدنی گرفتاری یک راننده کامیون و امام زمان(عج)
🟣 راننده کامیون با حال پریشون گفت: شما از کجا میدونی من چه حرفایی به خدا و امام زمانم گفتم؟!😰😳
#قصه_های_مهدوی
#قسمت_ششم
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
علی ظهریباناولین نماز جماعت اسلام.mp3
زمان:
حجم:
10.03M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 میدونستین اولین کسانی که به پیامبر مهربانی ها❤️ ایمان آوردند و پشت سر ایشان نماز🕋 خواندند چه کسانی بودند؟!
🔵 جبرئیل گفت: ای محمد هر گاه دو نفر نماز جماعت بخوانند ثواب ١۵٠ نماز به آنها داده میشود😳😍و...
#قسمت_ششم
#امیرالمؤمنین_امام_علی(ع)
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
11.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی شبکه نفوذ سراغ مراجع تقلید رفت...
قسمت ششم:
افراد موثر در گلوگاه نفوذ جمعیتی
دکترمحمدجلال عباسی شوازی
دکترمیمنت حسین چاوشی
دکتر صفیه شهریاری
🔸 نقش ippf در کنترل جمعیت ایران
🎥 در ۱۴ قسمت و برای اولین بار افراد نفوذی و موثر در ضربه سهمگین جمعیتی بر پیکر ایرانی اسلامی معرفی میگردند!
#مستند_نفوذ
#قسمت_ششم
#جمعیت
#فرزند_آوری
#شبکه_مجازی_روشنا
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
علی ظهریبانبهترین قاضی.mp3
زمان:
حجم:
12.9M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟣 ماجراهای جالب و شنیدنی از پاک دستی و درستکاری سید ابراهیم
🟡 سید ابراهیم وقتی ۲۳ سالش شد تصمیم گرفت دیگه کم کم ازدواج کنه💍، برای همین با خانواده رفتن به خواستگاری دختر بزرگ آیت الله علم الهدی
#شهید_جمهور_رئیسی
#قسمت_ششم
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
علی ظهریبانداستان حضرت ابراهیم ۶.mp3
زمان:
حجم:
10.71M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟡داستان امتحان سخت حضرت ابراهیم درخصوص همسر و فرزندشون😰
🟣حضرت ابراهیم (ع) از خداوند خواست: خدایا فرزندان من رو نمازگزار قرار بده🤲🏼
#قصه_قهرمان_های_قرآنی
#قصه_حضرت_ابراهیم
#قسمت_ششم
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤