eitaa logo
بانوی خاص🌹
422 دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
17 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 کانال بانوی خاص ❤️همسرداری 👩‍🏫فرزند پروری 🏠خانه داری احکام و مطالب متفرقه سوالات مشاوره کاملا رایگان تبادل و ارتباط با ادمين: @delaram7645 لينك كانال👇 https://eitaa.com/joinchat/1265893419C1fe8b5bb94
مشاهده در ایتا
دانلود
💠، یکی از اضلاع همسران است و از این رو، حفظ و بهبود آن نقش بسزایی در زندگی مشترک دارد. 👌با رعایت نکات بالا، همسران در بهترین سطح حفظ می شود. ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
بدون اینکه مکث کنم گفتم: اینقدر کار هست، مثلا یکیش سبزی فروختن! محمد در حالی بهم یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت که چشماش چهار تا شده بود و بعد یکدفعه بلند زد زیر خنده گفت: خیلی با مزززززه بود! حقیقتا هیچ وقت به ذهن خودم نمی رسید! خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم : من جدی گفتماااا اصلا هم شوخی نکردم! دست از کارش کشید و گفت: نرگس میدونی چی داری می گی عزیزم ! من که دارم کارم رو میکنم! حالا نهایتا یه کم بیشتر وقت میذارم! گفتم محمد نمیدونی که چه درآمدی داره که!خودم دیدم مغازه سر کوچه سبزی پاک کرده بسته بندی رو به قیمت هوا و فضا میداد و ملت هم ازش میخریدن! خوب چرا ما باید همیشه خودمون رو بندازیم توی سختی! چرا همیشه باید کاری که دردسرش بیشتر رو انجام بدیم! نه واقعا چرا!!!!!! منتظر جواب نشدم، برای اینکه محمد فکرهاش رو بکنه رفتم داخل آشپزخونه یه لیوان دمنوش بابونه براش آماده کنم... برگشتن دیدم دوباره مشغول کار... گفتم: بیا یه کم استراحت کن... دمنوش بابونه برات آوردم... همینطور که مشغول بود نیش خندی زد و با حرص گفت: کار از بابونه گذشته، اینجوری اروم نمیشه! با تعجب گفتم: چی؟ گفت: اعصاب من! خیلی ناراحت شدم و گفتم: بیا خوبی کن! بیا و به فکر شوهرت باش! اینم جوابم! سینی رو همونجا گذاشتم و رفتم داخل اتاق... چند دقیقه ای گذشت محمد با سینی اومد داخل اتاق... نشست کنارم و گفت: خانمم... عزیزم... خوب من دارم تلاشم رو می کنم شما کمی صبر کن همین... ناراحت گفتم: مگه من چی گفتم که بهت برخورد! مگه این کارا اشکالی داره! مهم اینه آدم نون حلال در بیاره! توی این مدت به هر سختی زندگی کردم حرفی نزدم و تحمل کردم اونوقت شما اعصابت آروم نمیشه! محمد که انتظار این همه ری اکشن رو بخاطر یه دمنوش نخوردن نداشت و حسابی جا خورده بود گفت: یاااا حسین چه دلت از من پره و خبر نداشتم !!!! خوب حالا شما میگی بریم سبزی بفروشیم بهتره! یعنی بیشتر سود می کنیم! اینطوری خوب میشه ؟! والا من حرفی ندارم ولی باور کن به این راحتیم که می گی نیست نرگس! خوشحال شدم که حداقل راضی شد بهش فکر کنه، بخاطر همین سریع واکنشم رو عوض کردم و گفتم: باور کن خیلی راحت‌تر از چیزی هست که حتی فکرش رو می کنی.... نفس عمیقی کشید و مستاصل گفت: باشه... منم معطل نکردم و گفتم: پس کی سبزی می گیری؟ گفت: سفارش هایی که گرفتم رو تحویل بدم در اولین فرصت چشم... چند روز گذشت ولی خبری نشد منم چیزی نگفتم تا کارهاش تموم بشه ... چند روز شد، چند هفته! اما باز هم هیچی به هیچی! یه روز که شاید باورتون نشه، شاید هم تجربه اش رو داشته باشید ، پول نون هم تو خونمون پیدا نمیشد دیگه طاقت نیاوردم، محمد که از سرکار اومد با اینکه از شدت فشار کار خصوصا اینکه تنها هم بود حسابی خسته بود و کلافه گفتم.... ادامه دارد.... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇 🖤 @banoye_khaass 🖤
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞 ❤بسم رب الشهدا❤ 💞همه چیز به سرعت پیش ‌رفت، آنقدر که مدت زمان بین آشنایی و جشن نامزدی فقط 14 روز طول کشید‼️ با سخت‌گیری که داشتم، برنامه همیشگی‌ام برای عقد دائم حداقل یک سال، یک سال و نیم بود. 🌟این مدت زمان را برای این می‌خواستم که حتماً با فرد مقابلم به‌طور کامل آشنا ‌شوم. بعد از چندین جلسه توافق بر این شد که مراسم نامزدی برگزار گردد. 💟29بهمن صیغه محرمیت خوانده شد. ‌اولین جایی که بعد محرمیت رفتیم لواسان بود. 💐بعد از آن با خنده و شوخی به امین گفتم: «شما هر جا خواستگاری رفتید دسته گل به این بزرگی می‌بردی که جواب مثبت بشنوی؟» گفت:«من اولین‌بار است به خواستگاری آمده‌ام!» 🌹راست می‌‌گفت،هم امین و هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم! هر کس را که به امین معرفی می‌کردند نمی‌پذیرفت. 🏠جالب اینجاست که هر دومان حداقل 8 سال در بلوک‌های روبه‌روی هم زندگی می‌کردیم اما اصلاً یکدیگر را ندیده بودیم. ❗️حتی آنقدر امین سخت‌‌گیر بود که وقتی هم قرار شد به خواستگاری بیایند خواهر امین گفته بود داداش با این همه سخت‌ گیری ممکن است دختر را نپسندد که در این صورت خیلی بد می‌شود. 🍃با این حال این امین مغرور و سخت‌گیر، بعد خواستگاری به مادرش می‌گفت تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شود😉 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇 🖤 @banoye_khaass 🖤
اعترافات یک زن از جهاد نکاح ویس رو گرفتم و گذاشتم داخل کیفم رو به فرزانه گفتم در هر صورت ما باید کارمون رو انجام بدیم حالا ببینیم فردا چی میشه؟ قرار گذاشتیم فردا ساعت نه همدیگه رو ببینیم که با هم به محل مصاحبه بریم. خدا حافظی کردم و راه افتادم سمت خونه هنوز سرم درد میکرد ذهنم با هجمه ی از مطالب که امروز خونده بودم آشفته بازاری شده بود ... رسیدم خونه ترجیح دادم استراحت کنم شاید کمی سردردم بهتر بشه... چشمهام رو که روی هم گذاشتم خدا نصیب نکنه از وسط اردو گاه داعش سر در آوردم مردانی با هیکل‌های درشت، ریشها‌ی بلند و چاقو بدست به همراه زنانی با ردا و رو بند به سمتم می اومدن... چنان ترسی در خواب بر وجودم حاکم شده بود که اگر تلفن خونه زنگ نمی خورد در این کابوس داشتم قبض روح می شدم ... از خواب پریدم تمام صورتم خیس عرق بود ونفس نفس میزدم...تلفن همچنان زنگ میخورد تا اومدم جواب بدم قطع شد ... با خودم گفتم این که خواب بود من قالب تهی کردم ... یعنی فردا قراره با چه کسی رو به رو بشیم؟؟؟ سعی کردم خودم رو با کارهای ناتمومم مشغول کنم تا شاید کمی از استرس و فشارروحیم کم بشه... و بالاخره به هر سختی بود زمان گذشت ... آماده شدم راه افتادم سمت محل قرار دقیقا راس ساعت نه اونجا بودم چند لحظه ایی ایستادم فرزانه رسید با دیدنش چنان شوکه شدم که برای چند لحظه اصلا نمی تونستم صحبت کنم ... سلام کرد ولی من هنوز تو شوک بودم گفت: جواب سلام واجبه ها! مِن مِن کنان پرسیدم چیزی شده ؟کسی طوریش شده؟ زد زیر خنده گفت: نه بابا ... گفتم: پس چرا سر تا پات مشکیه؟ دستکش هم مشکی؟! با یه حالت خاصی نگاهم کرد و زد به شونم گفت: مشکی رنگه عشقه عزیزم... مگه رنگ پرِ پرستوی عشقو ندیدی... گفتم: تو دیوانه ایی فرزانه! یه رو بندم می‌زدی بایداز تو مصاحبه می‌گرفتم! گفت : سِت مصاحبه زدم دیگه! گفتم: سِت مصاحبه رو کجای دلم بذارم! گفت: جدی هدفمند این تیپی پوشیدم با خودم فکر کردم شاید کمک کنه به یاد آوری خاطرات خانمه....سری تکون دادم و گفتم چی بگم ! راه بیفت دیر نشه ... رسیدیم به آدرسی که آقای جلالی داده بود یه منزل مسکونی بود فرزانه با تعجب گفت تو خونشون باید ازش مصاحبه بگیریم؟ اگه یه بلایی سرمون آورد چی؟ گفتم فرزانه نگاه کن خواهش میکنم فکر نکن !حدس نزن ! هیچی نگو! تو رو خدا ! من خودم دارم همینجوری از استرس میمیرم.... با اشاره سر گفت باشه...زنگ خونه رو زدم...ضربان قلبم رفته بود رو هزار... خانمی از پشت آیفون گفت کیه؟ گفتم از خبرگزاری برای مصاحبه اومدیم. گفت بله بله بفرمایید داخل ... و تق در باز شد.... فرزانه بهم گفت تو اول برو داخل لااقل انتحاری زد یکیمون فرار کنه! یعنی تو موقعیت حساس هم این دختر دست از شوخی بر نمی داره... رفتیم داخل.... ادامه ی داستان در کانال
گاهی باید در سکوت محض محو عشق شد و ذره ذره طعمش را با حس چشید درست مثل زیر ایوان طلایی نجف... شب اربعین بود خیلی از جامونده های کربلا توی حرم آقا ذکر و دعا داشتن ولی در مجموع خلوت بود چون خیلی ها کربلا بودن... داشتم با خودم فکر میکردم باید برای رفتن به کربلا از نجف گذشت! براستی که تاریخ هم چنین بود مظلومیت علی(ع) کربلا را رقم زد! اگرعلت این مظلومیت را نفهمیم ماجرای کربلا را نخواهیم فهمید! و چه بسا از یاران حسین جابمانیم! دل کندن از حرم برام سخت بود ولی دیگه خیلی دیر شده بود باید می رفتم رسیدم هتل همسرم خیلی نگران شده بود گفت: دیگه خواستی حرم بری با هم بریم... متعجب گفتم: چرا! گفت: رفتم پایین قبله را بپرسم چند نفر دیگه ایرانی هم بودن گفتن حواستون باشه دو سه روز پیش یه نفر با اسلحه جلوی صحن آقا چند نفر به رگبار بسته... درست توجیح شدم ولی نمی دونم چرا ذره ای احساس ترس نکردم بر عکس مسیر کربلا... اون موقع واقعا امنیت مثل این سالها نبود و چنین اتفاقاتی طبیعی بود... می خواستیم روز اربعین بریم سمت کربلا که به توصیه ی زائرهای دیگه گفتن دو سه روز صبر کنید از شدت ازدحام مطمئنا نمی تونید درست استفاده کنید چون من سفر اولم بود همسرم هم گفت بهتر بمونیم تا کربلا بتونی به حرم برسی ... سه روز نجف موندیم من چون غذای عراقی با سیستم معده ام کنار نمیومد خیلی مشکل غذا خوردن داشتم بنده خدا همسرم کلی گشت تا یه قالب پنیر پیدا کرد تا من از گرسنگی به شهادت نائل نشم! با همون یه قالب پنیر سه روز رو سر کردم هر چند که اونجا از شوق زیارت گرسنگی و تشنگی فقط بر لذت بخش تر شدن لحظاتت می افزاید و ماندگارترش می کند... دیگه کم کم نجف داشت شلوغ میشد زائرهای کربلا داشتن بر می گشتند و ما تازه راهی کربلا شده بودیم... توی نجف با یه پیرمرد و پیرزن همراه شدیم قرار شد که با هم بریم سمت کربلا... دوتایی با یه عشقی بلند شده بودن از ایران اومده بودن ... تازه پیاده روی رو رفته بودن دوباره برگشته بودن نجف حالا می خواستن باز برن کربلا که از اونجا بر گردن ایران... ماجراها داشتیم با هم... نویسنده : ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇 🖤 @banoye_khaass 🖤
جنگ سوریه.mp3
12.12M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟠ماجرای سفر محسن آقا به سوریه و جنگیدن با داعش🥷 🔴 محسن آقا راننده تانک🚅 شده بود و به همراه بقیه مدافعان حرم حمله میکردن به طرف داعشی ها و کلی از اونها رو شکار میکردن💪 ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
شهادت مادر.mp3
12.48M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای غم انگیز به شهادت رسیدن مادر امام حسن مجتبی(ع) 🔵وقتی همه‌ی بچه ها دور مادرشدن جمع شدن تا دعا کنند، حضرت فاطمه زهرا(س) فرمودن: خدایا مرگ مرا زودتر برسان😭 ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
اخلاق مهدی آقا.mp3
10.93M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟡ماجراهایی زیبا و شنیدنی از اخلاق مهدی آقا در جبهه ها😍 🔵 مهدی آقا با عصبانیت به سربازهاش گفت: چطوری به خودتون اجازه دادین چنین رفتاری با اسیر ها انجام بدین😤 ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
دشمن اسرائیل.mp3
10.53M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴 ماجرای فوق العاده جذاب پرتاب اولین موشک🚀 ساخت حسن آقا 🔵 حسن آقا توی یکی از سخنرانی هاش گفت: اصلا بعد از مرگ من روی قبرم بنویسید،اینحا مدفن کسی است که میخواست اسرائیل را نابود کند💪 ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
رفیق حاج قاسم.mp3
10.36M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟣ماجرای غم انگیز دلتنگی محسن آقا بعد شهادت حاج قاسم😭 🟡 محسن آقا با گریه گفت: خواب دیدم که اهل بیت(ع) اومدن به استقبالم و میگن به زودی میای پیش ما... ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
نویسنده ضد انقلاب.mp3
11.28M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟣 ماجرای جالب و شنیدنی برخورد آقای رئیسی با نویسنده ضد انقلاب 🟡 سید ابراهیم بعد از اینکه پرونده📑 عباس معروفی رو بررسی کرد با تعجب گفت: این پرونده که هیچ مشکلی نداره🤔 ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇 🖤 @banoye_khaass 🖤
«بستن آب روی کاروان».mp3
12.02M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢ماجرای ورود امام حسین(ع) به کربلا و بستن آب💦 بر کاروان امام 🔴 علی اکبر(ع) به پدرش گفت: ای پدر جان اگر ما در راه حق هستیم پس من از مرگ نمیترسم ع ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇 🖤 @banoye_khaass 🖤
کاخ عبیدالله.mp3
14.18M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟢 ماجرای پاسخ زیبا و مهم حضرت زینب کبری(س) به عبیدالله بن زیاد 🟠 حضرت زینب کبری(س) فرمودند: به زودی خدا بین تو و آنها قضاوت خواهد کرد؛ در آن روز می‌بینی که چه کسی پیروز شده است. ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇 🖤 @banoye_khaass 🖤