#نکته👌🌹
❤️قال الامام علی علیهالسلام:
از #خدايى بترس كه ناچار او را ملاقات خواهى كرد،
و سر انجامى جز حاضر شدن در پيشگاه او را ندارى👌
📜 نهجالبلاغه، نامه ۱۲
#شبتون_حسینی
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
1_448169586.mp3
5.5M
🔳 #شهادت_امام_سجاد(ع)
🌴منزل به منزل خسته در اسارت
🌴دیدم به هر جایی فقط جسارت
🎤 #جواد_مقدم
👌بسیار دلنشین
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
✨🕊✨ #کارگاه_ارتباط_موثر_باهمسر 2⃣1⃣ ⚙️ #مهارتهای_همسرداری 💌 #مردها_هم_درد_دل_میکنند (ب) 2️⃣خیلی دو
✨🕊✨
#کارگاه_ارتباط_موثر_باهمسر 3⃣1⃣
⚙️ #مهارتهای_همسرداری
💯 #اقتدار_مردانه #خواسته_زنانه (الف)
✍🏼یه مادر با پسر چهار و نیم سالهش برای خرید به بازار رفته بود.
مامانه به بچهش گفت:
🎉راستی امشب تولد مامان بزرگته، اگه دوست داری میتونی از این فروشگاه براش #کادوی_تولد بگیری. پسر داشت میگشت تا یه کادوی مناسب پیدا کنه.
👈🏼بالاخره یه بسته سُک سُک، لواشک و پاستیل رو برای کادو به مامان بزرگش انتخاب کرد.
❣️پسر فکر میکرد که بهترین هدیه دنیا رو برای مامان بزرگش خریده و مامان بزرگ بخاطر این هدیه خیلی خوشحال میشه و اون رو به عنوان بهترین هدیه دنیا قبول میکنه ...
💞💜💕💝
💗پسر با این تصورات بچه گانه ذوق کرده بود و سر از پا نمیشناخت!
اقوام دور هم جمع شدن و 64 سالگی مامان بزرگ رو جشن گرفتن. نوبت کادو دادن پسر کوچولو که رسید، کادوش رو با ذوق و شوق تمام به مامان بزرگ داد و انتظار داشت شدیداً تشویق بشه، اما ...
😒مامان بزرگ کادو رو گرفت و با یه آفرین ساده جریان رو تموم کرد. پسرک خیلی ناراحت شد. 💔
‼️پیش مامانش اومد و سؤال کرد:
چرا مامان بزرگ از کادوی من ذوق نکرد و خیلی خوشحال نشد⁉️
#ادامه_درپست_بعدی..
⭕️دوستان!!
🔅میخوام این داستان رو با هم تحلیل کنیم:
🔹به نظر شما چرا پسر نتونست کادوی مناسب برای مامان بزرگش تهیه کنه؟
🔸چرا برای دادن یه هدیهی ساده این همه انتظار داشت؟
🔹و چرا مادربزرگ موقع گرفتن هدیه خیلی با گرمی رفتار نکرد؟
💡کاملاً درسته، چون پسر دنیای مادر بزرگشو نمیشناخت و نمیتونست دنیا رو از دید اون ببینه.
💟شاید اگه دنیای مامان بزرگش رو میشناخت و میتونست به نیازهای دنیای سالمندی فکر کنه، براش یه عصا میخرید و کلی ازش تحسین و تمجید میشد.
#ادامه_درپست_بعدی..
📌امروز میخوام شما رو با یه واژهی روانشناسی که تو زندگی زناشویی خیلی مهمه، آشنا کنم،
💟این واژه « #همدلیه »!!
✔️همدلی یعنی قدرت درک دنیای دیگران، حساس بودن به نیازها و احساسای دیگران!!
❌و در مقابل خودمحوریه که عدم قدرت دیدن دنیا از دیدگاه دیگرانه.
🔻متأسفانه گاها این خودمحوری تا بزرگسالی میمونه.
💬در ادامه جریان یه شخصی رو براتون تعریف میکنم....
#ادامه_دارد
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
🍂🍃
📚 رمانِ ژنرالهای جنگ اقتصادی
📝 اثرِ سیده زهرا بهادر
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_هجدهم لیلا من فکر می کنم که اقتدار دادن به مرد ، م
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_نوزدهم
اینم از وضع الانم!!!
لیلا مردمک چشمش رو به سمت بالا داد و با کمی اینور، اونور کردنشون گفت: خوب اینکه الان اینه وضعیتت، در واقع چه جوری بگم.... چه جوری بگم بهت برخورد نخورده.... آهان.... راحت می گم! بعد با یه خنده ی با مزه ای ادامه داد: این وضعیت دقیقا تقصیر خودِخودته!
اشتباهت هم، از اونجایی بود که اسم کار اشتباهت رو گذاشتی همراهی کردن!
بعد نگاهش رو مستقیم چشم های من که، واقعا ناراحت و متعجب شده بودم، هدف قرار داد و با یه نمه لحن مهربون گفت: خوب دختر خوب، ما باید بدونیم کجا باید چکار کنیم تا اشتباهاً، اشتباهی که، فکر می کنیم درسته رو انجام ندیم! که چنین نشود که خودت بهتر می بینی؟!
گردنم رو کج کردم و کمی اخم هام رو هم کشیدم توی هم و گفتم: خدا رحمت کنه بنده خدا آقا مسعود رو! یعنی تو،توی زندگی هیچ کجا همراهیش نکردی؟!
لیلا که انگار انتظار چنین حرفی رو نداشت، به چند کلمه ساده اکتفا کرد و گفت: نچ! به این شکل که تو منظورته نه!
منم نامردی نکردم و گفتم: ببین این همه چیز، میز ، به من گفتی ناراحت نشی، میدونم با جنبه ای، ولی شوهرت احتمالا از دست تو خودکشی نکرده اسطوره زندگی!!!!!
یه کم لبش رو گزید و زیر چشمی نگاهی بهم کرد و دستش رو زد به شونم و در حالی که، به قیچی دستش بود اشاره می کرد دوباره گفت: نچ! ولی تو با من می پلکی ، مواظب خودت باشا...
دو تایی خندمون گرفت...
یه کم ازش فاصله گرفتم و گفتم: بالاخره احتیاط شرط عقله....
لیلا چند لحظه بعد سکوت کرد و مشغول کار شد ...
احساس کردم کار خوبی نکردم و حرف خوبی نزدم... دستش رو گرفتم و گفتم: ناراحت شدی لیلا....
ببخش...واقعا نمی خواستم اذیتت کنم...
لبخندی زد و گفت: بالاخره نبود همسرم خیلی روی زندگی من اثر گذاشت خیلی...
ولی خوب الان داشتم به تو فکر می کردم...
اینکه توی مسئله ی مهمی مثل مسائل اقتصادی به جای همراهی باید حمایت می کردی!
اینطوری نه خودت ضربه میخوردی، نه همسرت! حتی اگه همسرت ضربه هم میخورد، تو با حمایت کردن ازش، می تونستی سر پاش کنی....
ولی.... ولی.... از اونجایی که تو همراهش شدی، وقتی ضربه خوردین، دو تایی با هم ضربه فنی شدین!
وقتی شکست خوردین، دو تایی شکست خوردین!
و هیج کس نبود که سر پاتون کنه، و انگیزه و نیرو بهتون بده تا بلند شین و ادامه بدین!
آخه این کار تو بود، ولی تو، توی این میدون به جای اینکه سر پست خودت وایستی، رفتی وسط!
جایی که حداقل وظیفه ات نبود!
شاید می خواستی بیشتر کمک کنی!
نمیدونم... شایدم فکر کردی این کارت موثرتره!
ولی آدم همیشه از جایی بد ضربه میخوره که وظیفه اش رو رها می کنه حالا به هر دلیلی! لزوما همیشه هم ترک وظیفه، دلیلش تنبلی و بی حوصلگی نیست، گاهی شاید مثل تو یه دلیلش هم کمک بیشتر باشه که متاسفانه چی بگم!
بعد با حالت دلسوزی خاصی ادامه داد: نرگس من نمی گم همراهی نکن!
ولی بدون کجا باید همراهی کنی! کجا حمایت!
این خیلی مهمه!
فرق بین همراهی و حمایت توی هر کاری جدا، جدا ،معنی میشه! یه مرد و زن خوب همیشه سر پست خودشون می مونن، چون تکلیف عمل به وظیفه است!
نباید فکر کنیم ما بیشتر می فهمیم یا می خوایم بیشتر کمک کنیم و بریم جایی که فکر می کنیم مهم تره! گرفتی مطلب رو؟!
درست می گفت.. یعنی کاملا درست می گفت... تلخی خاطرات مشترکمون با محمد اونم فقط بخاطر اشتباه من دوباره برای لحظاتی توی ذهنم زنده شد! نابه جا حمایت کردم خصوصا برای حذف مجید آقا... نا به جا همراهی کردم توی کارهایی که اصلا جای من نبود.... !
و من که ادعا داشتم وخودم رو سرباز میدون این جنگ می دیدم این تاکتیک و نکته ی مهم رو تازه فهمیدم اما....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گمنمیشود
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیستم
خیلی سوال و ابهام های زیادی توی ذهنم بوجود اومد یکی از مهم ترین هاش این بود که پس این همه خانم که الان دارن کار می کنن چی؟!
یعنی کارشون اشتباه!
تا خواستم مطرحش کنم یکدفعه سرو کله ی خانم صادق زاده پیدا شد و با یه لحن خاصی رو به من و لیلا گفت: خانم ها خیلی مشغول حرف زدن هستید از کارتون عقب نمونیدااا!
لیلا چشمی گفت و با یه لبخند از من کمی بیشتر فاصله گرفت که خیال خانم صادق زاده راحت بشه.
من هم مشغول کار شدم و ذهنم مشغول تحلیل حرفهای لیلا و زندگی خودم و سوالهای بی جواب !
میدونستم لیلا برای سوالم جواب داره، منتظر فرصتی شدم تا بتونیم دوباره با هم صحبت کنیم ولی اون روز اینقدر درگیر کار شدیم که از حجم کار به حرف زدن که هیچ، حتی نتونستیم از هم خداحافظی کنیم...
وقتی رسیدم خونه، محمد توی خونه پیش بچه ها بود و داشت بهشون غذا میداد با دیدن این صحنه یاد حرف لیلا افتادم که تو سر پستت نموندی....
چه تلخه که راست می گفت!
جای من و محمد عوض شده بود!
من یادم رفته بود باید مادر می بودم باید الان محمد از سرکار بر می گشت و من رو توی این صحنه می دید....
نفس عمیقی کشیدم... دردی از نوک پام تا کتف شونه هام تیر کشید... نمیدونم از درد دیدن این صحنه بود.... یا از شدت کار... شایدم از فشار روحی اشتباهات خودم با زندگیم ...
ولی خوب الان که فهمیدم چی؟ نباید می گذاشتم این وضع ادامه پیدا کنه!
باید الان برام چیزی اولویت و اهمیت داشته باشه که وضع زندگیم رو درست کنم غصه خوردن که دردم رو دوا نمیکرد... باید یه کاری میکردم... یه کاری که هر کسی سر جای خودش باشه!
و راه حلشم تنها دست خودم بود، من باید از محمد یه مرد مقتدر می ساختم تا زندگیم درست بشه!
کار سختی بود...
اینکه بخوای از چیزی که کوبیدی و قشنگ تخریبش کردی یه تکیه گاه محکم بسازی!
میدونستم این کار یه شبه و یه هفته ای نمیشه! هر چند اثرش رو من همون لحظه های اول با معجزه ی کلام دیده بودم، اما برای درست شدن زندگیم باید این سختی رو میپذیرفتم، هر چی که باشه، سختیش از دعوا و بحث و جنگ و جدل قابل تحمل تر بود!
مطمئن بودم بعد از چند ماه نتیجه اش رو می بینم...
هر چند سخت بود ولی به قول یکی از دوستام:
هیچ جنگی بینِ تو و دنیایِ بیرون نیست؛
جنگ اصلی بینِ اراده و بهانه است!
باید بهانه ها رو کنار میگذاشتم...
کم کم شروع کردم....
از حرف زدنم...
نه یکدفعه! آجر به آجر که خراب کرده بودم تلاش کردم درستش کنم....
با همراهی لیلا که البته بعد از اینکه اصل مطلب رو بهم گفت و راهنماییم کرد، بیشتر کار رو واگذار به خودم کرد، چون معتقد بود همیشه کنار من نیست تا راه حل آماده بهم بده، بلکه این خودمم که باید دنبالش باشم و یاد بگیرم در هر شرایطی چکار کنم، می گفت: اینجوری که خودت تلاش کنی دیگه هیچ وقت یادت نمیره، تازه لذتش هم بیشتره!
چند ماهی گذشت! نه به همون شکل قدیمی!
به یه سبک جدیدی که بوی تغییر رو میشد ازش حس کرد!
با تغییر رفتار من و هویت درستی که محمد براش بوجود اومده بود، موقعیت خونه طوری شده بود که دیگه قاطع تصمیم گرفتم سر کار نرم!
مطمئن بودم یه عده خیلی تعجب می کنن درست مثل وقتی که رفتم سرکار!
یه عده هم شاید سرکوفت و سرزنشم کنن...
ولی من برام مهم زندگیم بود...
اما هنوز...
ادامه دارد.....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گم نمیشود
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤