زندگی نیست ؛ممات است؛تو را کم دارد
دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد...
وعده ما
هر هفته سه شنبه ها
ساعت۷صبح
بلوارپیامبراعظم
عمود۱۵
به طرف میعادگاه عاشقان
مسجد مقدس جمکران..
تا پای جان هستیم
بر آن عهد که بستیم ..
#امام_زمان
#طریق_المهدی
#یجمعنا_قلوبنا
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹نیمه ی ماه رجب، باز ستون های جهان
زیر آوارِ مصیبت، قدشان گشته کمان
نبض من، قلب قلم ها، کمرِ صبرِ جمیل
همگی خُرد شدند از غمتان بانو جان...🖤
#وفات_حضرت_زینب
#ماه_رجب
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
زندگی نیست ؛ممات است؛تو را کم دارد
دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد...
وعده ما
هر هفته سه شنبه ها
ساعت۷صبح
بلوارپیامبراعظم
عمود۱۵
به طرف میعادگاه عاشقان
مسجد مقدس جمکران..
تا پای جان هستیم
بر آن عهد که بستیم ..
#امام_زمان
#طریق_المهدی
#یجمعنا_قلوبنا
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل پنجم
صدشعر خوانده ایم که قافیه اش چشم توست
🍃برگ چهل و هفتم
روز سه شنبه باشگاه برنامه داشتیم،از اول صبح به خاطر برگزاری همایش کلاسرپا بودم،ساعت دوازده بود که حمید زنگ زد و گفت که برای یکسری کارهای بانکی مرخصی گرفته و الان هم رفته خانه،پرسیدبرای ناهار به خانه می روم؟گفتم:«حمیدجان ما همایش داریم احتمالا امروز دیربیام ،تو ناهارتو خوردی استراحت کن»،ساعت پنج غروب بود که به خانه رسیدم،حمید مثل مواقع دیگری که من دیرتر از او به خانه می رسیدم،تا کنار در به استقبالم آمد از در پذیرایی که وارد شدم به حمید گفتم:«از بس سرپا بودم و خسته شدم حتی یه دقیقه هم نمیتونم بایستم»،بعدهم همان جا جلوی در نقش زمین شدم.
کمی که جان گرفتم به حمید گفتم:«ببخش امروز که تو زود اومدی من برنامه داشتم نتونستم بیام،حتما تنهایی توی خونه حوصلت سر رفته از بیکاری»،
جواب داد:«همچین هم بیکار نبودم،یه سربری آشپزخونه می فهمی،حدس زدم ناهار گذاشته یا برای شام از همانموقع چیزی تدارک دیده باشد،وارد آشپزخانه که شدم تمام خستگیم در رفت با حوصله اکثرگردوها را مغز کرده بودو فقط چند تایی مانده بود.
وقتهایی که حوصله اش می گرفت کارهایی می کرد کارستان،گفتم:«حمیدجان،خدا خیرت بده با این وضعیت کلاس و دانشگاه مونده بودم با این همه گردو چکار کنم»،حمید در حالی که با خوشحالی مغز گردوهای داخل سینی را این طرف و آن طرف می کرد،گفت:«فرزانه ببین چقدر گردو داریم یعنی تو میتونی هرروز برای من فسنجان درست کنی!».
دی ماه سال ۹۲حمید بیست روزی خانه نبود،برای مأموریت رفته بود خارج قزوین،نزدیک امتحاناتم بود،دلتنگی و دوری از حمید،نمی گذاشت روی در س و کتابم تمرکز کنم ده روز اول خانه پدرم بودم،غروب روز یازدهم راهی خانه خودمان شدم،هم می خواستم سری به خانه زندگی مان بزنم هم اینکه فکر می کردم دیدن خانه مشترکمان کمی از دلتنگی هایم کم کند.
وارد خانه که شدم همه چیز سرجایش بود،البته به همراه کلی گردو خاک که روی همه وسایل نشسته بود،می دانستم حمید که برگردد کمک می کند تا دستی به سر و روی خانه بکشیم،خانه بدون حمیدخیلی سوت و کوربود،داشتم به گلدان روی اوپن آب می دادم که با دیدن یک مارمولک کناردیوار آشپزخانه نصفه جان شدم،سریع پریدم روی مبل،نمی دانستم چکار کنم،مارمولک دوتا چشم داشت دوتا هم قرض گرفته بود به من نگاه می کرد،از جایش تکان نمی خورد،می خواستم حاج خانم کشاورز را صداکنم،بعد پیش خودم گفتم الکی این پیرزن را هم اذیت نکنم،باید یک جوری شر این مارمولک بد پیله را از سرخانه زندگی مان دور می کردم،ترسم را قورت دادم از مبل پایین آمدم و لنگه دمپایی را برداشتم،با هزاربدبختی مار مولک را کشتم،بعداز آن کلی گریه کردم.شاید گریه ام بیشتر به خاطر تنهایی بود،این مسائل برایم آزاردهنده بود،سختی دوری از حمیدو مأموریت های زیادی که می رفت یکطرف،تحمل این طور چیزها هم به آن اضافه شده بود،باخودم گفتم:«من دراین زندگی مرد می شوم!».
این بیست روز باهمه سختی هایش گذشت،اول صبح یک لیست از وسایل مورد نیاز خانه را نوشتم وبعد از خرید همه را به سختی به خانه رساندم،برای ناهار هم فسنجان درست کردم،معمولأبعد از هر مأموریت با پختن غذای مورد علاقه اش به استقبالش می رفتم،به خاطر این که دندان هایش را ارتودنسی کرده بود،معده حساسی داشت،خیلی از غذاها به خصوص غذاهای تند را نمی توانست بخورد،با اینکه من غذاهای تند را دوست داشتم اما به خاطر حمید خودم را عادت داده بودم که غذای تند درست نکنم.
اولین چیزی که بعد از هر مأموریت یا هر بار افسر نگهبانی، داخل خانه می آمد، دستش بود که یک شاخه گل داشت،همیشه هم گل طبیعی می خرید،آن قدر تعدادگلهایی که خریده بود زیادشده بود که به حمید گفتم:«عزیزم شماکه خودت گلی، بابت این همه محبتت ممنون، ولی سعی کن به جای گل طبیعی گل مصنوعی بگیری که بتونیم نگه داریم، چون مااینجا مستاجریم زیاد جای بزرگی نداریم که من بتونم این همه گل رو خشک کنم».🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz