🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل دهم
نشسته خاک مرده ای براین بهارزارمن
🍃برگ صدو یکم
خانه که رسیدم اول نمازم را خواندم و بعد از خوردن ناهار کنار شومینه دراز کشیدم ، دم به دقیقه افراد مختلف با گوشی بابا تماس می گرفتند ، بابا خیلی آرام صحبت می کرد ، همانطور که دراز کشیده بودم دلم هزار راه رفت ، نیم نگاهی به پدرم انداختم و بی صدا گریه می کردم ، دلم طاقت نیاورد ، پیش مادرم رفتم و پرسیدم :« برای چه این همه زنگ میزنن؟ خبری شده مگه ؟» ،مادرم گفت :« خبر ندارم ، نگران نباش ، چیز خاصی نیست » ، اما این زنگ زدن ها خیلی من را نگران می کرد .
آن شب بابا کلی برایمان خاطره تعریف کرد ، از عروسی شان ، از اوایل زندگی ، از دنیا آمدن ما ، گفت :« وقتی کلاس اول بودی ماموریت های کردستان من هم تموم شد و اومدم قزوین ، تو که از دیوار راست بالا می رفتی یهو ساکت و آروم شدی ! موهات بلند بود اما مامانت می گفت مگه می خواد درخت انگور بیاره ، بزار بعداً وقتی عروس شدی موهاتو بلند کن ، کلاس سوم که شدی بر عکس همه دخترا که توی این سن عاشق موی بلند و لباسای پف دار چین چینی هستن تو دوست داشتی چادر سر کنی ، ما می گفتیم تو بچه ای نمیتونی چادرو جمع کنی ، تا اینکه رفتیم مشهد خادم حرم گفت دخترتون بزرگ شده ، بهتره براش چادر بخرید با چادر بیاد حرم ، تو خیلی خوشحال شدی ، وقتی رفتیم داخل مغازه تو یه چادر عربی ساتن که دور آستینش گیپور داشت انتخاب کردی ، این طوری شد که از حرم امام رضا (ع) به بعد چادر سر کردی .»
پدرم درست می گفت ، من از بچگی عاشق چادر بودم البته از هفت سالگی مقنعه و روسری سر می کردم ، ولی چادر مشکی شده بود آرزوی بچگی های من که در سفر مشهد به آن رسیدم ، خاطرات قدیم که زنده شد مادرم هم از بچگی حمید تعریف کرد :« حمید همیشه می گفت دوست دارم عابدزاده بشم ، به فوتبال علاقه داشت ، کارش این بود که توی کوچه با بچه های محل و برادراش فوتبال بازی می کرد یا با لاستیک های کهنه تکل بازی میکردن ، لاستیک را توی کوچه با چوب می زد و بعد دنبالش می دوید » .
روز جمعه هم تماس های پر تکرار با گوشی پدرم ادامه داشت ، دلم گواهی بد می داد ، بین همه این نگرانی ها آبجی هم خوابی که شب قبل دیده بود را برایم تعریف کرد، گفت :« دیشب خواب حمید رو دیدم ، با لباس نظامی بود ، به من گفت فاطمه خانم برو به فرزانه بگو من برگشتم ، چند باری رفتم به خوابش باور نکرده ، شما برو بگو من برگشتم ».
این خواب را که تعریف کرد بند دلم پاره شد ، همه آرامشم را از دست دادم ، بیشتر از همیشه صدقه انداختم ، حالم خیلی بد شده بود ، هر کاری می کردم نمی توانستم معنی این خواب خواهرم را به چیزی جز شهادت حمید تعبیر کنم ، قرآن را باز کردم ، آیه هفده سوره انفاق آمد :« و ما مومنان را به پیامدی خوش می آزماییم»، تا معنی آیه را خواندم روی زمین نشستم ، قلبم تند می زد ، گفتم من بدبخت شدم ، حتما یک چیزی شده ، آن شب تولد پسر دایی کوچکم دعوت بودیم ، به جای خوشی های تولد تمام حواسم به گوشی بود، دو روز بود که حمید تماس نگرفته بود !🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷مهربانی را اگر قسمت کنیم
من یقین دارم به ما هم میرسد...
آدمی گر ایستد بر بام عـشق
دستهایش تا خـدا هم میرسد...💕
#عاشقتم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz