eitaa logo
بانوی تراز
1.2هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹🌹 🌹 🍃برگ پنجاه و هشتم خانه های توی کوچه یکی یکی از دست کارگر و و بنا در می آمد و همسایه های جدید تری پیدا می‌کردیم . آن روز رفته بودم خانه همسایه ای که تازه خانه را تحویل گرفته بودند.برای منزل مبارکی که خدیجه اومد سراغم و گفت :((مامان بیا عمو تلفن زنگ زده کارت دارد:)) مهدی را بغل گرفتم نفهمیدم چطوری خداحافظی کردم و رفتم خانه همسایه دیوار به دیوارمان. آنها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت :(من و صمد داریم عصر میایم همدان . میخواستم خبر داده باشم .)خیلی عجیب بود هیچ وقت صمد قبل آمدنش به ما خبر نمی‌داد. دل شوره بدی گرفته بودم.آمدم خانه، دست و دلم به کار نمی‌رفت. یک لحظه خودم را دلداری میدادم و میگفتم :(اگر صمد طوری شده بود ، ستار به من می‌گفت.) لحظه دیگر میگفتم‌.(نه حتما طوری شده. آقا ستار میخواسته مرا آماده کند.) تا عصر از دلشوره مردم و زنده شدم . به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم . کم کم داشت هوا تاریک میشد . دم به دقیقه بچه ها را میفرستادم سر کوچه تا ببینند بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک میکشیدم وقتی دیدم اینطور نمی شود بچه هارا برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. سرحال نبودم،صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید اشک از چشمانم سرازیر شده بود به خدا التماس کردم گفتم:( خدایا به این وقت عزیز قسم بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد.خدیجه و معصومه بد جوری بابایی شده اند . ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد ،خدایا شوهرم را صحيح و سالم از تو می خواهم این ها را میگفتم و اشک میریختم یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می.آیند یکی از آنها دستش را گذاشته بود روی شانه آن یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که ،آمدند ،شناختمشان آقاستار و صمد بودند :گفتم بچه ها بابا آمد و با شادی تندتند اشکهایم را پاک کردم خدیجه و معصومه جیغ و داد کنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا .رفتند صدای خنده بچه ها و بابا بابا گفتنشان جلوتر به گریه ام انداخت دویدم جلوی راهشان صمد مجروح شده بود. آقا ستار گفت پایش ترکش خورده بود. چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. دویدم توی خانه مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند. معصومه دست و صورتش را می بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی میزد آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح .رفت نزدیکیهای ظهر بود. داشتم غذا می پختم صمد صدایم کرد معلوم بود حالش خوب نیست گفت: چی شده. گفت:( كتفم بدجوری درد میکند بیا ببین چی شده) بلوزش را بالا زدم دلم کباب شد پشتش به اندازه یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود یادم افتاد ممکن است بقایای ترکشهای آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافقها درگیر شده بود. :گفتم: «ترکش نارنجک است. گفت برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور :گفتم چه کار میخواهی بکنی دستش نزن بگذار برویم دکتر گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده پیست تایش را همین طوری در اورده ام چیزی نمی شود برو سنجاق داغ بیاور. گفتم پشتت عفونت کرده :گفت قدم برو تو را به خدا خیلی درد دارد. بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعله گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. :گفت حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس ،کردی سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون. سنجاق را به پوستش نزدیک کردم اما دلم نیامد گفتم: «بگیر من نمی توانم خودت درش بیاور با اوقات تلخی :گفت من درد میکشم تو تحمل نداری؟! جان من قدم زود باش دارم از درد میمیرم دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم اما باز هم طاقت نیاوردم گفتم نمیتوانم دلش را ندارم صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور رفتم توی حیاط بچه ها داشتند بازی میکردند نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت. کمی بعد آمدم توی اتاق دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبه روی اینه توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می شکافد ابروهایش در هم بود و لبش را می گزید .🍂 ❤️ بانوی تراز👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹یادت باشه هیچ چیز نمی‌تونه به کسی که زیر چتر خداست آسیب برسونه❤️ 🌙 شب بخیر ❤️ بانوی تراز👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡•• ❣گاهۍ آدمـ دلـش فقط یڪ دوستت دارمـ مۍخواهد ڪہ نمیرد..! 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❤️ بانوی تراز👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌻هرکه تشویش سر زلف پریشان تو دید تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست..❤️ ❤️ بانوی تراز👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺چشمت غرور ایل مرا خدشه دار کرد این ماجرا ز سرمه به باروت می کشد!❤️ ❤️ بانوی تراز👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7