eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
پنجشنبه است ، یاد عزیزانی که دربینمان نیستند و جای خالیشان سخت آزارمان می دهد ... 🥀اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🥀 یاد میکنیم از همه شهـدا،علمـا و درگذشتـگانمان🌹 🌼با فاتحه و صلوات بر محمد و آل محمد🌷 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
عصر است و در این برهوتِ عاشقی هیچ چیز مانند ِ شنـ.ـیدن ِ یک بداهہ‌ی دلچسب از لبانِ تـ.ـو بہ همراهِ یک دوستت دارمِ یواشکی نمی‌چسبد...😉💕 ‎‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غیر رویت هرچه بینم سوی چشمم کم شود ...❤️ شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم..😍 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹قصه گو قصه می گوید..❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57(2).mp3
14.67M
🍃خرسک بهونه‌گیر ༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: بچه خوبی باشیم و بداخلاقی و بهانه گیری را کنار بگذاریم ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹فصل۵۳ 🍃برگ سی و هفتم تا کلمه 《مادرم》 را بر زبان آوردم، برگشت به طرفم و با حالتی بسیار خشمناک به چشمانم خیره شد و گفت:《 تو دختر آن زنی هستی که آن روز روی پشت بام با من درگیر شد؟همیشه آرزو می‌کردم فقط یه روز ببینمش! و الان من با دو نفر طرف هستم: یکی تو و یکی مادرت؛ من یک نفرم. اما از روی جنازه‌ی هر دو نفرتان خواهم گذشت!》و بلافاصله لیوانی را که نزدیکش بود به طرف آباژور روی میز پرتاب کرد؛ می‌خواست اتاق را تاریک کند تا بتواند یا از چنگم فرار کند یا با من درگیر شود.حفصه اشتباه فکرکرد که نجاتش می‌دهد؛ اما کارش را دشوارتر کرد. او حساب یک چیزی را نکرده بود. حساب این را که تن عریانش در آن تاریکی، هر جا برود قابل تشخیص است. به راحتی که نه... اما می‌شد تشخیص داد که الان کجاست. مادرم حنانه همیشه می‌گفت:《 جنگ تن به تن، جنگ ثانیه‌هاست. یا زمان بخر یا جلوتر از زمان حریفت باش، حتی اگر به قدر ثانیه‌ای. 》 بعد از شکستن آباژور و تاریکی خانه، حفصه خیلی سریع از آن پیرمرد جدا شد و در چشم به هم زدنی به طرف لباسش پرید؛ اما من حساب این را کرده بودم که اسلحه‌اش یا همراهش روی تخت است یا داخل لباسش، پس چند لحظه زودتر از حفصه واکنش نشان دادم و به طرف لباسش پریدم. یعنی تا حفصه به لباسش رسید، تازه جلوی نقطه‌ی ثقل ضربه‌ی یدانِ من قرار گرفته بود. باید زمینگیرش می‌کردم تا بتوانم بقیه‌ی کارم را انجام بدهم. به همین خاطر از همان نقطه‌ی ثقل ضربه‌ی یدان، چنان ضربه‌ی محکمی به صورت کثیفش زدم که نوک تیز پوتینم را بین دندان‌هایش احساس کردم. جیغ بلندی کشید. سریع پریدم و روی سینه‌اش نشستم .دست چپم را محکم جلوی دهانش گذاشتم. خلف المرعی بلند شد که فرار کند .خیلی وحشت کرده بود. با خشم و غضبی حیدری به او گفتم:《 از سر جایت تکان نخور وگرنه سرت را گوش تا گوش می‌برم.》 پیرمرد که داشت می‌لرزید گوشه‌ی تخت کز کرد و خفه خون گرفت! هنوز دستم را محکم جلوی دهان حفصه گذاشته بودم، جوری که جلوی بینی‌اش را هم گرفته بود و راه نفس کشیدن نداشت. فکرش را هم نمی‌کرد که وسط آن صحنه‌های حیوانی ،قاتلش از راه برسد و اینطوری خفتش کند! داشت خفه می‌شد. دست و پا می‌زد. چون هر دو دستش را زیر زانوهایم گذاشته بودم، فقط به پاهایم چنگ می‌زد. داشت برای زنده ماندنش تلاش می‌کرد. داشت می‌لرزید و مثل ماری که سرش زیر سنگ کوبیده شده، تنه‌اش را می‌چرخاند. احساس می‌کردم تمام اسرائیل زیر پای من است! اما نباید احساساتی می‌شدم. خیلی با حوصله تمام وزنم را روی بدنش انداخته بودم؛ مثل صیادی که صیدش را چنان زیر چنگال گرفته که صید راهی جز خورده شدن ندارد. حفصه یا باید در زمین فرو می‌رفت یا باید من را از روی خودش برمی‌داشت. یک لحظه احساس کردم صدای خلف المرعی کثیف وهابی را که از وحشت داشت ناله می‌کرد، قطع شد. سرم را بالا کردم و نگاهی به او انداختم. او از شدت ترس و فشار روحی غش کرده بود. بوی بدی می‌آمد، احساس کردم زمین زیر پایم خیس شده است! همین طوری که مثل مار به خودش می‌پیچید،خودش را خراب کرده بود.معلوم بود که خیلی ترسیده و تا حدودی هم قدرت اراده خودش را از دست داده است. این دقیقاً همان چیزی بود که من می‌خواستم. صورتش و گردنش داشت کبود می‌شد. انگشتانم توی صورت کثیفش فرو رفته بود. شدیداً دچار کمبود اکسیژن شده بود. کم کم حرکاتش کمتر شد و چشماش رو به سفیدی گذاشت. واقعاً چیزی به مردنش نمانده بود. آرام دستم را کمی شل کردم و صورتم را به صورتش نزدیک کردم. در همان حالتی که فقط چند ثانیه با مرگ فاصله داشت، دستم را از جلوی دهانش برداشتم. دو تنفس دهان به دهان برایش انجام دادم که نمیرد .صورتم را چسباندم به صورتش و لب‌هایم را به گوشش نزدیک کردم و گفتم:《 ببین دختر! من اجازه‌ی کشتن تو را ندارم، گفته‌اند که فقط کاری کنم که مرده‌ی متحرک بشوی. گفته‌اند کاری کنم که گنده‌های اداره‌ی متساوا و موساد،با دیدن حال و روز تو به وحشت بیفتند. پس دختر خوبی باش و شقیقه و گردنت را به من بسپار. من فقط با شقیقه و گودی پشت گردنت کار دارم. پایان کار تو پایان مأموريت من نیز هست، پس بگذار من کارم را درست انجام بدهم. آن وقت من برمی‌گردم پیش مادرم و تو نیز امیدوارم هرچه زودتر میهمان ابدی عذاب خدا بشوی. باشد دختر خوب؟!》🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7