eitaa logo
بانوی تراز
1.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم بهانه‌گیر شده زندگی می‌خواهد عشق می‌خواهد سفر می‌خواهد هوای تازه می‌خواهد قشنگی می‌خواهد ، نه هیچکدام از اینها را نمی‌خواهد دلم تو را می‌خواهد...💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♡ با تو خوشبخت ترین آدم این قافله ام کم نشو دور نشو بي تو جهانم خاليست...💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
به شوق آمدن صبح شب را بیدار ماندم، تا زودتر از آفتاب به چشم های تو وارد شوم. و بی تابانه بگویم؛ امروز بیشتر از دیروز "دوستت دارم ".💕 سلام عشق جانم صبحت بخیر😘 مراقب خودت باش https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
87012-041cbd392895e0a.mp3
6.16M
با منِ خسته مهربان‌تر باش من همانم که عاشقانه دوستت دارد...❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃یادواره ۱۳۰ شهیده استان قم گرامیداشت شهیده اقدس احمدی 🍃 با حضور ارزشمند و افتخاری راوی خراسانی دکتر حسن باخرد خانم دکتر سلیمی نویسنده حوزه ی زن و دفاع مقدس ریحانه غلامیان به همراه: آئین تجلیل از دختران خورشید ویژه خواهران مورخ: چهارشنبه ١۴٠٣/٢/٢۶ مکان: بلوار کارگر،خیابان سلامت کوچه ۱۹ ، پلاک ۱ ساعت:۱۹/۳۰ الی ۲۲ گروه تخصصی فرهنگی شهیده اقدس احمدی https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹دخیل نهم 🍃برگ ۵۳ دیگر حرفی برای گفتن نداشت. نه آشپزی اش عالی بود؛نه بچه داری بلد بود و نه دَم دادن ، به دَم شوهر و مادر شوهر. بلد نبود مثل صبوره برای مادر شوهر و خواهر شوهر زبان بریزد.حال و حوصله‌ی مهمانی دادن و مهمانی رفتن هم نداشت . مادر که تسبیح می‌گرداند ذکری زمزمه می‌کند و به طرف دختر فوت می‌کند. همین که تلفن قطع می‌شود حوریه به دیوار تکیه می‌دهد. _چقدر دلم می‌خواست ببینم نشستی پیش شوهر بچه‌هات. نشستی پای حرف مادر شوهرت . _حالا خیالت راحت شد؟ از بس حرف زدم نفهمیدم چی بهش گفتم. _ برای همینه که دختر باید به موقع شوهر کنه؛ تا حال و حوصله‌ی شوهر و طایفه شوهر رو داشته باشه. _حالا به فرضم که به موقع ،زن یکی مثل پرویز می‌شدم.شب و روزم تباه می‌شد و مدام می‌خواستم بیام پیشت و غُر بزنم. مادر با مهربانی به حوریه می‌نگرد و می‌گوید:《 حالا ناشکری نکن خدا خیلی دوستت داره که بچه‌هاتم خودش رسوند.》 دختر دلش می‌رود پیش آمنه و آن چاه زنخدانش که زنگ در خانه شان به صدا در می‌آید. چادرش را به سر می‌کشد و چراغ بالای سر در کوچه را روشن می‌کند. نور روی سبیل مرد بازی می‌کند و لبخندش را از میان آنها آشکار می‌کند. دستان مرد دو خربزه پشت در حیاط می‌گذارد. _ حالا بفرمایین تو آقا رسول. همین الان داشتم تلفنی با مادرتون حرف می‌زدم .بنده‌ی خدا خیلی دلتنگی می‌کنه. _دلش پیش شماست؛ یعنی همه‌ی ما دلمون پیش شماست. مرد نمی‌داند حوریه خوشحال می‌شود یا خجالت می‌کشد که سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:《 اتفاقاً مادر منم الان به فکر شما بود. اگه بیاین تو خوشحال میشه.》مرد تکانی نمی‌خورد .فقط دستش روی جیب شلوارش بالا و پایین می‌رود و بالاخره پاکتی را از آن بیرون می‌کشد. وقتی متوجه نگاه‌های حوریه به در و پنجره‌های همسایه می‌شود، پاکت را به سمتش دراز می‌کند و زود می‌رود. آنقدر زود که حوریه به خربزه ها و پاکت توی دستش نگاه می‌کند. در را که می‌بندد، یک شال آبی با گل‌های سفید و صورتی از میان پاکت کاغذی بیرون می‌آید.دختر همان طور که به شال نگاه می‌کند،مادر لبخند می‌زند. _مبارک باشه. _ نمی‌دونم آخه چه فکری کرده این شال رو خریده. من اینجور چیزها سر نمی‌کنم. این واسه سن آتنا خوبه نه من. _دیگه الان باید سلیقت رو عوض کنی و هرچی شوهرت دوست داره بپوشی. چرا باید روی خواسته‌ها و سلیقه‌هایش پا می‌گذاشت ؟او همان دختر بود، همان دختر همیشگی که دوست داشت هیچ وقت سر و وضعش به چشم نیاید. 《 قرار بود حوریه ی دیگری بشوی؟ یعنی می‌خواستی آن همه لباس ساده و تیره را دور بریزی؟ برای تویی که اهل مهمانی رفتن نبودی؛ و لباس‌هایت؛ چیزی جز چند دست مانتو و شلوار، و پیراهن خانگی، چیز دیگری نبود.برای تویی که همیشه سر کارت با سالمندان و آسایشگاه و بیماران بیمارستان بود و یک سالی می‌شد خودت را وقف مرکز توانبخشی کرده بودی؛ پوشیدن لباس‌های رنگارنگ معنی نداشت. یعنی تو هم می‌توانستی مثل صبوره روسری سرخ سر کنی و لب‌هایت را سرخ‌تر؟ می‌توانستی موهایت را رنگ به رنگ کنی و کفش پاشنه بلند بپوشی؟》 دختر مثل همیشه کفش‌های طبی اش را می‌پوشد و راه می‌افتد طرف بیمارستان .همسر عزیز بعد از مدت‌ها، بالاخره توانسته خودش را وقف عزیزش کند و مرد درجه‌ی هوشیاریش بالا و بالاتر برود. زن دستان حوریه را می‌فشارد و لب‌هایش را می‌گزد تا اشک از دیدگانش سرازیر نشود. _یعنی من بد کردم خانوم؟ اگه شما جای من بودین و شوهرتون یه ماه بعد از ازدواجتون می‌ذاشت می‌رفت و عین خیالش نبود؛ چه کار می‌کردین؟ نمی‌دونین تو این ۲۰ سال چی به من گذشته که عزیزم رو به امید آسایشگاه ول کردم .کی می‌دونه چی به من گذشته. حوریه تمام ۲۰ سال گذشته‌ی خودش می‌آید جلوی چشمش. ۲۰ سالی که کسی نفهمید چی بر او گذشت و آخر، خودش همه چیز را با دیدن بچه‌های رسول خراب کرد. لحظه‌ای درِ تنهایی قلبش را باز گذاشته و حال نمی‌دانست با مهمان‌هایی که پا بر دهلیز‌های قلبش گذاشته بودند ،چه کار باید کند. سال‌ها خودش را تنهاترین زن عالم احساس می‌کرد که مردی برایش دلتنگ نبود و حالا که کسی می‌خواست برایش دلتنگ شود،رسم دلبری نمی‌دانست. بچه‌ی یکی از ملاقات کننده‌ها، در حیاط بالا و پایین می‌پرد و نگهبان چشمش به اوست. حشمت می‌خواهد دستی به سر دخترک بکشد؛ اما او از دستش می‌گریزد و مثل پروانه‌ای زیبا، دامن پیراهن رنگارنگش در میان درخت‌ها چرخ می‌خورد و صدای خنده‌اش، چون پژواک آهنگین، در همه جا پخش می‌شود.صدای زندگی در گوش حوریه می‌پیچد و موج موهای دخترک زیر آفتاب همچون رشته‌هایی از طلا و مس می‌درخشد و می‌ رقصد. زندگی زیباست. زندگی پُر از شادابی و نشاط است ؛پُر از چیزهایی که حوری فراموششان کرده بود. فراموشی کار دنیاست. فراموشی کار حوریه است. اما مادر یادش هست که وقتی دختر جمعه‌ها به مرکز نمی‌رود، دامادش و خانواده‌ی او را به مهمانی دعوت کند.