نسخه طب سنتی برای جرم گیری دندان در خانه چیست؟🤔
جرم گیری دندان با روش جوش شیرین و نمک
جوش شیرین یک ماده قدرتمند است که خاصیت ضد باکتریایی دارد و در سفید شدن دندانها نقش موثری ایفا میکند. ۱ قاشق غذاخوری جوش شیرین را با یک قاشق نمک مخلوط کنید و این مخلوط را روی مسواک خود بریزید. همچنین میتوانید مخلوط نمک و جوش شیرین را روی خمیر دندان خود بریزید. توجه داشته باشید که بیش از یک بار در هفته از جوش شیرین برای دندانها استفاده نکنید، چرا که این امر میتواند منجر به آسیب مینای دندان شود.❤️
#امام_زمان
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
روزت را با قلبی روشن آغاز کن،
بگذار تمام نگرانیهایت گوشه ای از
شب بمانند، برای لحظه ای بخند
و خدا را شکر کن ، برای تمام لحظاتی
که در تمام مسیرها مراقبت بوده...❤️
سلام رفقای جان صبحتون بخیر 😘
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
من اَرگِ بَم و خِشت به خِشتَم مُتلاشی
تو نقش جهان، هر وَجَبَت تِرمِه و کاشی..💕
#خاص_دلم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
°
نترس!
با من دوباره تکرار کن
داشتنت را
قدمهایت را
آغوشت را
اصلاً تمام رویاهایت را..
مثل گناهی شیرین با من
تا مرزِ جنون دوباره
عاشقانه تکرار کن...❤️
#دلبر_جانم
#دوست_دارم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
7.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣صبحی که غزل
از پی چشمت بسرایم
آن صبح غزلوارترین
روز جهان است.... 💕
سلام عزیزجانم صبحت بخیر..😘
#خاصترین_مخاطب_خاص_قلبم
#دورت_بگردم
مراقب خودت باش
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
hamid-hiraad-zibaye-man--(musiclove.ir).mp3
3.29M
با اینکه بی رحمی
یک روز میفهمی
عاشق تر از من
این حوالی نیست...💕
#به_وقت_عاشقی
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹دخیل عشق
دختر ته دلش خوشحال است وقتی میفهمد رسول ظاهراً مشکلی ندارد؛ اما ناراحت است که هنوز علت واقعی بیماری او را نمیداند. دکتر اعصاب هم تا چکش را به زانویش میزند، پای رسول میپرد جلو.
_چیزیش نیست؛ اعصابش ضعیفه.فکر کنم فوبیا هم داره. از جاهای شلوغ و پر سر و صدا میترسه؟
حوریه نمیداند وقتی دست رسول را میگیرد و از مطب بیرون میآید؛از او تشکر کرده است یا نه.اما حرفهای دکتر یادش است و مدام در ذهنش تکرار میشود.
_احتمالاً تو کودکی یه مشکلی برا آقاتون پیش اومده؛ یا سرش به جایی خورده و الان بصل النخاع داره تحریک نشون میده.
تا افطار چیزی نمانده است. با هم به خانهی رسول میروند. حوریه به مردش غذا میدهد و میگذارد بخوابد. بعد خودش سفره میاندازد و مینشیند پای درد دل پیرزن که دلش میخواهد مدام از روزهایی بگوید که در بایگ بودند و شوهرش زنده بود و با پسرها کار میکرد.روزهایی که هر یک از دخترها را شوهر داده بود به یکی از روستاهای اطراف؛و حالا چند ماهی میشود که هیچ یک را ندیده بود.
آمنه کتاب و دفتر سال گذشتهاش را میریزد وسط و میگوید نمیداند کی حال پدرش خوب میشود تا برایش کتاب بخرد. بعد کتابهای دو سال قبل خود را که حسابی تمیز و نو نگه داشته ،میدهد به احسان.
_باشه خودم برات میخرم آمنه جون.
_ اکبرم میگه اگه براش کتاب نو نخریم مدرسه نمیره. اگر بخواهد پای حرفهای آنها بنشیند و به شلوغ کاریهای اکبر فکر کند که دل دردهایش بهتر شده و مدام یک پایش در کوچه است؛ باید تا آخر عمرش آنجا بنشیند.دلش برای مادرش میسوزد و برای خودش که لحظهای آرامش ندارد و باید مدام از این خانه به آن خانه برود .
در خانهی خودشان را که باز میکند، موتور برادرش را در حیاط میبیند. بعد صدای خندهی بچه را از ایوان میشنود که رؤیا دارد دنبالش میدود.
_حالا خوبه این حوریه شوهر نمیکرد مادر. حالا دیگه، از شوهرش دل نمیکنه!
_ سید رسول مریضه، با هم رفته بودن دکتر.
_ اگه میخواستی یه شوهر اسقاطی پیدا کنی که حبیب خان سرحالتر از این یارو بود آبجی.
تا رؤیا بچهاش را بغل بگیرد و حرف را عوض کند؛ حوریه با نگاهش حمید را ساکت میکند.
_ راستی شیرینی پنجرهای درست کرده بودم، برای شما هم آوردم گذاشتم تو یخچال.
حوریه تشکر میکند، اما علت مهربانی رؤیا را نمیفهمد. حمید طوری که خواهرش از آشپزخانه صدای او را بشنود، میگوید:《 دیدی مادر، اگه حمید خان پاش وسط باشه، همهی کارها چه راحت حل میشه. از خریدار که پول در نیومد. خودم را کُشتم تا صاحب خونم راضی شد پول پیش خونه رو برگردونه.حالا میتونیم یه پولی بابت خونهی جلالیه بدیم.》 مادر که حوصلهی شنیدن حرفهای تکراری را ندارد، میگوید:《 دیگه رو به راه کردن و تمیز کردن اون خونه و اسباب کشی با خودته.》
_درستش میکنه مادر.ما وسایل خودمون رو همینطور با بستههاش میچینیم تو یه اتاق. خودمونم تو سالن میخوابیم. شما هم شما هم برو تو اون یکی اتاقش، حال کن.
_ با این همه وسیله ببین اصلاً جای سوزن انداختن پیدا میشه، بمونه که بخوایم بخوابیم.
رؤیا فرصت را مناسب میداند میگوید:《 حمید حالا که جا نداریم اون مبل لکنتهها روهم بفروشیم. رفتیم خونهی نو یه دست مدل جدید میخریم.》 تا آنها حرفهایشان را بزنند و مادر را خسته کنند؛ دختر ریخت و پاش آشپزخانه را تمیز میکند و قابلمهای برمیدارد تا چیزی برای سحریشان درست کند.
شاگرد آشپز که مسئول سحری دادن به مردانی است که روزه میگیرند؛با چشمهای پُف کرده از اتاق پرسنل بیرون میآید تا صبحانهی بقیه را آماده کند.
آقا وحید با کمک بهجت خانم حسینیها را میبرند و میآورند. صدای قرآن از دستگاه دیجیتالی مجید بلند است و بهجت خانم زیر لب با آن زمزمه میکند.وقت ملاقات هنوز تمام نشده است و نوهی بیسیم چی هنوز دارد با شیرها بازی میکند.ناگهان یکی از مجسمههای سفالی از دستش رها میشود و میشکند. پسرک از ترس پدر و پدربزرگ به دیوار میچسبد؛ اما بیسیم چی فقط لبخند میزند.
_عیب نداره بابا جون! شیری که نتونه خودش رو جمع و جور کنه بشکنه، شیر نیست که، شیر برنجه!
آنها که میروند بیسیم چی مینشیند روی صندلی چرخدار برقی اش ،تا به حیاط برود. سوار آسانسور که میشود سرش گیج در راهروی پایین جلوی پنجره میایستد و لحظهای چشمهایش را باز و بسته میکند.عمران با صندلی چرخداری که پشتیاش پاره شده، از اتاقش بیرون میآید و کنار او میایستد.
_تو هم که مثل من پیر شدی! گفتم با این صندلی شاهانت لابد داری روی ابرها سیر میکنی؛ اما میبینم من بیشتر از تو روی این درب و داغون کیف میکنم.
در میان بگو بخند مردها، دختر و همسر عزیز با قابلمهی آش نذری سر میرسند.تا شاگرد آشپز قابلمه را در آسانسور بگذارید و به زیرزمین ببرد، بوی آش در تمام کنجهای مرکز میخزد.
_چه آشی بخوریم امشب!🍂
#قصه_شب
#دخیل_عشق
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7